در مطلب قبل گفتیم که بسیاری از مفاهیم اصلی و بنیادین علوم من جمله فیزیک که علم بررسی ماده است، در ابهام است. مفاهیمی مثل زمان، نیرو و فضا دارای تعریف روشن و دقیقی نیستند. در فیزیک کمتر به حقیقت و ماهیت این مفاهیم فکر می شود بلکه آنچه که الان در فیزیک بحث می شود بیشتر توجه به آثار و کاربردهای این مفاهیم است. مثلاً به ماهیت زمان فکر نمی شود بلکه به اندازه گیری و دقت در سنجش آن توجه می گردد. به جای تعریف خودِ زمان، ثانیه را تعریف می کنند. ثانیه با خودِ زمان خیلی فرق دارد. ثانیه یک امر قراردادی است که می تواند تغییر کند ساعت و ثانیه اثر زمان در جهان مادی است. اما حقیقت زمان یک امر غیر فیزیکی یا متافیزیکی است. به همین علت است که فیزیکدانان از تعریف ماهوی آن ناتوانند. زمان در واقع ظرفی برای حرکت است خواه آن حرکت مادی باشد یا نباشد. در برخی روایات آمده لا تسبوا الدهر فان الله هو الدهر. ابن عربی نیز دهر را از اسماء الهی می داند. و بدیهی است که هر اسمی مظهری می خواهد و زمان در هر عالم مظهر اسم الدهر است.
نکته دیگر اینکه دانشمندان علوم مادی غافل از این هستند که تمامی عالم وجود به هم پیوسته اند از عالم غیب تا عالم طبیعت. هر موجودی در این جهان به عوالم بالاتر از خود متصل و مرتبط است. اما دانشمندان از این نکته اساسی بی خبرند. و سعی می کنند هر چیزی را در این جهان بدون توجه به جهانهای دیگر بررسی کنند لذا هرگز به حقیقت اشیاء و پیش بینی دقیق رفتار آنها پی نمی برند. هر شیئ مادی از ذرات زیر اتمی گرفته تا گیاهان و جانوران دارای یک روح مدبر هستند که به نوعی آن شیئ را تحت کنترل دارند و چون ما فقط به همین جرم مادی نظر کنیم بدون توجه به آن روح مدبر و تاثیرات عوالم دیگر و همچنین تاثیر و تاثرات اشیاء و ارواح بر یکدیگر هرگز نمی توان رفتار و حقایق یک شیئ پی برد. شاید مثالی بهتر این موضوع را روشن کند. در خیمه شب بازی فردی در پشت صحنه عروسکها را حرکت می دهد و به جای آنها سخن می گوید. طفل خردسال چنین پندارد که عروسکها خودشان حرف می زنند و حرکت می کنند. اما عاقل می داند که عروسک نیست که حرکت می کند بلکه انسانی در پس آن است. اهل علوم ظاهر چون ارتباط اشیاء را با عالم غیب قطع می کنند نمی توانند به ماهیت اشیاء پی ببرند. مثل همان کودک که برود و به بررسی عروسک بپردازد و ببیند که چگونه حرکت می کند یا چگونه حرف می کند اما هرگز به پشت صحنه توجه نکند. از این رو اگر بشری بخواهد فیزیکدان حقیقی هم بشود باید به عوالم غیب سفر کند و ربط موجودات با عالم ارواح ببیند و بالاخره ربط اشیاء با خدا را مشاهده نماید. در آن زمان است که می تواند ماهیت اشیاء را ببیند و ادراک یابد. لذا از حضرت رسول اکرم (ص) نقل است که فرمود رب ارنی الاشیاء کما هی خدایا اشیاء را آن گونه که هست به من نشان ده. ما اشیاء را می بینیم اما نه آن گونه که هست. بلکه صورت مجازی و غیر واقعی از آنها را می بینیم. اما اولیای خدا به حقیقت و ماهیت اشیاء علم دارند. در روایتی دیگر از حضرت علی علیه السلام آمده که عرفت الله بالله و عرفت الاشیاء بالله او خدا را به خدا و اشیاء را نیز به خدا شناخته است. تا کسی خدا شناس نشود هیچ چیزی را کما هی نخواهد شناخت.
تعاریف و مفاهیم بنیادی در هر علمی از دشواری و پیچیدگی زیادی برخوردار است. حتی می توان گفت که برخی از مفاهیم اصلی علوم غیر قابل فهم و غیر ملموس است. به عنوان نمونه در فیزیک که علمی تجربی و یا مادی ترین علم جهان است مفاهیمی چون زمان و فضا و یا گرانش و نیرو تعریف روشن و قطعی ندارد. هر علم بر مبنای مفاهیم بنیادی آن استوار است فهم آن علم مستلزم فهم تعاریف و مفاهیم اصلی آن علم است. و چون فهم آن مبانی فعلاً برای بشر در ابهام است، آن علم بر پایه های سست بنا نهاده شده است. این قضیه در علومی مثل منطق و ریاضیات و حتی فلسفه نیز حاکم است. مثلاً در فلسفه مفاهیم اصلی مثل وجود و ماهیت، عقل، نفس و ... تعریف روشن و قطعی ندارد. اغلب محققین و دانشمندان علوم کمتر به این مفاهیم اصلی توجه دارند و خیلی سریع به جزئیات آن علم توجه می کنند غافل از اینکه اگر این مفاهیم اصلی روشن نشود ما در جزئیات دچار اشکال می شویم. بسیاری از اشکالات از فهم نادرست مفاهیم به وجود آمده مثلاً در فلسفه برخی وجود را با موجود خلط نموده اند. بی شک اگر این مفاهیم بنیادی روشن گردد بسیاری از ناشناخته ها برای بشر آشکار می شود. به نظر نویسنده علت مجهول بودن اینها، یگانگی و پیوسته بودن کل عالم وجود است. چون تمام عالم هستی از جهان ماده گرفته تا عوالم غیب، به هم متصل است بلکه در درون هم و یکپارچه است؛ اگر ما آنها را از هم جدا کنیم و به صورت مستقل بررسی نماییم دچار سر درگمی و اشتباه خواهیم شد همین کاری که دانشمندان و محققان علوم مختلف انجام می دهند و همواره دچار تحیر می شوند. اما اگر کسی هستی را از بالا و از عالم غیب بنگرد (یدبر الامر من السماء الی الارض) یعنی تدبیرات عالم از بالا به پایین مشاهده نماید، به حقایق مسائل پی می برد. بی شک چنین کسی سالک و ولی الهی است. با پای استدلال یا آزمایش فیزیکی که حتی ضعیف تر از برهان و استدلال است؛ خیلی به حقایق نمی توان راه یافت. اگرچه همه این علوم بشری با همین روش ایجاد و پیشرفت نموده است. به قول مولوی پای استلالیان چوبین بود/ پای چوبین سخت بی تمکین بود. با پای چوبین زیاد نمی توان راه رفت و همین پیشرفتها حاصل همین قدمهای چوبین بوده است.
برخی تصور می کنند که لعن به معنای ناسزا و دشنام از روی خشم و ناراحتی است. اما با دقت در این کلمه در می یابیم که معنای لعن در شرع به معنای ناسزا نیست. زیرا خدا یا معصوم علیه السلام، خشمگین و ناراحت به معنای مصطلح آن نمی شوند. ناسزا گفتن افراد عادی از روی خشم و عصبانیت و احساسات بشری است. اما خدا، یا معصوم از این صفت به دورند. چون کسی به خدا ضرری نمی تواند بزند تا خدا را خشمگین کند. غضب خدا غیر از غضب عوام است. همینطور به انسان کامل و ولی مطلق خدا نیز نمی تواند صدمه بزند. اما معنای لعن طبق کتب لغت دور نمودن و راندن است. اغلب لعن را به دوری از رحمت حق معنا می کنند. اگر در قرآن خدا گروهی را لعن می کند به معنای ناسزا نیست و اگر امام در دعایی کسی را لعن می کند به معنای ناسزا نیست. بلکه دقیقاً به معنای سزاست یعنی آن شخص سزاوار لعن است و مستحق آن و به لحاظ استحقاقش، به او لعن گفته می شود. و گرنه اگر مستحق آن نباشد لعن به او گفتن صحیح نیست و به عبارتی ناسزاست. و بدیهی است معصوم کلام ناصحیح و ناسزا به کسی نمی گوید. اگر امام حسین علیه السلام به حر فرمود که مادرت به عزایت بنشیند نمی خواست توهین یا ناسزا بگوید بلکه پرده از واقعیتی برداشت که آن کشته شدن حر بود. یعنی تو کشته می شوی و مادرت در عزایت می گرید. پس امام علیه السلام جز حق و حقیقت نمی فرماید و مانند افراد عادی بشر احساساتی و عصبانی نمی شود. چون فرد ملعون به حسب اعمال یا صفات اخلاقی و یا هر علت دیگری، مستحق لعن می شود؛ به او لعن می گویند و خدا از رحمتش او را به دور می دارد. خداوند به هر موجودی به حسب استحقاق و قابلیت، اعطا می کند. پس قابلیت ما ظرف اعطای حق است. و اگر به مقدار قابلیت کسی به او ندهند در واقع به او ظلم شده است. اگر ابلیس به لعن الهی ملعون می شود قابلیتش چنین اقتضایی دارد. و اگر فرضاً کسی به او به جای لعن، سلام بفرستد؛ به او ظلم کرده است. پس ممکن است که بدون کینه و یا دشمنی ما کسی را لعن کنیم. اما گاهی افراد سوال می کنند که چرا ما در زیارت عاشوراء ظالمین به اهل بیت را لعن می کنیم. لعن بر ظالمین به اهل بیت به معنای دوری کردن از آنها در اعمال و رفتار است. و گرنه اگر کسی در عمل شبیه به ظالمین باشد و دائم به آنها لعن کند، این لعن برای او اثری ندارد. اگر بر شمر و یزید و ... لعن می کنیم یعنی در عمل مثل آنها ظالم نباشیم و صفت آنها را که مقابله با امام بود را نداشته باشیم. معنای لعن یعنی من صفت مخالفان اهل بیت و ولایت را از خودم دور می کنم. پس هر گاه خواستی لعن بگویی به دشمنان خدا، سعی کن صفت آنها را ازخودت دور کنی و آن صفت خودخواهی در برابر خدا را از بین ببری. نکته دیگر اینکه اگرچه ملعون از رحمت حق به دور است یعنی نمی تواند و یا نمی خواهد رحمت حق را به جان قبول کند؛ اما باز رحمت حق او را در یک مرتبه در برگرفته است رحمتی وسعت کل شیئ. شاید معنای لبخند امام حسین علیه السلام به قاتلش این باشد که تو هم در تحت رحمت من هستی. ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش ...
در حدیث مشهوری از امام صادق علیه السلام در کتاب مصباح الشریعه منقول است که: العبودیه جوهره کنهها الربوبیه فما فقد فی العبودیه وجد فی الربوبیه و ما خفی عن الربوبیه اصیب فی العبودیه عبودیت و بندگی جوهره و حقیقتی است که کنه آن ربوبیت است پس هر آنچه که در عبودیت گم شود در ربوبیت پیدا می شود و هر آنچه که از ربوبیت مخفی می شود در عبودیت آشکار می شود.
هر قدر که بندگی در انسان قوی تر شود کم کم ربوبیت در او ظاهر می شود. بندگی دراینجا به معنای قرب به حق تعالی است. از آثار قرب به خدا و اولیای او، ظهور صفات الهی در انسان است. بندگی و عبودیت انسان مثال حق می کند چنانچه در حدیث قدسی است که عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی بنده من اطاعت مرا کن تا تو را مثل خودم کنم من به هر چه بگویم کن فیکون می شود تو هم به هر چه بگویی کن فیکون می شود. عبودیت در این مرتبه نیز با عشق و محبت حاصل می شود نه فقط با عبادت ظاهری. پس صفات معشوق در عاشق ساری می شود. همانگونه که در مباحث قبلی به آن اشاره شد در مقام قرب و فنا اسماء الهی بر بنده تجلی می کند و این تجلی در و اقع ربوبیت بنده در عالم است اما به خلاف آنچه اهل ظاهر پنداشته اند، این ربوبیت در مقابل ربوبیت خدا قرار ندارد بلکه در واقع ظهور ربوبیت حق به دست عبد است. اگر عبودیت کامل و مطلق باشد بنده عبدالله می شود یعنی عبد اسم اعظم که بالاترین اسم است. پس او در مقام عبودیت کامل می شود چنین بنده ای در مقام ربوبیت نیز کامل و اکمل است. پس او رب مطلق است. ربّ به معنای پرورنده و پروردگار است نه به معنای ذات حق. این مقام خاص انسان کامل است و دیگران از انبیاء و اولیاء عبدالله صرف نیستند بلکه عبد اسماء دیگرند. در نتیجه ربوبیتشان محدود و بلکه تحت سلطنت ربوبیت انسان کامل است.
نکته دیگر در این بحث این است که از این روایت می فهمیم که اولیاء خدا دارای دو شأن و دو مرتبه هستند یکی مرتبه عبودیت و دیگری مرتبه ربوبیت . در مرتبه عبودیت عبد ندای انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکینی سر می دهد. و در مقام ربوبیت انا الاول انا الاخر انا الظاهر انا الباطن و ... سر می دهد. انسان کامل و ولی مطلق چون در همه زمینه ها کامل است در مقام عبودیت نیز عبد کامل و در مقام ربوبیت نیز رب مطلق است.چنانچه فرمود نحن صنایع الله و الخلق صنایعنا ما ساخته خداییم و خلق ساخته ما هستند. اگرچه اهل ظاهر فقط مقام عبودیت انسان را قبول دارند و منکر مقام ربوبیت اولیا خدا هستند و هرگز نمی توانند این معنا را ادراک نمایند. در مورد روایات در باره ائمه هدی نیز یا آنها را ساخته غالیان پندارند یا در سندش مناقشه می کنند. ذرهم فی خوضهم یلعبون.
هست از هر مذهبی آگاهیم الله الله مـن حـسیـن اللهـیـم
بندۀ کس نیستم تا زنده ام او خدای من ، من او رابنده ام
نی شناسای نبیم نی ولی من حسینی می شناسم بن علی
شیخ در کتاب دقیق و موجز العبادله که معارف کم نظیری در آن است در باب نعم بهشتی گوید: علوم بر پنج قسمند؛ علم احوال که شبیه به خمر است و علم اوهام که شبیه به عسل است و علم توحید که شبیه به شیر است علم توحیدی که به آن شرایع آمده است. و علم رسوم که شبیه به آب است و آن بر دو نوع است آب باران و آب چشمه. آب باران متعلق به ارواح و آنچه وابسته به آن است و دیگری آب چشمه است و آن علم به عالم ترکیب و آنچه وابسته به آن و در معنای آن است. و قول خدا که غیر اسن یا غیر متغیر؛ همان است. پس علوم بر دو قسم است علمی که معلومش متغیر است و علمی که معلوم آن تغییر نمی کند. و وقتی که علم واحد باشد تغییر نمی کند. آن علمی که شبیه آب چشمه است متغیر می باشد به خلاف آب باران که صفت واحد دارد.
ابن عربی آیه شریفه مثل الجنة التى وعد المتقون فیها انهار من ماء غیر ءاسن و انهار من لبن لم یتغیر طعمه و انهار من خمر لذة للشاربین و انهار من عسل مصفى و لهم فیها من کل الثمرات و مغفرة من ربهم کمن هو خالد فى النار و سقوا ماء حمیما فقطع امعاهم. معنا نموده است. در این آیه برخی نعمتهای بهشتی آمده است. آب غیر آسن یعنی آبی که خراب نمی شود نهرهایی از شیر که طعم آن تغییر نمی کند و نهرهایی از شراب که موجب لذت شاربین است و نهرهایی از عسل صاف و از هر ثمره ای برای بهشتیان است و مغفرتی از طرف ربشان شامل ایشان است.
شیخ همه این نعمتها را به علم تاویل نموده است. آب را به آب باران و چشمه تقسیم کرده چون عالم ترکیب در حال تغییر دائمی است علم آن هم متغیر است به خلاف عالم ارواح که از ثبوت نسبت به جهان ترکیب برخوردار است. علم احوال که در لسان قرآن به خمر و شراب تعبیر شده است. احوال حالاتی است که بر سالک عارض می شود مثل حب و عشق و شوق و وجد و امثالهم. چون عشق ورای طور عقل است از چیزی که شعله عشق را در دل عاشق روشن می کند به خمر و شراب یاد شده چون عقل را زائل می کند. در روایات است که در معراج به حضرت رسول(ص) خمر و شیر تعارف کردند که حضرتش شیر را انتخاب فرمود. شیر در واقع علم به شریعت است. و خمر علم به احوالات است. غافل اهل ظاهر که این نعم الهی و معنوی را مادی معنا کرده و تصور می کنند که بهشت محل عیش و نوش و هوسرانی است. اگر عیش و نوش خوب بود در همین دنیا هم خوب بود. نمی شود چیزی در این جهان بد باشد و در جهان دیگر خوب باشد. اگر عیش و نوش کمال آدمی باشد کفار در همین دنیا به کمال خود رسیده اند! بی شک لذتی که در علم و معارف الهی نهفته است در هیچ چیزی نیست شاید اهل دنیا و اهل نار هم به ماء حمیم دلخوش باشند!
ابن عربی در باب 181 از فتوحات در معرفت مشایخ گوید: بهره و نصیب شیخوخیت از علم بالله این است که موارد حرکات و مصادر مردمان را می داند و به خواطر نکوهیده و پسندیده علم دارد و موضع التباس که در آنها داخل می شود یعنی ظهور خاطر نکوهیده در صورت پسندیده را می داند و انفاس و نظر را و آنچه آن دو راست و حاوی آنهاست؛ از خیری که موجب رضای حق و از شری که موجب خشم خدا می گردد همه را می داند. بیماری ها و داروها را می داند زمانها و سن و مکانها و غذاها و آنچه مزاج را به صلاح می آورد و آنچه تباهش می سازد را می داند و فرق بین کشف حقیقی و کشف خیالی و تجلی الهی را می داند. تربیت و انتقال مرید را از کودکی تا جوانی و پیری می داند. شیخ می داند در چه زمانی خواطر مرید راست و صادق است و احکام نفس چیست و احکام شیطان کدام است. و تحت قدرت شیطان چه اموری است و پرده هایی که قلب انسان را از القای شیاطین در قلبش محفوظ می دارد می شناسد. شیخ به نفس مرید آگاه است و لو آن را پنهان کند در حالی که خود مرید بدان آگاهی ندارد. او بین فتح و مکاشفه مرید جدا می کند یعنی بین فتح روحانی و فتح الهی مرید جدا می کند.
ابن عربی در این مقال به نکات مهمی اشاره دارد که افراد عادی و یا سالک مبتدی اغلب به آن علم ندارند. یک نکته مهم این است که در ابتدا شیخ به دنبال مرید می گردد. اما مرید می پندارد که خودش با تلاش و جهد شیخ را پیدا کرده است. پیر کامل به عالم احاطه دارد و بر اساس وظیفه ای که از طرف خدا به او محول شده به دنبال نفوس مستعد می گردد. او مرید خود را از بدو تولد و کودکی می شناسد! از همان زمان مراقب اوست و زندگی ظاهری و باطنی او را کنترل می کند. شیخ کامل که منظور ولی کامل مکمل است، با علم الهی خود به حقیقت و ذات مرید علم دارد علمی که مرید و شاگرد هرگز نمی تواند به آن دسترسی داشته باشد. مردم می پندارند که فرضاً در این زمان پیری نیست تا به محضر او بروند؛ اما غافل از اینکه در همه زمانها اولیای خدا هستند و آنها به دنبال نفوس مستعد می گردند. آب کم جو تشنگی آور به دست ما تشنه نیستیم به دنبال آب می گردیم اگر هم کسی آب زلال به ما نشان دهد آن را نمی خوریم! مثلا بنده زمانی برخی افراد را که به ظاهر به دنبال ولی خدا بودند؛ به خدمت مرحوم حاج آقا دولابی معرفی می کردم اما ایشان چون تشنه نبودند و ولی شناس نبودند این بزرگ را نمی شناختند و منکر می شدند یا ایشان را کوچک تصور می کردند. اهل دنیا به هیچ وجه نمی توانند اولیای خد ا را بشناسند و مرید ایشان شوند حتی اگر ولی خدا پدر یا همسر ایشان باشند! مثل عایشه یا پسر نوح.
پیر کامل با علم الهی و قدرت الهی از تمام احوالات و نیات و افکار مریدش آگاه است اما معمولاً آن را ابراز نمی کند. قبل از اینکه مرید عاشق پیر شود پیر عاشق او شده است. پیر در هر لحظه مراقب مرید است و با لطائف الحیل مرید را به راه خدا و وصول به او می رساند. اگرچه مرید پندارد که این راه را خود می پیماید. تنها در پایان راه است که مرید می فهمد این تکامل حاصل پرورش و همت پیر بوده است. و عمل او فقط ابراز ارادت بوده است.
بصر دیده ظاهری و بصیرت چشم دل است. بصیرت در منظر اهل ظاهر به کسی گفته می شود که صاحب خرد و دقت و تامل در مسائل است. بصیر را به آگاه و مطلع در امور و تصمیم بجا در امور مادی و معنوی ارجاع می دهند. اما بصیرت در عرفان و منظر اهل معنا قدرتی است که حق به افراد خاصی عنایت می کند تا با آن به حقیقت امور و اشیاء در عالم ماده و معنا پی ببرند. در قیامت که زمان آشکار شدن حقایق است بصر، حدید و تیزبین می شود. لقد کنت فی غفله من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک یوم حدید. آیه اشاره به پیامبر است که پس از رفع حجاب و غطاء دیده اش تیز بین می شود. بصرها در روز قیامت که ظهور تجلی الهی است بینا و تیز بین می شود. مراتب کشف به قدر تعدد حجابهاست. هر حجابی که برداشته شود یک کشفی صورت می گیرد و بینش و بصیرت شخص بیشتر می شود. پس بالاترین مرتبه بصیرت پس از کشف کلی صورت می گیرد. در دعایی از حضرت رسول (ص) آمده رب ارنی الاشیاء کما هی. این رویت حقیقت اشیاء بالاترین مرتبه بصیرت است که در قیامت حقیقی که کشف کلی است حاصل می شود. هنگامی که ماهیت و حقیقت اشیاء را مشاهده نمود، توان تصرف در آنها را پیدا می کند. ازاین رو هر کس که بصیرت بیشتری داشته باشد قدرت تصرف در اشیاء برایش افزونتر است. در روایتی آمده که رحم الله عمی العباس کان نافذ البصیره. خدا رحمت کند عموی ما عباس را که نافذ البصیره بود. با مقدمه فوق معنای نافذ البصیره روشن می شود. او با بینش الهی خود توان نفوذ در اشیاء را دارد و با این توانایی می توانست دشمن را نابود یا حتی مطیع خود کند. اما کربلا محل نبرد با دشمن نیست کربلا جای خود نمایی و قدرت نمایی نیست کربلا محل فنا و فدا نمودن همه قدرتهای ظاهری و باطنی در راه معشوق است. از این رو حضرتش شمشیر انداخت و دیده را به تیرها سپرد و بصر و بصیرت را و همچنین دو دست را تقدیم دوست نمود. امام حسین هم پس از این فناء، او را حیات بخشید و به او سمت سقایت عاشقان را اعطا نمود.
کربلا مکانی در عراق نیست. عاشورا قطعه ای از زمان نیست. کربلا و عاشورا در دل مومنه. مقامه، درجه است.
هیچ عذابی بالاتر از جهل نیست اونم جهل مرکب. کاشکی اون بزرگ الان این جا بود و من تا آخر عمر می شستم پیشش اونم برام حرف می گفت. چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده. یعنی میشه که از سفر برگرده و مثل سابق جمالشو ببینیم و حرفاشو در قلبمون بنشونیم.
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
روز عاشورا بود یه سخنرانی از اون بزرگ رو گذاشتم و گوش کردم. یاد عزاداری های اون موقع افتادم واقعاً بی نظیر بود. روضه های ایشون که انگار زبان حال بود تا روضه معمولی؛ شاید در هیچ مقتلی اون روضه ها رو پیدا نمی کردی. روضه نبود بلکه تبیین عشق بازی اصحاب امام حسین با امام بود. انگار تو دل اصحاب امام بود و زبان حال اونا رو می گفت. ما هر چه داریم از ایشون داریم. او به ما درس عشق می داد. شرابی که خودش خورده بود یه کمی به ما هم می داد. حیف که عاشورا رو هم درست به ما یاد ندادن جز جنگ و شمشیر و سر بریدن و سختی های اصحاب برامون چیزی نگفتن. اما نگفتن که ما رأیت الا جمیلاً (من جز زیبایی ندیدم) یعنی چه؟ نگفتن که شهدای کربلا درد و رنجی نکشیدن. فکر کردن اونا هم مثل خودشونن که غرق در دنیان. لذتی که از زخم شمشیر دشمن می کشیدن کسی نمی فهمه؛ لذت دست و پا دادن در راه معشوق رو عاشق می دونه و بس. دنیای عشق یه دنیاییه که بیرونی ها نمی فهمن. عاشق دوست داره هر چی داره واسه معشوقش بده. دوست داره معشوقش هی امر و نهی کنه اونم اجرا کنه. دوست داره از هر وسیله ای برای نزدیک شدن به معشوقش استفاده ولو اینکه مردم بهش بگن اون عقل نداره. معلومه عاشق عقل عوام الناس رو نداره چون عقل همیشه به فکر سود شخصه. عقل میگه کار خوب کن تا بری بهشت تا به کمال برسی. این کارو بکن سودش اینقدره؛ می خواد کار دنیایی باشه یا آخرتی. فرقی نمی کنه همش به فکر سود خوشه. اما عاشق از خودش رها شده و فقط به معشوقش فکر می کنه و هیچ چیزی نمی تونه جلوی عاشق حقیقی رو بگیره. اون اصلاً حرف کسی رو جز معشوقش گوش نمی کنه. این خاصیت عشقه؛ حبک للشیء یعمی و یصم (محبوب تو کور و کرت می کنه) چه خوب که حسین آدمو کور کر کنه. نمی بینی که تو عشق های ظاهری که فقط یه ذره از عشق حقیقی بو برده پسره همه چیزشو برای یه صورت ظاهری می ده؛ عقلشو از دست می ده حرف بزرگترشو گوش نمی ده، ملامت های مردم رو نمی شنوه و ممکنه زندگیشو پای اون بریزه. اگه معشوق حقیقی که حسینه، یه ذره جمالشو به کسی نشون بده دیونش می شه همه چیزو فراموش می کنه. وهب مسیحی چی از امام دید که از دور، بدون هیچ شناختی و هیچ حرفی دنبال امام دوید. فقط امام یه نگاه بهش کرد. نتونست تحمل کنه دنبال امام دوید؛ تازه داماد بود زندگیشو رها کرد. تا کسی محرم نباشه حقایق رو نمی فهمه؛ به درس خوندن و عبادت ظاهری نیست. دشمنان امام حسین تو کربلا همشون که شرابخوار و فاسد نبودن، اهل نماز و روزه و خشکه مقدس هم توشون بود. فردا هم که امام زمان هم تشریف بیارن، خشکه مقدس های اهل دنیا در برابرش قرار می گیرن. قبولش نمی کنن. چون می خواد دنیاشونو خراب کنه.
در تحقیقی نوشته ایم: محرم بود همه جا سیاهی های امام حسین بود. از مسجد بیرون اومدیم دسته های سینه زنی و زنجیر زنی تو خیابون بود. باز این چه شورش است که در خلق عالم است. تو این فکر رفتم که امام حسین کیه که همه مردم این قدر براش مراسم برگزار می کنن. تو این گرونی این همه نذری میدن. واقعاً امام حسین رحمت الله الواسعه است. اینقدر رحمتش وسیعه که اون بی نمازه هم میاد سینه زنی؛ ارمنیه براش نذری میده. رجب اردوغان سنّی می ره تو مراسم عزاداریش. هندوها براش عزاداری می کنن. بی جهت نبوده که شاعر گفته: ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش.
سرّی بزرگ تو اون لبخندی بود که امام حسین به قاتلش زد. از زمانی که من شنیدم آقا به قاتلش لبخند زده متحیرم که یعنی چی؟ شاید می خواسته به شمر ملعون بگه که فکر نکنی من دشمن توام؛ اومدم تو رو از این زندان نجاتت بدم. حیف که نفمید و صد حیف که ما شیعیان هم نفهمیدیم. عاشورا رو یه صحنه جنگ امام علیه آدم بدا می بینیم. در حالی که از منظر حقیقت، امام که با کسی جنگ نداره، اومده اونا رو ببره به سوی خدا. از این هوی و هوسها، از این بدبختی هایی که خودشون واسه خودشون درست می کنن نجات بده. با کسی نمی جنگه چون کسی در مقابل اون قدرتی نداره امام مظهر قدرت خداست و تمام عالَم از غیب تا این دنیا مطیع اویند ولی نمی دونن. رحمتش همه رو گرفته حتی اونایی که به ظاهر دشمنش هستن. حیف که نمی دونن. یاد یه روایتی افتادم که بزرگی نقل می کرد. می فرمود یه بار حضرت علی علیه السلام با اصحاب داشتن می رفتن جنگ. در بین راه به نی زاری رسیدن که عرضش کم بود ولی طولش خیلی زیاد بود تو این مواقع معمولاً نی زارو آتیش می زدن تا یه راهی باز بشه و لشگر بگذره. خواستن نی زارو آتیش بزنن امام ممانعت کرد و فرمود دور می زنیم اصحاب گفتن آقا نی زار خیلی طولانیه وقت و توان سپاه رو می گیره. باز امام تأکید کردن دور می زنیم. پس از چند روز نی زارو دور زدن. بالاخره اصحاب از امام پرسیدن که حکمت این کار چی بود؟ حضرتش فرمود اگه ما نی زارو آتیش می زدیم شاید اونجا لانه پرنده ای بود که از بین می رفت! گفتن آقا ما داریم می ریم جنگ آدم بکشیم.
حیف که نمی دونستن امام برای چی میره جنگ. جنگ او صلح آفرینه؛ شمشیرش مرهمه.
به تیغم گر کشد دستش نگیرم
اگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم.
امام می خواست مردم رو به توحید برسونه. توحیدی که کمال انسانیه و بالاترین آمال و آرزوی انبیاء و اولیاست.
ساقیا جانم بگیر و جام ده
هستیم بستان مرا آرام ده.
آقا جون کی میشه این جان عاریت رو از ما بگیری و جامی بدی و ما رو از این هستی اعتباری نجات دهی.
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم.
توحید ما یعنی تو باشی و من نباشم. توحید یعنی یکی شدن با معشوق. امام حسین توحید رو در عالم رقم زد. همه انبیاء و اولیاء به مدد امام حسین به توحید رسیدن. همه انبیاء و اولیاء رو از کربلا عبور دادن. کربلا وادی توحیده. کربلا انسان رو به لا، یعنی فنا شدن در معشوق می رسونه. بعدش حیات طیبه حقیقی پیدا می کنه. ما اینا رو از بزرگان شنیدیم کاشکی می شد واسه مردم اینا رو گفت. کاشکی می شد حقیقت دین رو واسه مردم گفت. متأسفانه دین به مردم درست معرفی نشده؛ ما دین مونو از به حقیقت رسیدگان نگرفتیم. همه مشکلات ما هم برای همینه. بعد می خوایم بریم دنبال حل مشکلات ظاهری و اخلاقی مردم. کاشکی حاج آقا دولابی زنده بود و می رفتیم در محضرش جانمون آرام می گرفت. واقعاً محضرش مثل بهشت بود. آدم از جهنم دنیا وارد بهشت می شد. بهشتی که همه غم و غصه هات فراموش می شد. چه غم و غصه های دنیا و چه غم آخرت. چنان از شیرینی مرگ می گفت که آدم می خواست همون موقع بمیره. یا اینکه مزه شیرینیش رو تو دهنش حس می کرد. امشب روضه حضرت قاسم رو خوندن؛ قاسم در جواب امام حسین که ازش پرسید مرگ رو چگونه می بینی گفت از عسل شیرین تر. تعارف نبود میخواست واقعیت رو بفرماید. مرگ، مردن جسمانی نیست؛ مرگ مردن باطنیه. یعنی من به میل خودم به میل هوی و هوسم کار نکنم. کاملاً تسلیم محض خدا بشم هر چی اون می خواد همون کارو بکنم.
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم
اونوقت مرده ی زنده ام؛ بل احیاء عند ربهم یرزقون. مرده دیگه هیچ کاری نمی خواد انجام بده همه کاراشو دیگران می کنن. یکی غسلش می ده یکی کفنش می کنه، اونم راحت خوابیده و فقط نگاه می کنه. موت حقیقی که این قدر شیرینه؛ به خاطر اینه که وجود انسان، سراسر از معشوق پر می شه. حرفش آدمو از این دنیا می بره بالا چه برسه به خودش.
در بخشی از یک نوشته آورده ایم: ممکنه کسی به علت های مختلف در این دنیا دچار معاصی زیادی بشه که از نظر همه مردم شخص بدی باشه. بالطبع صورت برزخیش هم بده. اما در ذاتش آدم خوبی باشه. در باطن استعداد زیادی برای هدایت داشته باشه. کسی که فقط چشم برزخی داره اونو بد می بینه ولی عارف کامل اونو خوب می بینه! چون میشه اون شخص رو با یه نگاه یا یه جمله ای به راه آورد. و اولیاء این کارو می کنن.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند.
ببین امام حسین علیه السلام چه جوری اصحاب خودشو انتخاب کرد. زهیر کی بود؟ کان عثمانیاً به کلی مخالف اهل بیت بود و اساساً به آداب شرعی بی توجه، و اهل معصیت بود. اگه به هر کی می گفتی زهیر؛ پشت سرش صد تا لعن و نفرین می کرد. اما امام حسین علیه السلام چون به ذات اشیاء علم داره می دونست که این راه رو که عبّاد و زهّاد زمانه نمی تونن برن اون می تونه بره. می دونست که زهیر اگرچه به ظاهر گنهکاره و به خدا پشت کرده اما در باطن اهل ایمان و اهل ولایته. اینو فقط امام حسین می دید. دیگران همه به ظواهر نگاه می کنن. چقدر نماز می خونه ریشش چقدره تهجد داره یا نه چند دفعه حج رفته و امثال اینا. اما امام به ذات نگاه می کنه. حتی اگه کسی هم چشم برزخی داشت، شاید زهیر رو خیلی بد می دید؛ مثلاً به چهره حیوانات. من برای دوستان یه مثالی میارم اگه شما تو یه گِل و لای به زمین گِل آلود نگاه کنین، چیزی جز سنگ و ریگ گِلی نمی بینید اما اولیاء، چیزی رو که ما سنگ گل آلود می بینیم رو بر می دارن تمیزش می کنن یه دفعه می بینی یه جواهر بوده قاطی سنگ ها. ولیِّ خدا جواهر آلوده را از گل و لای تشخیص میده ولی دیگران آلودگی می بینن.
شیخ عربی در باب معرفت مقام محبت گوید: هر چه از گستاخی عشق و صدق دوستی که در ظاهر امر موجب تباهی و خلل است محب به آن مواخذه نمی شود. زیرا آن حکم حب است و حب زائل کننده عقل است. و خداوند جز عقلا را مواخذه نمی کند و محبان چون در اسارت و تحت حکم او هستند مواخذه نمی شوند. گناه محب بدون توبه بخشیده می شود.
راه عقل راه مشکل و دشواری است که عاقل همیشه باید مراقب و موظب خود باشد تا هیچ گناهی انجام ندهد و یا فریضه ای را فرو نگذارد. عاقل همواره بیم آینده و غم گذشته دارد. چون کسی نیست که گناهی نکرده باشد و همه فرایض را به نحو احسن انجام داده باشد. حتی اگر تمام واجبات را انجام داده باشد و به قدر توان مستحبات را بجا آورده باشد؛ باز نمی داند که آیا اعمالش مورد قبول است یا نه زیرا انما یتقبل الله من المتقین. عاقل نمی داند که تقوای مورد نظر خدا در چه حد است. چون تقوا فقط عمل ظاهری نیست بلکه اصل آن عمل قلبی است.پاکسازی قلب بسیار دشوار و بلکه مراتب اعلای آن با عقل امکان پذیر نیست. همه اینها و بسیاری از موارد دیگر که مجال ذکرش نیست، عاقل را مورد مواخذه در باره اعمالش قرار می دهد. علاوه بر اینکه هرگز نمی تواند از ظاهر و باطن گناه به دور باشد اعمال عبادی را در حد ظاهر و برای حفظ منافع خود بجا می آورد. بالفرض بتواند از گناهان ظاهری دوری کند اما در گناهان باطنی فرو می ماند. به قول شیخ عاقل در باره گناهان مورد مواخذه قرار می گیرد. ولی عاشق حقیقی چون همه چیز خود را در راه محبوب فنا کرده است، خطاها و گناهانش مورد عفو قرار می گیرد. چون او عبد حقیقی است به خلاف عاقل که بنده کامل نیست. چون بنده حقیقی همیشه به فکر مولاست و منفعت خود را در نظر نمی گیرد ولی بنده عاقل به گونه ای کار می کند که بیشترین نفع را از مولایش ببرد. رفتار مولایی که بنده عاشق خود را می بیند با بنده ای که از روی ترس و یا طمع اطاعت مولا می کند؛ بسیار فرق می کند. اگر بنده عاشقش خطا کند در می گذرد ولی بنده دیگرش را عتاب می کند. خدا هم مثل مولای ظاهری با بندگانش رفتار می کند. عاشق را به خاطر گناه مواخذه نمی کند ولی عاقل را چرا. چون او تحت حکم عقل است و عاشق تحت حکم عشق. عشق خود بهترین مربی و بهترین مواخذه کننده و پاداش دهنده است. همانگونه که رفتار سلطان محمود غزنوی با ایاز و دیگران بسیار متفاوت بود. چون ایاز عاشق سلطان محمود بود ولی دیگران از خدم و حشم و وزیر و وکیل، عاشق پول سلطان بودند. عاقل به دنبال بهشت و لذات آن است ولی عاشق خود را فراموش کرده است و چیزی جز محبوب نمی خواهد. زمانی که در قیامت می بیند که یوم لاینفع مال و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم (روزی که نه مال و نه فرزندان هیچ نفعی ندارند بجز قلب سلیم) کمر عاقل می شکند چون او مال و فرزندش که اعمال وی است را بی فایده می بیند. در حالی که عاشق مالی از خود ندارد. ولی قلبش از دوست مملو است.
چون ارتباط با ذات الهی ممکن نیست حق تعالی اسماء را رابط خود و خلق قرار داد. همانگونه که قبلاً اشاره شده است؛ در واقع هر اسم، یک رابطه و نسبت با ذات خداست. هر پدیده و هر موجودی لامحاله با خدا مرتبط است و این ارتباط توسط اسم صورت می گیرد. همچنین همه موجودات و همه پدیده ها در عالم، ظهور یک اسم یا چند اسم الهی هستند. به همین سبب در دعا کردن چون بنده می خواهد با خدا ارتباط برقرار کند باید از طریق اسمای حسنای خدا با او مرتبط شود. اگر به متون دعاها توجه کنیم هیچ دعایی نیست که از اسمای الهی خالی باشد. اغلب ادعیه با کلمه اللهم آغاز می شود. اللهم همان یا الله است و الله اسم اعظم است. بنده با اسم جامع الهی دعای خود را شروع می کند و در ادامه با اسمای دیگر از خدا حاجت می خواهد. چون الله اسم جمع است لذا در تمام حاجات و در تمام حالات می توان به آن پناه برد. و این اسم بیشترین اسمی است که در دعاها ذکر شده است. همچنین بیشترین اسمی از اسماء الهی است که در قرآن تکرار شده است. اگر در دعاها دقت کنیم می بینیم ارتباط تگاتنگی میان نوع حاجت با آن اسمی که خوانده می شود وجود دارد. امام معصوم علیه السلام چون به همه اسماء الهی و خواص و اثرات و همچنین مظاهر آنها احاطه دارد؛ از هیچ اسمی غافل نیست و در دعا و مناجاتش به نحو احسن از اسماء استفاده می کند. ذکر اللهم در ابتدای دعا احتمالاً به این جهت است که اسم اعظم رئیس اسماء و عزیزترین اسم نزد خداست. اسم اعظم که در واقع خود امام علیه السلام مظهر آنست محبوب ترین اسم نزد خداست. پس امام، خدا را به خودش قسم می دهد. سپس از آن رو که در هستی اسماء دیگر هم که زیر مجموعه اسم اعظم هستند موثر هستند؛ خدا را به ایشان می خواند.
نکته ظریفی در ادعیه به چشم می خورد و آن این است که در مواضع زیادی خود لفظ اسم به شکل آشکار نیامده است و تنها به صورت رمزی شرح داده شده است. مثلاً در دعای شب عرفه می خوانیم: باسمک الذی رفعت به السموات ... و باسمک المخزون المکنون ...و بالاسم الذی مشی به الخضر علی قلل الماء... و باسمک الذی دعاک به موسی ... و باسمک الذی به احیی عیسی بن مریم الموتی ... و باسمک الذی دعاک به حمله عرشک ... و باسمک العظیم الذی دعاک به داوود... و باسمک الذی تنزل جبرئیل علی محمد (ص). این نام نبردن شاید به این علت باشد که آن نام به قدری نزد خدا عزیز است که نمی خواهد نام آن حقیقت را همه بدانند و یا آن اسم به جهت تاثیر خاص در لفظ، از عامه مخفی شده است. از این ادعیه می فهمیم که اسماء زیادی از حق تعالی از ما مخفی است و ما نام آنها را نمی دانیم. ابن عربی می گوید من اسمایی از خدا می دانم که از اسرار است و مرا از آشکار ساختن آن منع نموده اند. به هر حال هر اسم یک نسبت و رابطه خاص با خداست و معصوم علیه السلام در حال دعا با آن اسم با خدا ارتباط برقرار می کند و ترتیب اسماء و دعا بر اساس دریافت معصوم از تجلی آن اسم است. ایشان بر مبنای حال خوداسمایی را که مناسب است در آن لحظه از خدا می خوانند و بالطبع دعا و حاجت ایشان اجابت می شود. اما ما نیز اگر به متابعت ایشان و با توجه، این ادعیه را بخوانیم به اندازه خلوص و محبت به ائمه از این ضیافت الهی بهره می بریم.
در آیه شریفه ای آمده: و من یخرج من بیته مهاجراً الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله. کسی که از خانه اش به سوی خدا و رسولش مهاجرت کند و سپس مرگ را درک کند، اجر او با خداست. ظاهر آیه مربوط به کسانی است که در راه کعبه و در موسم حج از دنیا می روند اما باطن آیه همانطور که اهل معرفت گفته اند مربوط به سالکین الی الله است. به تعبیر مرحوم امام، کسی که از بیت تاریک نفس به سوی خدا و رسولش هجرت کند و بعد به فناء برسد اجر او با خداست. پس هجرت ظاهری حرکت از شهر و دیار به سوی مکه و منی است و حرکت باطنی حرکت از خانه نفس و خودخواهی و خودپرستی به سوی خدا خواهی است و نهایت هجرت، رسیدن به قرب و فنای فی الله است. مهاجرت به سوی رسول هم همان مهاجرت به سوی خداست. زیرا ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله (کسانی که با تو بیعت کنند همانا با خدا بیعت کرده اند) و من یطع الرسول فقد اطاع الله (هر کس از رسول اطاعت کند از خدا اطاعت کرده است) و .... سالک، مسافر است و بر او احکام سفر جاری است. وقتی که به وطن رسید یعنی رسول و خدای رسول، آن موقع احکام وطن بر او جاری می شود. از این رو در مسجد النبی و مسجد الحرام و مسجد کوفه و حرم امام حسین علیه السلام نماز را می توان تمام خواند زیرا این نقاط وطن مومن است. رسیدن به رسول و امام، وصول به حق است. آنجا وطن حقیقی مومن است. غیر از آن، مومن مسافر است یعنی به آن مکان تعلق ندارد. نمازش شکسته و روزه نمی گیرد. از این رو فرموده اند حب الوطن من الایمان بی شک حب سرزمین و خاک و کشور از ایمان نیست. بلکه حب وطن اصلی که مقام قرب و وصال است؛ از ایمان است. به قول حافظ: من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب. سالک از درگاه الهی می خواهد که او را از این دنیایی که اهل آن ظالمند، خارج سازد و به دیار یار که دیدار اولیای اوست برساند. ربنا اخرجنا من هذه القریه الظالم اهلها. پس وطن هر کس آن جایی است که وی از آنجا به این دنیا آمده است و تا به آن موطن باز نگردد مهاجر است. مهاجر الی الله به خدا خواهد رسید و مهاجر به نفس و شیطان به دوزخ رهسپار است.
همانطور که قبلاً گفتیم، عید به معنای رجوع و بازگشت به مبدا است. عید قربان، رجوع به اصل است توسط قربانی کردن. عید قربان عید قربانی کردن هواها و هو سها؛ و در یک جمله قربانی کردن خود در راه خداست. قربان، از قرب و نزدیکی است یعنی وقتی به خدا می رسی که خودت را بکشی فاقتلوا انفسکم. نفس و هواهای نفسانی مانع اصلی رسیدن به معشوق است. بینی و بینک انیی ینازعنی فارفع بلطفک انیی من البین. بین من و تو، انیت من مزاحم است به لطف خود انیت مرا از میان بردار. بزرگی می فرمود چون مردم نمی توانند خود را بکشند با تخفیف باید گوسفند بکشند. در واقع گوسفند بدلی برای کشتن نفس است. کما اینکه جناب ابراهیم نیز نتوانست انیت خود را که در پسرش ظهور نموده بود؛ از بین ببرد. خدا گوسفند را بجای فرزندش پذیرفت. از این رو همانطور که قبلاً اشاره شده ، حج ابراهیمی در توحید کامل نیست. یعنی حاجی به کمال نهایی در توحید نمی رسد و حج نیز به معنای قصد و آهنگ به سوی خداست. به نطر می رسد به همین سبب امام حسین علیه السلام از عرفات و مکه به سوی کربلا هجرت نمود چون کربلا نهایت فنا و توحید است. در کربلا انانیت و انیت عاشق به کلی محو می شود و فنای مطلق به بنده دست می دهد. لذا خود را قربان محبوب می کند و هیچ اثری از خود به جا نمی گذارد آنچه که می ماند معشوق است و این کمال توحید است. پس عید به معنای رجوع به اصل با قربانی نمودن هوای نفس است و هر کس که بیشتر هوای نفس خود را از بین ببرد به قرب بیشتری می رسد. اگر چه کشتن نفس بی عنایت او ممکن نیست. اما نکته مهم این است که بنده تن به مردن دهد مانند اسماعیل که گفت یا ابت افعل ما تومر ستجدنی ان شاء الله من الصابرین. اگر ما تن به مرگ دهیم و از او مرگ حقیقی که مرگ هواهاست را بخواهیم و در این دعا صادق باشیم؛ او به لطفش ما از خودمان رها می کند. در این زمان حقیقت عید قربان نمایان می شود. اگرچه اهل ظاهر با کشتن گوسفند فکر می کنند به وظیفه خود عمل نموده اند ولی اهل باطن در صدد محو نفس و هوای او هستند. و هرگز با کشتن گوسفند کار را تمام شده نمی پندارند.
ابن عربی در کتاب العبادله در باب عبدالله ابن ایوب بن عبدالقدوس در زمینه طهارت گوید: مومن بالذات طاهر است و مشرک بالذات نجس است. پس نجاست به اندازه شرک اوست و طهارت به قدر ایمان. طهارت قلب از تقلیب است و طهارت عقل از تقیید و طهارت نفس از خود اوست! پس کسی که نفس ندارد قلب هم ندارد و کسی که قلب ندارد عقل هم ندارد. طهارت آب، طهارت بدنها و لباسهاست و طهارت علم طهارت قلوب است. تمام ما سوی الله نا پاک است و باید از آن دوری جست. کسی که به غیر خدا توجه کند و لو آن توجه بالله باشد، طهارت بر او واجب است! آب دریاها طهور است و مردگان آن حلال. طهارت اسرار، ذاتی است و طهارت طبیعت عرضی. پس فقط طبیعت خود را پاک کن. اصل تو طاهر است از حیث روحت و اصل تو نجس است از حیث طبیعتت. پس کسی که طبیعت خود را پاک کند با نفس رحمانی الهی الفت می گیرد. انسان طاهر نجس است. و مومن کلاً طاهر است.
برخی در شرح ابیات عرفا مثل حافظ چنین پنداشتند که معشوق عارف، خود ذات خداست. اما غافل از این که ذات حق نه مورد شناخت قرار می گیرد و نه مورد عبادت و نه محبوب و معشوق. عشق جز بر مظهر خدا واقع نمی شود. جمال خدا در مظاهر و آیات او ظاهر می شود. (ظهور تو به من است و وجود من از تو). حتی انبیای الهی حق تعالی را در مظاهر و مظهر اعظم می جستند و با او به معاشقه و معانقه می پرداختند. چنانچه حضرت موسی طالب دیدار ربّ خود بود نه دیدار خدا. رب ارنی انظر الیک؛ رب به معنای مربی و پرورنده است. واضح است برای اهلش که رب، حقیقت انسان کامل و ولی مطلق الهی است. چون نمی توان با ذات احدی عشق بازی کرد پس عارف به دنبال بالاترین مظهر و آیه خدا می گردد. تازه آنجا نیز به وی خطاب لن ترانی می دهند! در برخی روایات آمده است که تجلی به موسی که او را بیهوش و محو کرد، نور امیر المومنین علیه السلام یا در برخی روایات نور سلمان بوده است. پس موسی که نبی صاحب شریعت بود نتوانست نور علوی را ببیند بنگر که دیگران در کجا هستند. کسی به حقیقت علوی راه ندارد چگونه می شود به ذات خدا راه یافت؟ بر اساس نقل روزی حضرت رباب به امام حسین علیه السلام عرضه داشت آقا آن چهره حقیقی خودتان را به من نشان بدهید حضرت فرمود تو نمی توانی ببینی همان خطاب لن ترانی. اما ایشان اصرار نمود حضرت دستی به دیده وی کشید رباب تا چشمان خود را باز نمود از حال برفت. وقتی به هوش آمد امام به وی فرمود توانستی ببینی؟ عرضه داشت نه، نور شدیدی دیدم و بعد بیهوش شدم. فلما تجلی ربه جعله دکا و خر موسی صعقاً.
پس معشوق بی شک نمی تواند خدا باشد اگرچه حب به ولی همان حب به خداست. حافظ هم به خلاف برخی تفاسیر ضعیف عاشق ولی خدا بوده است.
یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
واضح است که یار در این بیت غیر از خداست.
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود از خدا می طلبم تا به سرم باز آید.
چو پیر سالک عشقت به می حواله بکرد بنوش و منتظر رحمت خدا می باش
و یا اصطلاحاتی مثل پیر می فروش، ساقی، پیر سالک و امثالهم اشاره به اولیای حق دارد نه خدا. نکته این است که سالک باید با یک حقیقت ملموس و مشهود نرد عشق ببازد خواه او در حس و یا در خیال عاشق باشد. چون در بین مظاهر خدا انسان بالاترین مظهر، و در بین انسانها اولیای خدا مظاهر اتم او هستند لاجرم عارف به دنبال اکمل و اجمل اولیاء که حضرات معصومین علیهم السلام هستند می گردد. و اگر به آن حقایق مستقیماً راه نیافت با اولیای دیگر معاشقه می نماید. به هر حال از منظر عرفان راهی جز محبت و عشق به اولیای خدا برای رسیدن به حقایق وجود ندارد.
مصلحت بین من آن است که یاران همه کار بگذارند و سر زلف نگاری گیرند.
همانگونه که قبلاً اشاره گردید؛ عصمت چهارده معصوم علیهم السلام با بقیه انبیا و اولیای الهی بسیار متفاوت است. عصمت در ایشان فقط به معنای مصون بودن از گناه و خطا نیست؛ بلکه گناه برای ایشان سالبه به انتفاع موضوع است. گناه برای این ذوات مقدسه اساساً بی معناست. چون هرچه ایشان عمل کنند درست است و بقیه با ایشان سنجیده می شوند. کما اینکه در روایات آمده است که امیر المومنین علیه السلام میزان الاعمال است. معنای کامل آن یعنی او هر چه کند عین حق و عین عدالت است و دیگران حتی انبیا اعمالشان با ایشان مقایسه می شود. مبدا و منشا عصمت در بین معصومین حضرت زهرا سلام الله علیهاست. عصمت به معنای پناهگاه و پناه دهنده نیز به کار رفته است. معصوم از آن جهت از خطا و گناه به دور است که در پناه و کنف حمایت خدا قرار دارد. فاطمه عصمه الله الکبری است یعنی هر کس بخواهد در کنف حمایت و پناه خدا قرار گیرد باید به حضرت زهرا متوسل گردد. اوست که مبدا عصمت انبیا و اولیاست تقرب به حضرتش نزدیک شدن به مقام عصمت است. حمایت و پناه فاطمی موجب دوری از گناه و خطا خواهد بود. و چون قرب محمد و آل به ایشان در حد یگانگی محض است ایشان صاحب عصمت مطلقه و کلیه هستند.
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی در آن نروید هرگز
در سفری که به حج رفته بودم در اسرار حج و اعمال آن فکر می کردم. یکی از آیاتی که حضرت ابراهیم علیه السلام به خدا عرضه داشت این بود که ربنا انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم. خدای من، من از فرزندان خود ساکن کردم در وادی که غیر قابل زراعت است و آن نزد خانه محرم تو ست.
بنده تا در مرتبه عقل و فکر کار می کند اعمالش برای حظ نفس است. هر چه می کند برای اینکه از آن عمل سودی ببرد؛ خواه آن عمل دنیوی باشد و یا اخروی. اگر نماز می خواند یا روزه می گیرید برای رسیدن به ثواب و پاداش است. حتی اگر برای رسیدن به قرب خدا هم عمل کند آنهم برای این است که خودش به قرب برسد و این حظ نفس است. اما عشق وادیی است که در آن خبری از معامله نیست. عاشق حقیقی معامله گر نیست به عکس عابد که با خدا معامله می کند. عبادت می کند تا به ثواب برسد. اما عشق، عاشق سوز و عاشق کش است. در وادی عشق، عاشق عبادت و عمل را برای ثواب انجام نمی دهد، بلکه چنان غرق در معشوق است که هیچ منفعتی برای خود نمی خواهد خواه مادی و یا معنوی از بهشت گرفته تا رسیدن به مقامات و یا کشف و کرامات. سرزمین عشق سرزمین زراعت نیست یعنی عاشق عملی برای خود نمی کند بلکه اعمالش تحت تاثیر عشق است و در آن هیچ هدفی منظور نیست. او نمی کارد تا درو کند او می رود تا به فنا در محبوب رسد.
در این آیه ابراهیم به ذریه خود اشاره دارد و ذریه در معنای کاملش اشاره به ذریه معنوی دارد یعنی کسانی که در عشق و معنویت فرزند من هستند؛ مثل من عاشق پیشه اند و قلب آنها که بیت الله است غیر قابل ذرع است. پس هر عاشقی باید ابراهیم وار حج کند. چون او عاشق بود پس حج، از ابراهیم نشات گرفت و پس از او همه خلق باید در حج راه او را بروند عوام در ظاهر حج می گذارند و خواص در ظاهر و باطن حج می کنند. همانطور که قبلا اشاره گردیده است، عشق در حج کامل نیست و ابراهیم در عشق به نهایت نرسید. بی شک ظهور تام عشق در کربلاست و امام حسین علیه السلام عشق را به تمام و کمال در کربلا ظاهر ساخت. به نظر می رسد حج مقدمه کربلا و اکمال عشق که فنای مطلق است، می باشد. رزقنا الله لنا و لکم.
بودم آن روز من از طائفه دردکشان که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان
برخی از اهل ظاهر عقل را بر عشق مقدم و بالاتر می دانند و استدلال ایشان هم به روایاتی است که می فرماید عقل اول مخلوق عالم است (اول ما خلق الله العقل). و یا خداوند می فرماید من از تو (عقل) مخلوقی برتر نیافریدم. ایشان عشق را یک احساسات زودگذر و آنی می دانند که باید تحت قیمومیت عقل باشد و گرنه ممکن است انسان را به بیراهه بیرد. غافل از این نکته که عشق و حبّ تقدم بر خلقت دارد یعنی بالاتر از مرتبه تعین مخلوقی است. درست است که عقل بزرگترین و اولین مخلوق است اما عشق، مخلوق نیست! یعنی به حدود خلقی و امکانی محدود نمی شود. پس عشق و محبت فوق عالم امکان و با عالم الوهیت و ربوبیت در ارتباط است. به همین سبب است که برای قرب به خدا و وصول به توحید و فنای در حق تعالی لاجرم باید بر مرکب عشق سوار شد و عقل از رساندن انسان به توحید حقیقی عاجز است. بی شک عالم ربوبیت و حضرت واحدیت فوق مقام عقل و فوق عالم خلق است. در آن عالم هم عشق و محبت ساری و حاکم است و از آن مرتبه به تمام هستی منجمله عقل احاطه دارد. بلکه عقل نیز از مظاهر عشق است و با عشق در تضاد نیست. بیتی که در مطلع بحث آمده اشاره به این حقیقت دارد که عشق و عاشقی قبل از خلقت در عالم کون، وجود داشته است و عشق ما به حق ازلی بوده است از این لطیفه به زبان شعر به قبل از تاک(درخت انگور) و تاک نشان یاد شده است. همانگونه که قبلاً نیز اشاره شده در روایت مشهور کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف؛ تقدم عشق بر خلقت آشکار است. حب خدا به شناخته شدنش علت ایجاد خلقت بیان شده است. اولین ظهور عشق در عالم فوق خلقت و بالاتر از خلقت است که از آن به حضرت احدیت یا حضرت واحدیت تعبیر می شود. یعنی ظهور حق تعالی به اسماء حسنی و لوازم آنها که به اعیان ثابته تعبیر شده است.
خلاصه اینکه عشق بی نهایتی در همه ابعاد است و هیچ یک از حدود خلقی و کونی نمی تواند آن را محدود نماید. همین نامحدودی و بی انتهایی است که انسان را تا بی نهایت می برد و از همه تعلقات و حدود خلقی رهایی می بخشد و در دریای توحید مستغرق می نماید. به قول مولوی عقل مرکب خشکی است و عشق مرکب دریایی. با مرکب خشکی نمی توان در دریا حرکت کرد. دریا کنایه از توحید است و خشکی کنایه از کون و خلقت است. به همین سبب است که موجودات دریایی همه پاکند حتی سگ و خوک دریایی. ولی سگ و خوک خشکی نجس العین هستند....
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد.
در ازل پرتوی حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
ذات حق تعالی مورد شناخت احدی از موجودات قرار نمی گیرد لذا قاعدتاً نمی تواند محبوب واقع گردد یا با عبادت پرستش گردد. همانطور که جناب حافظ می گوید عشق بعد از رویت حسن معشوق در جان عاشق شعله می گیرد. خواه این دیدن به چشم ظاهر و یا چشمهای باطنی و قلبی باشد. از این رو خداوند برای خود آینه ای قرار داد تا خلق جمال او را ببینند از ملائکه مقرب تا انسان خاکی. نکته دیگر اینکه اگرچه همه مخلوقات آینه و آیه و مظهر خدا هستند اما فقط یک حقیقت است که آینه تمام نما و مرات اتم حق تعالی است. او کسی جز انسان کامل و ولی مطلق الهی نیست. اوست که آینه تمام نمای خداست و توجه همه انبیاء و اولیا الهی به اوست. لذا در دعا می خوانیم این وجه الله الذی یتوجه الیه الاولیاء (کجاست آن وجه اللهی که مورد توجه اولیای خداست). بر همین مبنا حضرت رسول اکرم (ص) فرمود: من رانی فقد رای الحق (هر کس مرا دید خدا را دیده است). او وجه الله و عین الله و یدالله است. او جمال خدا را به طور کامل به منصه ظهور می رساند و دیگران در واقع رشحات جمال اویند. هر کس جمال خدا را در حضرات چهارده معصوم ببیند عاشق آن می شود و بی عشق به جمال ایشان محال است که کسی محب خدا باشد. در روایات است که ملائکه پس از خلقت حضرت امیر علیه السلام به درگاه خدا شکایت کردند که ما در عالم غیب علی (ع) نداریم. خداوند ملکی را به صورت امیر المومنین آفرید تا ملائکه به جمال او بنگرند.
بزرگی می فرمود حسن خدا در امام حسن و امام حسین علیه السلام ظاهر شده است. بر این مبنا زیبایی و حسن خدا در ازل و در عالم غیب قبل از این جهان در حسنین تجلی کرد و هر کس بر جمال ایشان نگریست عاشق شد. و چون امام حسین علیه السلام حسن تام خدا را در عالم ظاهر ساخته، هر کس بخواهد عاشق خدا شود باید عاشق او گردد. عاشقان خدا یعنی عشاق الحسین و لا غیر. این حسن به قدری بود که حتی قاتل حضرتش نتوانست به صورت او بنگرد و او را شهید کند. رسول اکرم نیز خدا را صورت حسینی مشاهده نمود رایت ربی فی احسن الصوره بدیهی است احسن صورت خدا حسین است. پس رسول خدا و همه انبیا و اولیا عاشق حسینند و از این رو عاشق خدا هستند.
غیرتش غیر در جهان نگذاشت لاجرم عین جمله اشیا شد
خداوند غیور است و این غیرت به حدی است که غیر خود را در عالم تحمل نمی کند. از این رو غیر خدا در عالم چیزی نیست. یا هو یا من لا هو الا هو. هر چه در عالم هست در واقع آینه و مرات حق تعالی است. پس هر کس عاشق هر چیزی باشد در واقع عاشق خداست چون او مظهر و نشانگر اوست. پس عشق به غیر خدا در حقیقت غیر ممکن و محالست. و جز او پرستیده نمی شود. ابن عربی در باب 178 فتوحات گوید پس او در هر محبوبی برای هر محبی ظاهر شده است و در قضای الهی است که جز او پرستیده نشود و قضی ربک الا تعبدوا الا ایاه. هیچ کس غیر خالقش را دوست ندارد ولی حق تعالی به حب زن و دنیا و دینار و درهم و جاه و مقام و هر محبوبی پوشیده شده است. سبب حب جمال است و جمال به ذات خود محبوب است و خدا هم زیباست و زیبایی را دوست دارد پس خودش را دوست دارد. و سبب دیگرش احسان است. و آنجا احسانی جز از جانب خدا نمی باشد و محسنی جز او نیست. اگر برای احسان دوست داری جز خدا را دوست نداشته ای و اگر برای جمال دوست می داری جز خدای را دوست نداشته ای چون او جمیل است. بنابراین بر هر وجهی که باشد متعلق محبت جز خدا نمی باشد.
نکته مهم در اینجا این است که همه محب خدا هستند ولی خودشان نمی دانند. همه مشکلات ما از اینجا ریشه می گیرد که نمی دانیم خدا خواه و خدا جوییم. فرق عارف با غیر عارف در این است که عارف می داند به دریافت و مکاشفه قلبی که خدا محبوب است اما دیگران نمی دانند که خدا را می خواهند بلکه به دنبال دنیا یا لذات دنیوی می روند. هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون.
ابن عربی در فتوحات در باره قدرت قوه خیال عاشق در تحقق معشوق می گوید: قوه خیال در وجودم به قدری قوی شد که عشقم؛ محبوب مرا در خارج مقابل چشمانم تجسد داد. همانگونه که جبرئیل برای رسول اکرم (ص) تجسد یافت. به طوری که توان نظر کردن به او را نداشتم. مرا مخاطب قرار داد و به او گوش کردم و می فهمیدم که او چه می گوید. مرا چند روزی از غذا خوردن منع کرد. به من می گفت مرا می بینی و غذا می خوری؟ از غذا دست می کشیدم و اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم زیرا از او پر شده بودم به طوری که چاق شدم و از نظر کردن به او مست گشته بودم لذا مرا جایگزین غذا شد. یاران و اهل و عیالم از فربهی من در حالی که غذا نمی خوردم متعجب شدند. زیرا روزهای زیادی می گذشت که چیزی از گلویم پایین نمی رفت در عین حال تشنگی و گرسنگی را احساس نمی کردم ولی همیشه او در ایستادن و نشستن و حرکت و سکونم در مقابل دیدگانم بود.
عاشق همواره در خیال خود با معشوق خود سخن می گوید و از او سخن می شنود. حتی در خوابش، همواره رویای معشوق را می بیند و با او به معاشقه می پردازد. اگر در عشق به مراحل بالاتری صعود کند؛ معشوق را در خیالش ظاهر می کند یا معشوق خود در خیال عاشق ظاهر می شود. با او سخن می گوید و امر و نهی می کند. در این حال عاشق اعمال و رفتاری از خود بروز می دهد که مردم او را به جنون نسبت می دهند چون از حقیقت غافلند. گاهی چنین یگانگی در خیال، عاشق را از حضور جسمانی و ظاهری معشوق بی نیاز می کند چون او همیشه در جان عاشق است. چنانچه از مجنون نقل شده که وقتی لیلی در یک روز به مجنون رسید دید که مجنون به او توجهی ندارد! گفت من لیلم همان کسی که سالهاست به دنبال او هستی. مجنون گفت من خودم لیلیم!
من کیم لیلی و لیلی کیست من هر دو یک روحیم اندر دو بدن
اغلب عاشقان چنین پندارند که ایشان مبدا عشق هستند غافل از اینکه معشوق آنها در ابتدا عاشق ایشان بوده است. در واقع جای عاشق و معشوق در میان مردم عوض شده است. حقیقت بزرگتر عاشق ماست و عشق ما به او انعکاس عشق او به ماست. خدا در واقع عاشق است و ما معشوق! این در مرتبه اول و اعلی است در مرتبه دیگر ما عاشق و خدا معشوق است. اما به غلط گفته می شود که خلق عاشق و خدا معشوق است منتها چون این یک غلط مصطلح رایج است در کتب عرفانی نیز به این شکل دیده می شود. همچنین امام یا ولیّ، عاشق مرید می شود سپس مرید در اثر جذبه عشق آن بزرگ، عاشق او می شود. اما مرید چون به حقیقت راه نیافته است می پندارد که او عاشق است. عشق همواره از بزرگ به سوی کوچک روان می شود. از این دقیقه یک نتیجه بسیار مهم بدست می آید و آن این است که اگر خدا یا بهتر بگوییم ولیّ، عاشق کسی نباشد او هرگز نمی تواند عاشق آن ولیّ یا خدا شود.
در روایات آمده است که برخی افراد به حضور امیر المومنین علیه السلام می رسیدند و می گفتند یا علی انی احبک حضرت بعد از اندکی تامل می فرمود من نام تو را در شمار دوستانم نمی بینم! و گاهی دیگری می آمد و همین جمله را عرضه می داشت حضرتش تایید نموده و می فرمود خودت را برای موت آماده کن! یا خودت را برای فقر آماده کن! ندیدن نام شخص در شمار دوستان کنایه از این معناست که من تو را دوست ندارم پس چگونه تو می توانی مرا دوست بداری. اگرچه حضرت علی علیه السلام همه موجودات را تکویناً دوست دارد؛ ولی اینجا منظور دوستی خاص است. پس عاشق باید بداند که در اصل ولیّ عاشق او بوده است بعداً آن عشق در جان او شعله ور شده و او عاشق گردیده است. نکته دیگر اینکه عاشق اصطلاحی چون مبتدی است می پندارد که عشق در وجود او شدیدتر است و معشوق به او توجه کمی دارد. همین فکری که ما در مورد ائمه (ع) می پنداریم. در حالی که عشق و محبت ایشان قابل مقایسه با خلق نیست. معمولاً در عشق، طرفی که ضعیفتر و کوچک تر است؛ بیشتر سر و صدا می کند و بزرگ اغلب خاموش است. در ماجرای کربلا هم اگر دقت کنیم شور و هیجان اصحاب از امام حسین علیه السلام به حسب ظاهر بیشتر بود و امام در آرامش بود.
اربعین یا چهل عدد مقدسی است. اکثر انبیا در چهل سالگی به نبوت رسیدند. بسیاری از روایات با عدد چهل در ارتباطند. مثل اگر کسی چهل حدیث بر امت حفظ نماید روز قیامت فقیه و عالم مبعوث می شود. در میان عرفا چله نشینی رسم بوده بر اساس این روایت که من اخلص لله اربعین صباحا جرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه. از این نوع روایات زیاد است. اما به نظر می رسد عدد چهل مثل عدد ده (عاشورا) با امام حسین علیه السلام در ارتباط باشد. و واعدنا موسی ثلاثین لیله و اتممناها بعشر فتم میقات ربه اربعین لیله. به موسی وعده سی شب داده شده بود ولی با ده شب اضافه به اتمام رسید. بزرگی می فرمود این ده، سرّ عاشورا است یعنی موسی را با عاشورا و کربلا آشنا کردند. شاید به همین علت باشد که نماز دهه ذی الحجه ده شب است نه چهل شب. اما بهترین و سریعترین راه سلوک و افضل از هر ریاضتی، عزاداری چهل روزه برای سید الشهدا است. نکته ای در زیارت اربعین است که یکی از علایم مومن خواندن این زیارت است؛ در این زیارت می خوانیم بَذَلَ مُهْجَتَهُ فیکَ لِیَسْتَنْقِذَ عِبادَکَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَیْرَةِ الضَّلالَةِ امام خون دل خود را در راه خدا داد تا بندگان خدا از جهالت و حیرت ضلالت نجات یابند. شهادت حضرتش که در اینجا به مهجه یعنی خون دل یا به عبارتی منتهای سرّ قلب خود را به خدا داد همانطور که حضرتش قبل از سفر به کربلا فرمود من کان باذلاً فینا مهجته، و موطناً على لقاء الله نفسه، فلیرحل معنا. هر کس خون دل می دهد و به دنبال لقای الله است با ما بیاید. نه هر کس که جنگجوست یا هر کس که سر می دهد با ما بیاید. اینجا جای مبارزه و جنگاوری نیست! اینجا جای دل دادگی است. باید همه وجودت را از ظاهر و باطن و سرّ قلب خود را بدهی تا به وصال یار برسی تا به توحید و فنا که هدف و آمال همه انبیا و اولیا است برسی. خود حضرتش نیز نه تنها سر داد بلکه سرّ داد تا توحید را به منصه ظهور برساند تا بندگان حقیقی خدا را از حیرت در عالم هستی نجات دهد و به حقیقت توحید که خودش مظهر آن بود؛ برساند.
در باب عقل و عشق زیاد سخن گفته شده است. ما در این موضع به لحاظ تقرب به خدا آن را بررسی می کنیم. انسان به وسیله عقل به تامین معاش دنیوی و امور اخروی می پردازد. عقل برای انسان اغلب به دنبال کسب منفعت است. یعنی انسان را به کارهایی وادار می کند که در آن یک منفعتی پیش بینی کند. انسان برای هر کاری که می کند به دنبال نفع است خواه آن نفع مادی یا معنوی باشد. در مورد مادیات روشن است و اما در باره معنویات؛ انسان هر کاری بکند به لحاظ عقل، به دنبال منفعت یا دفع ضرر است. اگر نماز می خواند یا روزه می گیرد به دنبال بهشت است و یا برای گریز از عذاب جهنم است. حتی اگر به دنبال کسب مقامات معنوی باشد؛ چون آن را به نفع خود می داند طالب آن است. انسان با خدا نیز رابطه انتفاعی دارد اگر عملی و یا عبادتی ثواب داشته باشد آن را بجا می آورد. در نهایت خدایی را می پرستد که به او سود رساند یا از ضررش جلوگیری کند. پس در واقع خود پرست است نه خدا پرست. انسانهای عامی چنین پندارند که در عبادات، خدا را می پرستند و خود را مستحق بالاترین ثوابها می دانند. غافل از اینکه خودشان را عبادت کرده اند و اگر خدا به ایشان پاداش دهد، از روی لطف و رحمتش است و گرنه به حسب واقع مستحق پاداش نیستند. عوام معمولا به این موارد فکر نمی کنند؛ اما سالک الی الله در سیر و سلوکش به نقطه ای خواهد رسید که می بیند پس از سالها ریاضت و عبادت به قرب الهی نائل نشده است. در واقع سالک با قدم عقلی نمی تواند از حجاب نفس خارج شود و تا زمانی که از حجاب نفس خارج نشده سالک واقعی نیست چنانچه در آیه شریفه آمده و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله. تا از بیت نفس خارج نشود مهاجر و سالک نیست. اینجاست که بنده به بن بست می رسد و راه را به سوی خدا مسدود می بیند و می بیند نمی تواند از خود خواهی به خدا خواهی راه یابد. هیچ عملی و عبادتی نمی تواند بنده را از شر خود خواهی برهاند. هرچه می اندیشد و از عقل مدد می گیرد به جایی ره نمی برد. به قول مولوی، عقل مرکب خشکی است با عقل می تواند راه را در دنیا بیابد ولی چون به دریا رسید باید از مرکب خشکی پیاده شود و با کشتی سفر کند. دریا عالم توحید و یگانگی است در این جا نیاز به مرکب عشق است. باید از مرکب عقل که اسیر هوی و هوس است پیاده شد و با عشق به سوی خدا و رسولش حرکت کرد.
عشق این بالاترین بنیان هستی چنانچه در جان بنده قرار گیرد، به تدریج او را از شر خود خواهی خلاص می کند و تا مرتبه توحید و یگانگی با معشوق پیش می برد. عاشق نیز ابتدا به دنبال منفعت از محبوب است ولی وقتی که عشق در جانش شعله کشید کم کم از خودش دست می کشد و فقط به معشوق می اندیشد و همه توان و وجود خود را در راه معشوق فدا می کند منتظر است تا معشوق اشاره ای کند تا او در حمایت از او جان بدهد. همچون حضرت عباس علیه السلام که با حرارت خاص خود فریاد انی احامی ابدا عن دینی، سر داد. عاشق در زمانی که تب عشق جان او را از درون می سوزاند به دنبال خاموش نمودن این حرارت با وصال به اوست.
ز فراق چون ننالم من دل شکسته چون نی که گسست بند بندم ز حرارت جدایی
در این حال عاشق چون وجود خود را مانعی برای رسیدن به محبوب می داند، به دنبال جانفشانی در راه دوست است. بینی و بینک انی یزاحمنی فارفع بلطفک انی من البینی (بین من و تو انیت من مزاحم است این انیت مرا به لطف خودت بردار). اینجا عاشق نه تنها خودخواه و منفعت طلب نیست، بلکه از خودش بیزار می شود. به دنبال تیر خوردن از کمان ابروی معشوق است.
کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم
این هنر عشق است که عقل هرگز به آن راه نخواهد یافت. فنای در معشوق و فراموش کردن خود در همه ابعاد کار عشق است. واذکر ربک اذا نسیت. بزرگان در تبیین آیه فرموده اند هر گاه خودت را فراموش کردی آن موقع ذکر گوی. عاشق ذاکر حقیقی است و گرنه عابد، ذاکر خود است اگرچه یارب گوید. عشق در نهایت چنان عاشق را نابود می کند که جز معشوق باقی نمی ماند و اینجا همان توحیدی که عقل از ادراک آن عاجز بود، تحقق می یابد. و هنگامی که عاشق به کلی در محبوب محو شد به آرامش می رسد.
ساقیا جانم بگیر و جام ده هستیم بستان مرا آرام ده
ان لله تعالی شرابا لاولیائه اذا شربوا سکروا و اذا سکروا طربوا ، و اذا طربوا طابوا ، و اذا طابوا ذابوا ، و اذا ذابوا خلصوا ، و اذا خلصوا طلبوا ، و اذا طلبوا وجدوا ، و اذا وجدوا وصلوا ، و اذا وصلوا اتصلوا ، و اذا اتصلوا لا فرق بینهم و بین حبیبهم...
خداوند متعال را شرابی است مخصوص اولیائش که هر گاه از آن بنوشند ، مست گردند و وقتی مست گردند ، با نشاط شوند و هرگاه با نشاط شوند ، پاکیزه گردند و هنگام پاکیزگی ذوب شوند و به وقت گداختگی خالص گردند و چون خالص شوند ، طالب محبوب گردند و وقتی جوینده محبوب گردند ، می یابند و چون یافتند ، نائل شوند و پیوند خورند و هرگاه پیوند خورند ، فرقی بین ایشان و محبوبشان نیست.
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَمَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَمَن عَرَفَنی اَحَبَّنی وَمَن اَحَبَّنی عَشَقَنی وَمَن عَشَقَنی عَشَقْتُهُ وَمَن عَشَقْتُهُ قَتَلتُهُ وَمَن قَتَلته فَعَلَیَّ دِینِهِ وَمَن عَلَیَّ دَینِهِ فَانَّا دِینُهُ
هرکه مرا بخواهد می جویدم و هر که مرا یافت می شناسدم و هرکه مرا شناخت دوستم می دارد و هر که دوستم داشت عاشقم می شود و هرکه عاشقم شود عاشقش می شوم و هر که را من عاشقش شوم می کشم و هر که را من بکشم خونبهایش بر من است و هر که خونبهایش بر من باشد پس من خود خونبهای او هستم. در این روایات حق تعالی به مراتب وصول به توحید و یگانگی عاشق با معشوق اشاره دارد. در آخر این مقال همانطور که قبلا اشاره گردیده است؛ ظهور عشق در عالم به وسیله امام حسین علیه السلام است او معشوق علی الاطلاق و اصحاب بلکه همه عالم عاشق اوست. حسین همه اصحاب خود را شهید کرد و خودش دیه آنان شد و این سد غیر ممکن وصول به توحید را برداشت....
کلمه عشق مشتق از عشقه است و آن گیاهی است شبیه پیچک که به دور درخت می پیچد و در نهایت آن را خشک می کند. همین طور عشق عاشق را خشک می کند و او را در معشوق و محبوب حقیقی محو می کند.
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی در آن نروید هرگز
در روایت است که حب الله لا یمر علی شیئ الا احترق. حب خدا بر چیزی نمی گذرد مگر اینکه آن را می سوزاند. این سوختن یعنی فنای محب در محبوب. کلمه عشق در قرآن نیامده در روایات نیز بسیار کم ذکر شده است. در زبان عربی بیشتر از کلمه حب استفاده می شود. کلمه عشق اگر چه عربی است ولی در فارسی زیادتر به کار رفته است. اشعار عرفا و حتی غیر عرفا هم مشحون از این کلمه است. گفته شده عشق شدت محبت است؛ وقتی که محبت جانسوز و جانگداز شود از آن به عشق تعبیر می شود. مَنْ عَشِقَ فَعَفَّ وَکَتَمَ فَمَاتَ مَاتَ شَهِیدًا. اگر عاشق عشق خود را در بین مردم ابراز نکند و آن را در قلب خود نگه دارد خیلی زودتر به مقصودش که شهادت و فنای در محبوب است خواهد رسید. شهید همانطور که قبلا گفته شده به معنای فنای شاهد در مشهود و یگانگی با حق تعالی است. عشق آن براق و رفرفی است که انسان را از این جهان مادی تا فوق عرش رهنمون می سازد. منشأ عشق اوست یحبهم ؛ او ما را دوست دارد. یحبونه بازتاب کمی از عشق او به ماست. در روایت است که تأویل این آیه امیر المومنین علیه السلام است. یعنی علی ایشان را دوست دارد و ایشان نیز علی را دوست دارند. مبدا و معاد عشق انسان کامل است.
عشق یا محبت، قویترین نیرو درعالم وجود است. حتی در تکوین نیز عشق باعث ایجاد خلقت و همچنین بقای اوست. چنانچه در حدیث قدسی آمده که کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف (گنج مخفی بد ز پری چاک کرد / خاک را تابانتر از افلاک کرد). حق تعالی خواست تا جمال خود را ببیند خلق را آفرید تا خود را در آن ببیند. لذا خلق و در رأس آن انسان، آینه خدا شد تا حق خودش را در آن ببیند. از این حب ذاتی به ابتهاج حق تعالی نام می برند. خلق در واقع ظهور اسماء و صفات خداست و جز خدا را ظاهر نمی سازد. حب خدا در تمام ذرات عالم به ودیعه نهاده شده، از جماد و نبات و حیوان گرفته تا ملائکه؛ از مومن تا کافر همه دانسته و ندانسته در وجودشان عشق الهی نهفته است و خدا او را دوست دارد. در حقیقت تمام حرکات و سکنات در اشیاء حرکت حبی است. خواه آن حرکت مادی باشد و یا معنوی؛ به هر حال آن شیئ به دنبال یک کمالی حرکت می کند و در واقع عاشق یک کمالی و به دنبال رسیدن به او حرکت می کند. این موضوع در فطرت و جان همه موجودات نهفته است ولی ظهور آن در انسان بیشتر است که آن هم به جهت ظهور بیشتر عشق و ظهور بیشتر اسماء الهی در اوست. عرفا بنده را مرآت و آینه خدا می دانند یعنی خدا خودش را در او می بیند و این را معنای حدیث المومن مرآت المومن می دانند. مومن اول بنده و مومن دوم خدای مومن است. (المومن از اسمای الهی است) ابن عربی یک نکته دقیق دیگری به آن می افزاید و آن این است که در مرتبه ای دیگر خدا نیز مرآت عبد می شود یعنی بنده، حقیقت و ذات خود را در خدا می یابد.
ظهور تو به من است و وجود من از تو و لیس اظهر لولای لم اکن لولاک.
عشق بنده به خدا اندکی از ظهور عشق خدا به بنده است. چون هیچ بنده ای نمی تواند آینه تمام نمای خدا باشد پس عشق او نیز به خدا به اندازه مظهریتش ظاهر می شود. بنده به قدر آینه خود می تواند حب خدا را بازتاب دهد. در نتیجه عبد همیشه مقدار کمی از عشق خدا به خودش را می تواند منعکس کند. فقط انسان کامل و ولی مطلق است که تمام محبت خدا را بازتاب می دهد چون او مرآت تمام نمای خداست. او حق عبادت و عبودیت خدا را ادا می کند و بقیه خلق همواره در قصور و تقصیرند.
در باره عقل و ایمان سخن بسیار رفته است ولی ابن عربی در کتاب المسائل در این باب گوید: عقل را نور است و ایمان را نور دیگر. نور عقل آدمی را به شناخت وجود خدا و قدرت و علم و شنوایی و علم و اراده و آنچه سزاوار الوهیت و درخور اوست راه می برد. و روشنایی ایمان، آدمی را به سر منزل شهود و مقام مشاهده ذات و نیز به شهود اسماء و صفاتی که ذات اقدسش برای خود ثابت کرده است و اقتضای تشبیه و تنزیه دارد، واصل می گرداند. و این مقام درخور انبیاء و اولیای خداست. عقل را شأن و حد آن است که به تدبیر معاش و مصالح وجود اشخاص از طرق عادی به راهبری می پردازد اما ایمان را مقامی عالی و خرق عادت و وصول به مرتبه شهود است که در نتیجه آن عذاب و شکنجه را لذت و درد و الم و مانند آن را نعمت می یابد. به عبارتی دیگر عقل راهنمای امور مردم عاقل است و ملکه ایمان راهبر معدودی از منسوبان به حضرت حق تعالی و عارفان ربانی و مردان مستقیم احوال و ارباب ذوق و کشف و شهود است.
یکی از مباحث مهم فلسفه اخلاق و علم کلام بحث پیرامون حسن فعلی و حسن فاعلی است. به عبارت بهتر اهمیت و رجحان مربوط به فعل ظاهری است یا نیت و انگیزه فاعل آن. برخی معتقدند که ارزش عمل فقط آن چیزی است که در خارج تحقق می یابد و انگیزه فرد چه خوب یا بد چندان مهم نیست. به عنوان مثال اگر شما با نیت خیر کاری انجام دهید که به ضرر کسی تمام شود، کار بدی کرده اید درست مثل کسی که با نیت بد همان کار را انجام می دهد! چنین افرادی طبعاً برای نیت ارزشی قائل نیستند. در اسلام نیت رکن اصلی هر عمل است. حتی در فقه نیز عمل بدون نیت بکلی باطل است. بدیهی است عمل بدون نیت ممکن نیست. اما اینکه ما چقدر به نیت و خلوص آن اهمیت بدهیم؛ نکته اساسی است. در روایتی آمده نیة المومن خیر من عمله و نیة الکافر شر من عمله. معنای این روایت این است که ارزش نیت بالاتر از عمل ظاهری است چه در جهت مثبت و چه در جهت منفی آن. چون نیت مربوط به قلب است و عمل مربوط به جسم. و ارزش قلب با جسم قابل قیاس نیست. لذا در قرآن فرمود انما یتقبل الله من المتقین. خدا فقط از متقین قبول می کند. چون متقین در مقام قلب خالصانه عمل می کنند. غیر متقین هر چقدر در ظاهر عمل خوب انجام دهند قابل قبول نیست. اگرچه غیر متقی نیز ممکن است نتیجه ظاهر عمل خود را ببیند در عین حالی که عملش مقبول درگاه خدا نیست! اقلاً از لحاظ فقهی عمل وی صحیح است. و اگر مانعی نباشد به پاداشی هم برسد ولی عمل مقبول به معنای واقعی آن نیست. البته تقوی در این آیه فقط به معنای پرهیز از گناهان ظاهری عرفی نیست. بلکه تقوی یک ملکه قلبی است که انسان را از غیر خدا پرهیز می دهد. تا جایی که هر کاری را برای رضای محبوب انجام می دهد نه برای ثواب و یا عقاب.
اما آنچه ما را به نوشتن این مطلب واداشت کلام بزرگی بود که می فرمود عمل خوب یا بد را انسان خوب و یا انسان بد می سازد. چون خوبان عالم، کارهای خوب می کنند؛ آن کارها خوب شده است! و چون بدها فعلی را انجام می دهند آن عمل بد شده است. هر چه آن خسرو کند شیرین بود. آنچه که انبیاء و اولیای خدا بکنند خوب است و آنچه مخالفان ایشان کنند بد است. پس ملاک حسن و قبح عمل، خود عمل نیست بلکه نیت و مرتبه شخص عمل کننده آن است. اوست که خوبی و بدی را تعریف می کند. پس اصل و ریشه حسن یا قبح عمل در جان و قلب انسان است. اعمال حضرت خضر از کشتن جوان و سوراخ نمودن کشتی و ... همه خوب بود چون خضر آن را انجام داده بود ولی این اعمال از دیگری که به آن درجه نرسیده بد است.
ابن عربی در کتاب المسائل در مسأله 51 می گوید: التفات ذات حق را نسبت به ممکنات، مقام الوهیت نامند. و احاطه او را به ذات خود و به ماسوی از نظر علیت او برای آنها در حال وجود و عدم ایشان، علم خوانند. نسبت و تعلق او به ممکنات از آن لحاظ که رنگ وجود را به خود نگرفته اند، اختیار نامند. و بستگی او به ممکنات را از نظر علم سایقی که به آنها دارد، مشیت دانند. و تخصیص و گزینش او یکی از دو طرف وجود و عدم ممکنات را اراده خوانند و تعلقی او را به آفرینش جهان قدرت نامند. و نسبتی را که به مقدرات و سرنوشت قبل از وقوع آنها دارد قضا گویند. و تحقق یافتن قضای الهی در خارج به قدر تعبیر کنند. (البته بعضی به عکس شیخ، مقدرات را تقدیر و قضا را تحقق خارجی گویند)
در باب امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف روایات زیادی از ائمه نقل شده است. به نظر حقیر، که برداشتی از نظر بزرگان است؛ اکثر روایات نیازمند به تأویل است و برداشت ظاهری عرفی از این روایات صحیح به نظر نمی رسد. بزرگی می فرمود برخی روایات در باره حضرت ولی عصر (عج) معنای وصفی دارد. مثلاً وقتی گفته شده که دجال فردی دروغگو و حقه باز است که در آخر زمان ظهور می کند؛ به معنای یک شخص خاص نیست، بلکه منظور صفت دجالیت و فریب است که زیاد می شود. شما مشاهده می کنید که مثلاً میوه فروش روی جعبه میوه را میوه های درشت و خوب می گذارد ولی زیر آن خراب است. این صفت حقه و دجالیت است. یا روایاتی در باره جنگ امام زمان و کشتار اکثر مردم دنیا که بنا به قولی دو سوم مردم جهان به دست امام کشته می شوند. مرحوم حاج آقا دولابی می فرمود که امام مردم را قتل عام نمی کند در نهایت ممکن است چند سرکرده خلافکار را بکشد نه همه کافران و یا گنهکاران را.
اگر امام زمان می خواست با جنگ و خونریزی و ترس مردم را به اسلام دعوت کند، همان 1200 سال پیش این کار را انجام می داد. زیرا حضرتش هیچ نیازی به یار و یاور ندارد. اینکه مردم تصور می کنند امام باید یارانی داشته باشد تا ظهور کند؛ از قدر نشناسی امام است. جهان باید به درجه ای از رشد عقلانی برسد تا امام را با جان و دل قبول کند آن وقت حضرت ظهور می کند. نکته دیگر اینکه ظهور فقط به معنای ظهور ظاهری و متعارف نزد مردم نیست. بلکه ظهور می تواند ظهور حقیقت ولایت و اسلام و معنویت در جهان باشد. تا مردم جهان طالب و مشتاق حقیقت ولایت نباشند ایشان ظاهر نخواهند شد. نکته دیگر اینکه بسیاری از روایات در مورد حضرتش و یا آخر الزمان، انفسی است نه آفاقی! یعنی اینکه باید معنای روایت را در درون خود جستجو کنیم در جهان درون و مملکت قلب خود. مرگ سرخ و سفید و سیاه را در درون خودمان بیابیم. امام را در قلب خود پیدا کنیم. اگر امام در قلب ما ظهور کند همه مشکلات ظاهری و باطنی ما حل خواهد شد. آن موقع زمین قلب ما اسرار خود را بیرون می ریزد و علومی بر ما مکشوف می شود که علوم قبلی ما در برابرش هیچ است.
رواق منظر چشم من آشیانه توست کرم نما و فرودآ که خانه خانه توست.
گروهی از انبیاء و اولیای الهی پس از فنای در حق تعالی به مملکت خود رجوع می کنند و سفرهای سوم و چهارم را به سوی خلق آغاز می کنند. چنین شخصی کامل مکمل است یعنی خود به کمال حقیقی رسیده و بعداً از طرف خدا به سوی خلق فرستاده شده تا ایشان را به راه حق هدایت کند. بی شک همانطور که بارها گقته ایم، ولی مطلق که امام معصوم علیه السلام است، مظهر الله و خلیفه الله مطلق است. پس ذات حق همه امور عالم وجود را به ولی مطلق سپرده است. اما نکته این است که امام علیه السلام نیز امور را به سایر اولیای خود واگذار می کند. این سرّ توسل به امام زادگان و اولیای خداست. ولایت سلسله مراتب دارد در راس همه اولیاء ولی مطلق؛ و پس از ایشان، اولیای جزء هر کدام منصب و سمتی از جانب او دارند و به رتق و فتق امور عالم می پردازند از این جهان مادی گرفته تا عوالم غیب. اولیا نیز به حسب مراتب و درجات از قوای عالم برای اجرای اوامر مولی استفاده می کنند. این قوا شامل ملائکه و جن و سایر نیروهای عالم است. اگر کسی هدایت شود به وسیله یک ولی الهی هدایت شده است و لو اینکه خودش نداند. امام زمان در ورای اولیاء، به ایشان محیط است (والله من ورائهم محیط). اولیای خدا به اسباب مادی نیازی ندارند خواه پول و مقام باشد یا افراد مردم. اینکه عده ای می خواهند که امام زمان علیه السلام را ببینند و او را کمک و یاری کنند تا بر دشمنان غلبه کند؛ از نهایت جهل ایشان به امام است. اولیاء که شاگردان امام هستند به کمک مردم نیازی ندارند چه رسد به ولی مطلق. اگر امام حسین علیه السلام فرمود هل من ناصر ینصرنی این کمک خواستن از مردم نیست؛ بلکه این نوعی تحدی است. یعنی کیست که بتواند مرا یاری کند. من قادر مطلق هستم و چیزی مانع قدرت من نیست. این جمله دقیقاً شبیه این آیه است که ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم. بی شک کسی نمی تواند خدا را یاری کند. چون کسی از خود چیزی ندارد تا به او کمک کند. همین طور کسی از خود قدرت و کمالی ندارد تا بخواهد امام را یاری رساند. اصحاب امام حسین که خواستند او را یاری کنند در نهایت دیدند که هیچ قدرت و حیاتی از خود ندارند و همه هستی و قدرتشان از امام است. لذا در آن هنگام اسلحه به زمین انداختند! و غرق در حیرت و فنای در حسین شدند. وقتی که همه هستی به اراده او حرکت می کند ما که باشیم که او را یاری کنم. این موضوع را شهدای کربلا قبل از شهادت به آن رسیدند و دریافت نمودند. به عنوان نمونه همانگونه که قبلاً در این وبلاگ گفتیم؛ حضرت عباس علیه السلام زمانی که می خواست آب برای خیام حسینی ببرد مشاهده نمود که امام خود دریای محیط است من چگونه برای او آب ببرم. او که خالق آب است.
ای ز شط سوی محیط آورده آب آب خود را ریختی واپس شتاب
آب آری سوی بحر موج خیز بیش از این آبت نریز، آبت بریز
به تعبیر عمان، حضرت عباس چون دریافت که امام خود، بحر آب و بلکه آب آفرین است، آب خود را ریخت و دست پا و چشمانی که برای حمایت از محبوب می خواست؛ در راه او فدا کرد. عباس در ابتدا در رجز می گفت والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی. اما در پایان به جایی رسید که مشاهده نمود حسین بی نیاز از همه است. زیرا او قدیر و غنی علی الاطلاق است. اما حضرت عباس علیه السلام پس از فنای در حسین به مقام بقا رسید و آن موقع ساقی عاشقان شد. او ساقی امام حسین شد. یعنی امام حسین علیه السلام به وسیله او به عشاق آب می دهد. اوست که از بحر لایتناهی حسین به خلق آب حیات می دهد. به همین سیاق سایر اولیای جزء به نیابت از ولی مطلق هر یک عهده دار امری از امور عالم هستند.
فص به معنای لب و خلاصه و چکیده هر چیزی است. ابن عربی در کتاب فصوص الحکم خود که بر اساس تجلی دریافتی از رسول الله، به رشته تحریر درآورده به مقامات انبیائی که نامشان در قرآن آمده اشاراتی دارد. به نظر می رسد فص هر نبی راهی است به سوی خدا که هر کس می تواند آن را طی کند. همچنین داستانهای انبیاء در قرآن فقط شرح ماجرای آن نبی یا حتی تبیین مقامات و سیر و سلوک نبی نیست؛ بلکه در واقع هر نبی طریق سیر و سلوکی است که دیگران هم می توانند آن را طی کنند. فیض روح القدس ار باز مدد فرماید / دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد. اگر ما نمی توانستیم راه انبیاء را طی کنیم، ذکر داستان آنها برای ما چیزی جز افسانه نمی بود. در حالی که قرآن کتاب برنامه سیر و سلوک است نه کتاب داستان. به همین علت شیخ در فتوحات حقایقی را از انبیاء تحت عنوان من الحضره الموسویه یا من الحضره العیسویه بیان می کند. یعنی من این مطلب را از مقام عیسوی یا موسوی می گویم. پس خدا در قرآن داستان نمی گوید بلکه طرق کلی سیر و سلوک را در قالب 27 نبی بیان می کند. یعنی تو می توانی مثل آدم توبه کنی و به بهشت برگردی یا تو مثل عیسی می توانی مرده زنده کنی یا مثل موسی به مقام صعق برسی.
امام حسین علیه السلام در کربلا 72 فص و طریق کلی سیر و سلوک عاشقانه را بیان می کند. طرقی که انبیاء نیز از این طرق حرکت کرده اند. امام حسین به حسب رحمه الله الواسعه بودن و جامعیتش برای همه عالم وجود؛ طیف وسیعی از افراد را در اصحاب خود جای داد و همه را به کمال توحید که فنای وجودش بود؛ رسانید. از وهب نصرانی تا زهیر عثمانی که همه حسینی شدند. از غلام سیاه حبشی تا سردار دشمن حرّ. از طفل رضیع تا علی اکبر و ابوالفضل عباس. اینها همه طرق کلی سیر و سلوک عاشقانه است. الان هم مشاهده می کنیم که مسیحیان در کلیسا در ایام محرم پرچم امام حسین میزنند و نذری می دهند. هندو و غیر مسلمان هم عزا داری می کنند. راه کربلا فقط مختص عباد و زهاد و متهجدان نیست، بلکه همه طیفها را در بر می گیرد. همه در یک چیز مشترکند و آن عشق است. مهم نیست از چه طایفه و نژاد و دین و مذهبی فقط باید عاشق باشی زیرا مذهب عاشق ز مذهبها جداست. دین او، معشوقش می باشد. چنانچه حضرت عباس فرمود انی احامی ابدا عن دینی. اگر کسی اهل دنیا نباشد و اهل عشق باشد در جذبه حسینی به توحید که وصول به حقیقت حسینی و یگانه شدن با اوست می رسد. اما اهل دنیا اگر عبادت دهر هم کنند و روزها روزه و شبها به تهجد باشند باز به معنا راه نخواهند یافت. عشق از اول سرکش و خونی بود / تا گریزد هر که بیرونی بود. گروهی مثل زهیر و وهب حرّ در عالم حرکت می کنند گرچه در ابتدا به حسب ظواهر از خدا به دورند اما چون قابلیت و توان حمل بار عشق او را دارند، ناگهان جذبه الهی آنها را می رباید. جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین (جذبه ای از جذبه های خدا با عمل جن و انس برابری می کند). در راه عشق باید خون دل خود را بدهی یعنی هیچ، نخواهی جز او. آن قدر عاشق باشی تا در عشق او بسوزی و محو شوی. این عطش است که عاشق را به معشوق می رساند. کمال عشق در کربلا ظهور یافت و همه انبیاء و اولیاء از طریق کربلا و امام حسین علیه السلام به توحید و نبوت رسیدند چنانچه در روایات زیادی به آن اشاره شده است. از آدم ابوالبشر تا حضرت مرتبت (ص).
در کربلا عشاق از هر گروه و مذهب و فرقه ای به دور هم جمع شدند. امام حسین علیه السلام از قبل، عشاق خود را در عالم شناسایی نموده بود و همه را دور هم گرد آورد تا صحنه جاودانی کربلا را خلق کند. صحنه ای که عشاق در راه معشوق خون دل خود را نثار می کنند و همه محبوب می شوند. وهب که به ظاهر نصرانی بود با یک نگاه جذب امام می شود اینجا هیچ سخن و گفتگو و دلیل و برهانی در میان نیست. زهیر که عثمانی بود و اهل لهو و لعب که به نظر مردم غیر قابل هدایت بودند با یک نگاه بالاترین ولی خدا شدند طوری که انبیاء به مقام ایشان غبطه می خورند. ایشان چنان محو در حسین شدند که حکم دوئی از ایشان برخاست و مملکت وجود خود را به حسین تقدیم کردند (لمن الملک الیوم لله الواحد القهار). در واقع ایشان از ازل حسینی بودند ولی به جهت احتجاب به دنیا از حقیقت خود غافل شدند و امام که به ذات اشیاء علم دارد، ایشان را پیدا نمود و غبار از رخ دیدگان آنها برگرفت تا گوهر قلب ایشان آشکار شود. گوهری که در دل هیچ کس جز اولیای کامل یافت نمی شد. ما به اعمال ظاهری و جسمانی افراد نمره می دهیم مثلاً چقدر نماز خوانده یا روزه گرفته است. اما امام علیه السلام، به حقیقت و ذات قلب انسانها می نگرد. آیا شخص همه هستی خود را نثار محبوب می کند یا نه به دنبال منافع مادی یا به دنبال بهشت و لذات اخروی و یا حتی به دنبال کشف و کرامات است؟
عشق از اول سرکش و خونی بود تا گریزد هر که بیرونی بود.
هر کس به دنبال حظ و بهره نفس باشد از دایره عشاق حقیقی بیرون است. هر چه داری باید در راه معشوق بدهی؛ از مال و زن و فرزند و آبرو و بهشت و عبادات و همه چیزش بگذرد و خود را فراموش کند تا لایق وصل جانان شود. همانطور که حضرت عباس علیه السلام به معشوق مطلق عرضه داشت والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی. دین عاشق، معشوق است و بس. مذهب عاشق ز مذهبها جداست. به همین دلیل مسیحی و عثمانی و مسلمان، وقتی که عاشق امام حسین علیه السلام _ که معشوق حقیقی و علی الاطلاق در عالم است_ شود؛ مومن حقیقی و شیعه کامل است. همانطور که انبیاء گذشته نیز شیعه حقیقی بودند (ان من شیعته لابراهیم). در مکتب عشق همه گناهان گذشته و آینده شخص محو می شود و عاشق در جذبه عشق فقط به تحریک معشوق حرکت می کند و از خود هیچ حرکت و اراده ای ندارد.
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند آنچه سلطان ازل گفت بگو می گویم.
اما دیگران از اهل زهد و عبادت، چون عاشق نبودند نتوانستند با امام حرکت کنند و از قافله توحید باز ماندند. چون به قول حافظ مصلحت طلب بودند. مصلحت طلبی با خداخواهی جمع نمی شود. کسانی با امام حرکت می کنند که مهجه قلب خود را می دهند. امام حسین قلب عاشقان را می خواهد نه پول و عبادت و جان ایشان را. می خواهد عاشقان را زنده کند بل احیاء عند ربهم یرزقون.
به تیرم گر کشد دستش نگیرم اگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم
در تحقیقی پیرامون معاد و بهشت و جهنم، به بحث در مورد خلود و جاودانگی عذاب پرداخته ایم. از دیدگاه بزرگان اهل معرفت جاودانگی در عذاب به معنای رنج و درد به دور از رحمت الهی است و مآل انسانها و لو کفار و فجار به رحمت الهی و آسایش ختم می شود. ابن عربی که نسبت به سایر عرفا به این موضوع بیشتر پرداخته است؛ قائل به عدم خلود در عذاب است ولی به خلود در جهنم معتقد است. وی می گوید که عذاب به معنای رنج، پس از مدتی که مقرر است برای جهنمیان به پایان می رسد و اهل نار، عذاب برایشان عذب و گوارا می شود. وی در مواضع متعدد و پراکنده در فتوحات مکیه به بحث عذاب و خلود آن اشاره دارد. دو گروه به جهنم می روند یکی مومنین گنهکار و دیگری کفار و فاسقان که به عبارتی اهل نار هستند. مومنین پس از سپری شدن مدت عذاب خود به بهشت می روند و در آنجا جاودن می مانند ولی اهل نار چون قابلیت ورود به بهشت را ندارند، پس لاجرم در جهنم می مانند. اما از آن رو که رحمت حق بر غضبش پیشی گرفته است، زمانی فرا می رسد که عذاب از آنها برداشته می شود که آن یا به حسب عادت به عذاب است و یا به حسب تناسب مزاج یا تغییر مزاج جهنمی است. به این شکل که جهنمی با تغییر مزاجش از چیزی که قبلاً برایش رنج آور بود؛ لذت می برد. زیرا لذت و الم برای همه یکسان نیست و بستگی به فرد و مزاجش تغییر می کند. و وقتی که مزاج تغییر کرد، از چیزی که قبلاً رنج می برده، لذت می برد. مثلاً ممکن است ما در زمانی از یک نوع غذا خوشمان نیاید ولی با تغییر مزاج بعداً از آن خوشمان بیاید. یا یک فرد سیگاری در ابتدا از سیگار کشیدن به سرفه می افتد و عذاب می کشد ولی به تدریج با اعتیاد و عادت به آن نه تنها رنج نمی کشد بلکه با لذت سیگار می کشد. چون اهل نار به حسب مزاج نمی توانند به بهشت بروند و اگر به بهشت بروند معذب خواهند بود؛ لذا در جهنم به آسایش و راحت خواهند رسید.
مرحوم حاج آقا دولابی رضوان الله علیه معتقد بود که خلود به معنای جاودانگی نیست بلکه به این معناست که شخص چنان در جایی وقوف نموده که گویی می خواهد همیشه در آنجا بماند؛ نه اینکه واقعاً در آنجا ابدی باشد. این نکته مهمی است و یک آیه در قرآن به این معنا اشاره دارد و لکنه اخلد الی الارض. خلود را در این آیه به معنای حب به دنیا و وابستگی به آن معنا نموده اند. بدیهی است که کسی همیشه در روی زمین باقی نمی ماند. پس خلود در این آیه همان چیزی است که حاج آقا دولابی به آن اشاره دارد. نتیجه می گیریم که خلود با ابدیت و سرمدیت معنای متفاوتی دارد و نباید آن را با ابدیت و جاودانگی یکسان تلقی نمود.
حقیر در این باب به یک نکته دیگر نیز اشاره می کنم و آن این است که از رحمت خدا به دور است که انسانی بیافریند و و به علت گناهان وی را برای همیشه عذاب و رنج کند و هرگز از آن نجات نیابد. زیرا کمال هیچ موجودی به رنج ابدی نیست. کمال از نظر عقل سلیم، زمانی است که انسان یا هر موجود دیگر، مطابق با مزاج خود به آرامش و راحت دست یابد. و اگر انسانی هرگز به راحت که برای آن خلق شده نرسد؛ به کمال خود نرسیده است. و اگر موجودی به کمال خود نرسد بی تردید ناقص خواهد ماند و از حکمت الهی به دور است که موجودی را به کمالش نرساند. و یا ممکن نیست که کمال کسی جاودانگی در درد و رنج باشد زیرا بدیهی است درد و عذاب، کمال نیست. و چون به حسب صریح آیه شریفه خدا کسانی را برای جهنم خلق کرده است و لقد ذرانا لجهنم کثیراً من الجن و الانس؛ معلوم است که کمال ایشان باقی ماندن در جهنم است. و بر اساس استدلال فوق لامحاله باید عذاب روزگاری از ایشان برداشته شود. چون کمال نمی تواند درد و رنج باشد. نکته دیگر اینکه گناه و معصیت در یک زمان کوتاه دنیوی توسط فردی صورت می گیرید و از رحمت خدا عدل وی به دور است که به علت گناه محدود عذاب نامحدود برای کسی قرار دهد. ضمن اینکه گناه شخص نیز به علت لجاجت با خدا نیست بلکه به خاطر محجوبیت و جهل اوست. پس عذاب ابدی برای شخص نادان دور از انصاف است. و اما آنچه که اغلب متکلمین در باب جاودانگی در دوزخ گفته اند بر اساس پیش فرضهای غلط و تفاسیر اشتباه از آیات و روایات است. (ذرهم فی خوضهم یلعبون) شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس نه هر آن کو ورقی خواند معانی دانست.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
در باره حضرت علی علیه السلام هر چه بگوییم و بنویسیم باز هم مقصریم. یا علی تو کسی هستی که خود برخود ثنا گفتی و ما نمی توانیم ثنای تو گفتن. انت کما اثنیت علی نفسک. ای رب و ساقی عاشقان (و سقاهم ربهم شراباً طهوراً) ای اول و آخر و ظاهر و باطن (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن) ای کعبه و قبله عاشقان مکان ولادت تو. کعبه از تو شرافت یافت نه تو از کعبه (السلام علی من شرفت به مکه و منی). ای تاج سر رسول الله (و تاجاً لراسه). ای درخت نبوت و ای کسی که نبوت را اصل و مبدایی (السلام علی الشجره النبویه). ای خالق همه خلق (نحن صنایع الله و الخلق صنایعنا). ای کسی که وقتی تو بخواهی خدا می خواهد (نحن اذا شئنا شاء الله و اذا کرهنا کره الله). فضایل تو بی نهایت است چون تجلیات حق بی نهایت است. تویی آن نعمه اللهی که کسی قادر به احصای آن نیست (و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها). من نمی گویم که تو اللهی که این شرک و دوئیت است بلکه می گویم الله، علی است که این عین توحید است (و هو العلی العظیم) یا علی جان ما را در عشق و محبت و معرفت خود فانی کن.
در مبحث هرمنوتیک مطالبی پیرامون فهم متن گفته شد. در اینجا به نکته ای دیگر اشاره می کنیم و آن قرب و سنخیت میان مفسر با گوینده متن است. هر چه قرب و سنخیت بین مفسر با قائل متن بیشتر باشد فهم او کاملتر و تفسیرش بهتر خواهد بود. مثلاً کسی که زندان بوده است با اصطلاحات زندانیان بهتر آشناست؛ یا کودک با اصطلاح کودکان آشناتر است. اما در مورد متون مقدس، کسی که با امام علیه السلام سنخیت و تقرب بیشتری داشته باشد لاجرم فهم بهتر و مفسر بهتری است تا دیگران. فهم قرآن یا روایات با دانستن صرف عربی و یا کلام و فلسفه حاصل نمی شود. متاسفانه عده ای چنین پنداشتند که با مدرک حوزوی یا دانشگاهی می توان به حقیقت متون مقدس راه یافت. اما غافل از این که با علوم ظاهری سنخیت میان مفسر و امام حاصل نمی شود. بی شک اولیای خدا از همه به ائمه معصومین نزدیکترند و معنای سخن ایشان را بهتر می فهمند. پس تفسیر ایشان به لحاظ قرب و فنای در امام از همه تفاسیر بهتر است. و بدیهی است که هیچ عالمی نمی تواند بهتر از ایشان متون مقدس را معنا کند. اما متاسفانه عوام الناس این معنای دقیق را ادراک نکرده و فریب القاب ظاهری علمای ظاهری را می خورند. و فکر می کنند که فلان تفسیر چون زیاد چاپ شده یا مشهور است لابد بهترین تفسیر است.
نتیجه اینکه ما چون خود دارای مقام ولایت خاصه نیستیم و نمی توانیم حقایق و لطایف دین را مستقیماً بفهمیم باید دست به دامن اولیای خدا شویم و از ایشان در تفسیر کلام الهی کمک بگیریم؛ و لو اینکه سخن ایشان در تضاد با حرف تمام اهل ظاهر باشد. و به قول عوام با عقل جور نیاید! کدام عقل؟ مگر تو عقل کلی که می گویی با عقل جور در نمی آید. بنده خدا چند سال ابجد و هوز خوانده فکر کرده عقل کل شده است. با اندک شبهه ای تمام مبانی ضعیف علمی ایشان فرو می ریزد. آن وقت می خواهند با عقل ناقص و اندک خود که تحت تاثیر هوی و هوس است به شرح کلام خدا بپردازند.
خلاصه راه فهم حقایق توسل به اولیاء با رعایت تقوی است خدا می گوید اتقوا الله و یعلمکم الله. یا به قول حافظ مصلحت بین من آن است که یاران همه کار بگذارند و سر زلف نگاری گیرند.
اما متاسفانه برخی اهل ظاهر که اغلب بی تقوا نیز هستند؛ بسیاری از روایات و ادعیه را که ایشان نمی فهمند، می گویند که چون با عقل جور در نمی آید لابد سندش درست نیست! بر این مبنا بسیاری از روایات را زیر سوال می برند. و به خیال خود روایات صحیح را از روایات جعلی جدا می کنند. ذرهم فی خوضهم یلعبون