بحث نسبیت در تمام علوم کم کم راه پیدا کرده است؛ از فیزیک گرفته تا علوم زیستی و انسانی. در احساسات نیز نسبیت زیاداست. مثلاً دو نفر از یک محرک خارجی دو احساس مختلف دارند. یکی از یک غذا خوشش می آید، دیگر از همان غذا بدش می آید. حتی در یک زمان شخص از یک غذا یا یک چیزی بدش می آید و در یک زمان دیگر خوشش می آید. به همین منوال، در شناخت و معرفت انسان گرفتار نسبیت است. به عبارت دیگر ما در نسبیت محض غرق هستیم. اگر در ریشه نسبیت معرفت بشری دقیق شویم متوجه می گردیم که ابزارهای شناخت ما محدود و نسبی است. ابزارهای شناخت انسان عبارتند از: حس، خیال، عقل و قلب. عقل که شاید برای انسانهای عادی مهم ترین ابزار شناخت بشمار می رود، یکی از عوامل نسبیت در معرفت است. چون انسان های عادی، بهره اندکی از عقل کل دارند؛ بی شک همواره در شک و تردید و در نسبیت معرفتی نسبت حقیقت غوطه ورند. بی شک احکامی که عقل جزیی بشر صادر می کند، غیر قطعی و نامطمئن است. بشر محجوب و عادی هر چقدر هم که در علم و تکنولوژی پیشرفت کند، هرگز به معرفت یقینی نخواهد رسید. این مسأله ای است که فلاسفه غرب هم به آن اعتراف دارند. عقل کل به جهت احاطه به عالم، احکام یقینی صادر می کند. ولی نکته این است که عقل کل هم به همه حقایق آگاه نیست! اما عقل کل در مورد آنچه که نمی داند، حکمی صادر نمی کند.
برخی بزرگان جبرئیل را مظهر عقل کل می دانند. با این وجود جبرئیل در توحید متحیر است و به آن احاطه ندارد. چنانچه در پاسخ به پیامبر در معراج عرضه داشت که لو دنوت انمله لاحترقت.
اگر بند انگشت برتر پرم فروغ تجلی بسوزد پرم.
اما قضیه نسبیت اینجا تمام نمی شود. حتی در مراتب توحید نیز معرفت انبیاء و اولیاء نسبی است. یعنی آنچه را که فرضاً خضر می دانست، موسی نمی دانست. یا آنچه را که عیسی می دانست یحیی نمی دانست و بالعکس. با این وجود نکته مهم این است که در مورد انبیاء و اولیاء، نسبیت معرفت موجب خطا گفتن و سخن اشتباه نمی شود. زیرا آنچه را که می دانند به قطع و یقین می دانند و آنچه را که نمی دانند، به آن معترفند. پس سخن تمام انبیاء و اولیاء صحیح و قطعی است. چون معرفت ایشان حاصل تعلیم و تعلم یا تفکر و تعقل نیست. بلکه ناشی از تجلیات الهی است و پر واضح است که تجلی خدا یقینی است. منتها همه حقایق را هیچ کسی جز انسان کامل که 14 معصوم علیهم السلام است؛ نمی داند. فقط اوست که علمش علم مطلق است و به تمام تجلیات الهی و به تبع آن به تمام حقایق و موجودات در همه احوال آگاه است.
عبادت به معنای بندگی است. منشاء و اساس عبادت در قلب انسان است. یعنی انسان در واقع آنچه را که در قلب دوست دارد، می پرستد. نه آنچه را که به زبان جاری می کند. و خدا با قلب کار دارد نه با زبان. ان الله لا ینظر الی صورکم و لا الی اعمالکم و لکن ینظر الی قلوبکم و نیاتکم. خدا به ظاهر و اعمال شما نگاه نمی کند بلکه به قلبها و نیتهای شما می نگرد.به عبارت دیگر آنچه که محبوب و معشوق آدمی است؛ در واقع همان مورد عبادت قرار می گیرد. پس هر چه را دوست داری عبادت می کنی از زن و مال و شهرت و ریاست گرفته تا بهشت و حور و قصور.
اما عبادت حقیقی با عشق به خدا تعریف می شود. عبد واقعی چنان غرق در خداست که نه تنها به دنیا توجه ندارد بلکه به بهشت و دوزخ هم نظر ندارد. عبادت عاشق، از روی تکلف و سختی نیست بلکه از روی حب است لذا در آن رنج و خستگی نیست.
اگر ما وجود را در حق تعالی منحصر بدانیم و هر موجودی را در عالم مرکب از وجود و ماهیت بدانیم؛ اگر ماهیت شیء را حذف کنیم چیزی جز وجود که حق است باقی نمیماند و ماهیت هم اعتبار و ملاحظه و انتزاع عقل آدمی است. در نتیجه وحدت حقیقی و کثرت اعتباری است. به زبان ساده عارف منکر عالم نیست بلکه عالم را ظهور حق تعالی میداند چنانچه سرحلقه اهل معرفت و ولیالله مطلق حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرماید: ما رأیت شیئاً الاّ و رأیت الله قبله و بعده و معه و فیه. او الله را که اسم اعظم است در همه اشیاء ساری می بیند وانا الحق حلاج نیز حاکی از همین قضیه است که حقیقت من و وجود من حق تعالی است و جدا کردن خود و اشیاء از حق در مکتب اهل معرفت شرک است. اما عارف کامل مکمل که اسفار اربعه را طی کرده گاهی حکم به وحدت صرف و اضمحلال کثرات و عدم رؤیت غیر حق میدهد و گاهی کثرات و احکام مربوط به آن را میبیند و بلکه در آنِ واحد هم وحدت و هم کثرت را میبیند چنانچه در حدیث علوی فوقالذکر در یک جمله حضرتش به زیبایی در عین رؤیت کثرات و اشیاء (ما رأیت شیئاً)، الله را قبل و بعد و با آنها و در آنها میبیند یعنی هم اشیاء را میبیند و هم الله را. و این همان مقام برزخیت کبری است و این همان ذوالعینینی است که در حدیث نبوی آمده برادرم موسی چشم راستش نابینا بود و برادرم عین چشم چپش و من هر دو چشمم بیناست. و این بینائی حقیقی و برزخیت کبری از آن پیامبر و و اهل بیت علیهمالسلام است و دیگر از انبیاء و اولیاء حتی اگر اسفار اربعة را هم طی نموده باشند، باز یا به سمت کثرت میل میکنند مثل جناب موسی (ع) و یا به سمت وحدت مثل جناب عیسی (ع). اگر چه این میل با حفظ مقام وحدت و با وجود حقانی خود باشد.
امام در کتاب سرالصلوة فرماید:
"جناب موسی را کثرت غلبه بر وحدت داشت و جناب عیسی را وحدت غالب بر کثرت بود و رسول ختمی را مقام برزخیت کبری – که حد وسط و صراط مستقیم است – بود.
ربط خدا با خلق با هیچ مثالی قابل بیان نیست زیر همواره مثالها بین دو شیء جدا ازهم است در حالی که حق و خلق جدای از هم نیستند.
امام خمینی(ره) در تفسیر سوره حمد میفرماید:
"ربط موجودات به حق تعالی این طور نیست که یک موجودی به یک موجود دیگر ربط داشته باشد مثلاً ربط پدر به پسر، پسر به پدر ربط موجودی مستقل به موجودی مستقل است. ربط شعاع شمس به شمس هم با این که یک ربط بالاتری است باز(شعاع) با شمس یک غیریتی دارد یعنی ربط موجودی به یک موجود دیگر است. ربط قوای نفس مجرد به نفس، آن هم یک ربط بالاتر از ربط شعاع شمس به شمس است، لیکن معذلک یک تغایر و کثرتی در آن هست. مثل ربط قوه باصره به نفس و ربط قوه سامعه به نفس. اما ربط موجودات را به مبدأ وجود و تعالی نمیشود هیچ یک از این انواع ربطی که عرض کردم به حساب آورد".
در تمام مثالهایی که در این باب آمده است، همواره ربط بین دو شیء مستقل و جدای از هم مثال زده میشود حتی مثال نفس به قوای آن که اعضای بدن است ربط بین دو شیء مادی و غیرمادی است. چشم مادی غیر از نفس غیرمادی میباشد. به همین علت هیچ مثالی نمیتواند مبین ربط خلق با حق باشد زیرا حق و خلق دو چیز مستقل نیستند.
اساساً ظهور کثرات از وحدت، چه کثرت اسمائی و چه کثرت خلقی و ربط بین حق و خلق و کیفیت سریان و ظهور و تجلی حق را جز کملین از اولیاء و در رأس ایشان ولی مطلق و نبی مطلق کسی نمیداند.
در فلسفه وجود را بینیاز از تعریف میدانند زیرا حد و رسم ندارد و آنچه که حد و رسم ندارد قابل تعریف نیست. مفهوم وجود از بدیهیات است و این مفهوم از موجودات عینی نشأت گرفته است. من هستم، درخت هست، جهان هست و خدا هست. هستی مفهوم مشترک همه آنهاست اگر چه حقیقت وجود غیر قابل درک است. چنانچه حاجیسبزواری گوید:
"معرف الوجود شرح الاسم ولیس بالحد و لا بالرسم
مفهومه من اعرف الاشیاء و کهنه فی غایة الخفاء"[1]
فلاسفه معتقدند که تمام موجودات تحت شمول حقیقت وجودند. این شمول وجود را فقط عرفای راسخ در علم میدانند که از آن به نفس رحمانی، رحمت واسعه حق و یا حق مخلوق به تعبیر میکنند.[2]
به همین جهت است که حاجی سبزواری، کنه و حقیقت وجود را در غایت خفاء و مجهولیت میداند. زیرا ما انسانهای عادی جز مفهوم، چیزی از وجود نمیدانیم و همواره محجوب به ماهیات هستیم آنچه که به چشم میبینیم و آنچه که در ذهن ما نقش میبندد حدود وجود و ماهیات است. و انسان، همواره حقیقت وجود را در حدود و ماهیات مشاهده میکند. پس حقیقت وجود نه به عین میآید و نه به ذهن. مگر عارف باللهی که همه حدود و قیود را پشت سر گذاشته است و عالم را ظهور حق تعالی میبیند و دریافت میکند. او وجود منبسط یا نفس رحمانی را در تمام اشیاء مشاهده میکند به خلاف بشر عادی که همیشه وجود را از ورای ماهیات انتزاع میکند. لذا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرموده است: "ما رأیت شیئاً الاّ و رأیت الله قبله و بعده و معه و فیه."[3]
البته حضرت امیر علیهالسلام اسم اعظم الله را در اشیاء مشاهده میکند که وجود عینی و وجود منبسط از مظاهر و تجلیات اوست.
بجز شیخ اشراق، فلاسفه[4] به اصالت وجود، در مقابل اصالت ماهیت قائل میباشند. ماهیت در واقع مأخوذ از حد وجود خارجی است و خارج از وجود نیست و تغایر آن با وجود فقط در ذهن است.[5] ماهیت اساساً یک امر اعتباری ذهنی است که عقل آنرا از موجودات، انتزاع مینماید و طبیعی است که در عالم چیزی جز وجود تحقق عینی ندارد.
کلیت، اطلاق، عموم، شمول و سریان در وجود غیر از اطلاق و کلیت و عموم مفهومی ماهوی است. آقای آشتیانی در بیان شمول وجود، آنرا از شمول ماهوی جدا میکند زیرا ماهیات که کلیات طبیعیه باشند، چه در جواهر و چه در اعراض از جمیع تعینات و تشخصات و سایر شؤون وجودیه خالی هستند و تعین و تحصل و خارجیت آنها از ناحیه وجود است. ماهیت حتی در ثبوت ذهنی و نفس الامری هم به نور وجود متنور است.[6]
در عرفان، بین ذات حق، احدیت، واحدیت و وجود منبسط یا وجود مطلق که ساری در جمیع اشیاء است، تفاوت وجود دارد. بنظر میرسد آنچه که به عنوان وجود در فلسفه مورد بحث و بررسی است، وجود منبسط باشد. که در عرفان آنرا از مظاهر حقیقت وجود میدانند نه حقیقت وجود. پس وجود عینی از دیدگاه عرفاء مظهر حقیقت وجود که ذات حق تعالی است، میباشد نه خود ذات حق.
[1]- سبزواری، ملاهادی، شرح منظومه، ج 2 ، ص 61.
[2] - صدر الدین شیرازی، محمد، المشاعر، ص 24
[3] - حدیث مشهور در کتب عرفانی است ولی نگارنده در جوامع روایی آن را نیافت.
[4] - از جمله ملاهادی سبزواری در شرح منظومه، ملاصدرا در اسفار و مشاعر و ... و از متأخرین علامه طباطبایی در نهایة الحکمه.
[5] - آشتیانی، سیدجلالالدین، هستی از منظر فلسفه و عرفان، ص 232.
[6] - همان، ص 73.
در روایات از امیر المومنین به یدالله و عین الله و اذن الله یاد شده است. برای تبیین این سخن بلند ناچار به بیان عرفانی هستیم. در حدیث قدسی معروف به قرب نوافل آمده است که بنده من با نوافل به من نزدیک می شود تا جایی که من (خدا)، گوش و چشم و زبان او می شوم (کنت سمعه و بصره و لسانه) این مقام عام اولیاء الهی است که فنای افعالی و یا صفاتی می باشد. یعنی بنده به جایی می رسد که هرچه ببیند و یا بشنود به واسطه خدا می بیند و می شنود. پس چشمش به واسطه فنای در حق تعالی خدا بین است و غیر از تجلیات و ظهورات خدا نمی بیند و نمی شنود. لذا از بعض عرفا منقول است که سی سال است که جز از خدا نشنیده ام و جز خدا ندیده ام و مردم پندارند که با ایشان سخن می گویم.
اما در قرب فرائض به عکس قرب نوافل، بنده گوش و چشم و دست خدا می شود. این مقام انسان کامل و ولی مطلق است. علیّ عین الله و ید الله و اذن الله.در این مقام بنده هر چه ببیند خدا دیده است! پس او چشم خداست و هیچ چیز از چشم خدا به دور نیست. و یدالله کسی است که خدا هر کاری که بخواهد انجام دهد به واسطه او انجام می دهد. در نتیجه او خلیفه مطلق خدا در تمام عوالم و نشآت است. این مقام فنای ذاتی و بقای بعد از آن است. پس هیچ موجودی از علم و قدرت حضرت علی علیه السلام در هیچ عالمی بیرون نیست. این مقام انسان کامل است که با وجودش موجب ظهور خدا می شود؛ و گرنه حق ظاهر نمی شد و هیچ عالم و خلقی پدیدار نمی شد! لذا فرمود که نحن صنایع الله والخلق صنایعنا (ما ساخته خدا هستیم و خلق ساخته ما هستند). پس او خلیفه مطلق خداست و بقیه انبیاء و اولیاء در واقع خلفای او هستند.
شفاعت از شفع به معنای جفت و دوتایی می آید در مقابل فرد که به معنای تنهایی است. شفاعت به معنای این نیست که ما گناه کنیم بعد به درگاه خدا واسطه قرار دهیم تا خدا گناهان ما را ببخشد. بنا به تعبیر بزرگی، شفیع کسی است که تو را به هدف و مقصد می رساند. به عبارت دیگر انسان نمی تواند به تنهایی راه خدا را طی کند؛ بلکه نیازمند پیر و مرشد الهی دارد. لذا در روایت آمده که هلک من لیس له حکیم یرشده (هلاک شد کسی که حکیمی برای رشدش ندارد).
هر که او بی مرشدی در راه شد او ز غولان گمره و در چاه شد.
از این رو زکریا از خدا خواست که تنها نباشد. رب لاتذرنی فرداً. هیچ کس بی شفاعت آل الله به حقیقت توحید راه نمی یابد؛ حتی انبیاء و اولیاء. ولیّ شفیع می شود تا سالک را به هدف که توحید و فناست؛ راهبری نماید. چون توحید در تمام شوون آن در کربلا ظهور یافت پس همه انبیاء و اولیاء را از کربلا عبور داده اند. در روایاتی که در کتاب کامل الزیارات ابن قولویه آمده به روایاتی که انبیاء از کربلا عبور کرده اند اشاره شده است. مثلا سلیمان از فراز کربلا با قالیچه خود عبور می کرد که زمین خورد. چون علت را پرسید به او گفتند که اینجا کربلاست و قضیه را برایش تعریف کردند و هکذا برای سایر انبیای الهی. چون یگانه راه وصول به توحید، عشق است و عشق در کربلا ظهور تام نموده است. از این رو از حضرت آدم تا حضرت خاتم به واسطه شفاعت حسینی به حقیقت توحید راه یافتند. اگر چه همه چهارده معصوم علیهم السلام در حقیقت یکی هستند. (حسین منی و انا من حسین) این حسین است که انبیاء و اولیاء را شفیع است. و شفاعت دیگران از اولیاء و مومنین به تبع شفاعت ایشان است.
آب کم جو تشنگی آور بدست تا بجوشد آبت از بالا و پست
همانگونه که تشنه به دنبال آب می گردد؛ آب هم دنبال تشنه است! عاشق می پندارد که فقط خودش به دنبال معشوق است اما غافل از اینکه معشوق از او عاشق تر است. نقل است که لیلی زمانی که محتضر بود گفت ای مجنون تو مرا کشتی. نکته این است که اگر معشوق، کامل باشد اغلب کمتر جزع و فزع می کند. در حالی عاشق چون هنوز پخته نشده است در شور و حرارت عشق ناله ها سر می دهد.
در کربلا حرارت آتش عشق به قدری بود که غیر قابل ادراک است. از این عشق به عطش تعبیر شده است. عطش عاشق برای وصال به معشوق، تنها وسیله برای رسیدن به مطلوب است. اصحاب امام حسین علیه السلام در اوج عطش وصال به امام بودند نه عطش برای آب مادی. بی شک عظمت اصحاب امام حسین به قدری بود که برای آب ظاهری اظهار عطش نکنند اما متاسفانه ما اهل ظاهر همه چیز را مادی و دنیوی معنا می کنیم. بی تردید عطش امام از همه اصحاب بیشتر بود. بلکه عطش اصحاب ظهور عطش امام است. زیرا معشوق حقیقی، از عاشق؛ عشقش افزونتر است. امام حسین علیه السلام؛ مظهر عشق خدا به بندگانش است. او به تنهایی تمام عشق خدا را در هستی ظاهر ساخته است. جمله ای که حضرت علی اکبر گفت که العطش قد قتلنی. اشاره به این است که عطش در نهایت انسان را به فنای در معشوق می رساند. قتل، فنا و یکی شدن با معشوق است. وقتی امام زبان در دهان پسر گذاشت، آنوقت پسر دریافت معشوق هم عاشق اوست و عاشق وصال اوست و عشقش به مراتب بیشتر است. پس عطش حسینی با عطش اصحاب و با عطش همه عالم فرق دارد. عطش اصحاب پس از شهادت فرو نشست اما عطش امام هرگز فرو نمی نشیند. لذا حضرت زین العابدین بر قبر امام حسین نوشت: هذا قبر حسین ابن علی ابی طالب الذی قتلوه عطشاناً! و شاید سوال حضرت سکینه از ذوالجناح مبنی بر اینکه آیا به پدر آب دادند یا عطشان شهید شد؛بر همین مبنا باشد....
بزرگی می فرمود کربلا حرمان و حیرت است. در راه عشق همه حرمان و محرومیت است و در پایان به حیرت ختم می شود. چنانچه رسول اکرم (ص) فرمود: رب زدنی تحیراً فیک پروردگارا حیرت مرا در خود زیاد کن. حیرت مقام فوق عقل است؛ جایی که عقل نمی تواند حرکت کند و درک نماید عشق عاشق را به وادی حیرت سوق می دهد. همان بزرگ می فرمود عاشق در ابتدای امر با معشوق خود رابطه انتفاعی دارد. یعنی به دنبال نفع بردن از محبوب است. اگر عبادت می کند برای ثواب است اگر گناه نمی کند به پاداش می اندیشد و حتی اگر می جنگد به طمع بهشت حمله می کند. در یک عبارت محبوب را برای سود و نفع خود می خواهد. اما وقتی که در عشق جلوتر رفت کم کم دیگر خود را فراموش می کند و به فکر حمایت از معشوق است. در این راه سر و جان خود را فدا می کند. اگر معشوق، معشوق حقیقی باشد؛ به نقطه ای می رسد که در می یابد که معشوق از او بی نیاز است بلکه اوست که به معشوق نیاز دارد.
به عنوان نمونه ایشان این قضیه را در مورد آن اصحابی که در روز عاشورا به عنوان سپر دفاعی در مقابل حضرت ایستاده بودند؛ رخ داد. ایشان در ابتدا وقتی تیرها از سوی دشمن می آمد با هم برای تیر خوردن رقابت می کردند. یکدیگر را هل می دادند تا تیر به خودشان بخورد. آن تیر چون برای حمایت از معشوق بود نه تنها دردی نداشت بلکه لذت دارد. این معنا را کسی می فهمد که عاشق شده باشد. اما چون به حقیقت امام را شناخت فهمید که او کسی نیست که بخواهد از امام دفاع کند. امام غنی علی الاطلاق است. او از همه جهانیان بی نیاز است. او نه تنها به انسانها بلکه به هیچ ملک و جنی نیز نیاز ندارد بلکه در عوض همه عالم به او محتاج است. در نهایت به حیرت رسیدند و پیش خود اندیشیدند که ما که باشیم تا از امام حمایت کنیم. اوست که به عالم حیات می دهد. در این زمان به حیرت رسیدند و دیگر از یکدیگر سبقت نمی گرفتند! این حیرت شهادت و فنای در معشوق را برای ایشان رقم زد.
مرحوم عمان سامانی در کتاب گنجینه الاسرار نیز این معنا را در مورد حضرت عباس علیه السلام می گوید:
ای ز شط سوی محیط آورده آب آب خود را ریختی واپس شتاب
آب آری سوی بحر موج خیز بیش از این آبت نریز، آبت بریز
به تعبیر عمان، حضرت عباس چون دریافت که امام خود، بحر آب و بلکه آب آفرین است، آب خود را ریخت و دست پایی که برای حمایت از محبوب می خواست در راه او فدا کرد. عباس در ابتدا در رجز می گفت والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی. اما در پایان به جایی رسید که مشاهده نمود حسین بی نیاز از همه است. زیرا او قدیر و غنی علی الاطلاق است.
کربلا وادی عشق به امام حسین علیه السلام است. چون عشق به اوج برسد، دیگر برای عاشق رنج و درد نیست. در ابتدای عشق گاهی برای عاشق در راه رسیدن به معشوق دردها و رنجهایی است اما چون عشق به کمال رسد، هیچ دردی جز فراق محبوب نیست. ابراهیم(ع) وقتی اسماعیل را به قربانگاه برد به اسماعیل گفت انی اری فی المنام انی اذبحک (در خواب دیدم که ترا ذبح می کنم). اسماعیل در پاسخ به پدر گفت که یا ابت افعل ما تومر ستجدنی ان شاء الله من الصابرین (ای پدر به آنچه امر شدی عمل کن؛ انشاء الله مرا از صابرین خواهی یافت). در معنای صبر آمده که صبر حبس النفس عن جزع کامن یعنی صابر خود را از جزع و ناراحتی درون نگه می دارد. جناب اسماعیل طبق این آیه از کشته شدن خشنود نبود بلکه از خدا طلب صبر کرد. از صبر تا رضا و خشنودی، راه بسیار است.
اما در کربلا حضرت قاسم علیه السلام، در پاسخ به سوال امام حسین علیه السلام که پرسید مرگ در نظر تو چگونه است؟ عرضه داشت احلی من العسل. از عسل برایم شیرین تر است. نه تنها صابر هستم بلکه مرگ برای من شیرین تر از عسل است. چون مرگ تنها راه وصول من به معشوق حقیقی که خود حضرت امام حسین است؛ می باشد. پس عاشق به دنبال وصال یار است و در این راه جان خود را فدای محبوب می کند. و از این امر خوشحال است. به قول حافظ:
به تیرم گر کشد دستش نگیرم اگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم
یا به قول آن بزرگ:
ایها العباس ما لب تشنه ایم دستگیری کن که ما سرگشته ایم
ساقیا جانم بگیر و جام ده هستیم بستان مرا آرام ده.
روز عاشورا بود یه سخنرانی از اون بزرگ رو گذاشتم و گوش کردم. یاد عزاداری های اون موقع افتادم واقعاً بی نظیر بود. روضه های ایشون که انگار زبان حال بود تا روضه معمولی؛ شاید در هیچ مقتلی اون روضه ها رو پیدا نمی کردی. روضه نبود بلکه عشق بازی اصحاب امام حسین با امام بود. انگار تو دل اصحاب امام بود و زبان حال اونا رو می گفت. ما هر چه داریم از ایشون داریم. او به ما درس عشق می داد. شرابی که خودش خورده بود یه کمی به ما هم می داد. حیف که عاشورا رو هم درست به ما یاد ندادن جز جنگ و شمشیر و سر بریدن و سختی های اصحاب برامون چیزی نگفتن. اما نگفتن که ما رأیت الا جمیلاً (من جز زیبایی ندیدم) یعنی چه؟ نگفتن که شهدای کربلا درد و رنجی نکشیدن. فکر کردن اونا هم مثل خودشونن که غرق در دنیان. لذتی که از زخم شمشیر دشمن می کشیدن کسی نمی فهمه؛ لذت دست و پا دادن در راه معشوق رو عاشق می دونه و بس. دنیای عشق یه دنیاییه که بیرونی ها نمی فهمن. عاشق دوست داره هر چی داره واسه معشوقش بده. دوست داره معشوقش هی امر و نهی کنه اونم اجرا کنه. دوست داره از هر وسیله ای برای نزدیک شدن به معشوقش استفاده ولو اینکه مردم بهش بگن اون عقل نداره. معلومه عاشق عقل عوام الناس رو نداره چون عقل همیشه به فکر سود شخصه. عقل میگه کار خوب کن تا بری بهشت تا به کمال برسی. این کارو بکن سودش اینقدره؛ می خواد کار دنیایی باشه یا آخرتی. فرقی نمی کنه همش به فکر سود خوشه. اما عاشق از خودش رها شده و فقط به معشوقش فکر می کنه و هیچ چیزی نمی تونه جلوی عاشق حقیقی رو بگیره. اون اصلاً حرف کسی رو جز معشوقش گوش نمی کنه. این خاصیت عشقه؛ حبک للشیء یعمی و یصم (محبوب تو کور و کرت می کنه) چه خوب که حسین آدمو کور کر کنه. نمی بینی که تو عشق های ظاهری که فقط یه ذره از عشق حقیقی بو برده پسره همه چیزشو برای یه صورت ظاهری می ده؛ عقلشو از دست می ده حرف بزرگترشو گوش نمی ده، ملامت های مردم رو نمی شنوه و ممکنه زندگیشو پای اون بریزه. اگه معشوق حقیقی که حسینه، یه ذره جمالشو به کسی نشون بده دیونش می شه همه چیزو فراموش می کنه. وهب مسیحی چی از امام دید که از دور، بدون هیچ شناختی و هیچ حرفی دنبال امام دوید. فقط امام یه نگاه بهش کرد. نتونست تحمل کنه دنبال امام دوید؛ تازه داماد بود زندگیشو رها کرد. تا کسی محرم نباشه حقایق رو نمی فهمه؛ به درس خوندن و عبادت ظاهری نیست. دشمنان امام حسین تو کربلا همشون که شرابخوار و فاسد نبودن، اهل نماز و روزه و خشکه مقدس هم توشون بود. فردا هم که امام زمان هم تشریف بیارن، خشکه مقدس های اهل دنیا در برابرش قرار می گیرن. قبولش نمی کنن. چون می خواد دنیاشونو خراب کنه.
محرم بود همه جا سیاهی های امام حسین بود. از مسجد بیرون اومدیم دسته های سینه زنی و زنجیر زنی تو خیابون بود. باز این چه شورش است که در خلق عالم است. تو این فکر رفتم که امام حسین کیه که همه مردم این قدر براش مراسم برگزار می کنن. تو این گرونی این همه نذری میدن. واقعاً امام حسین رحمت الله الواسعه است. اینقدر رحمتش وسیعه که اون بی نمازه هم میاد سینه زنی؛ ارمنیه براش نذری میده. رجب اردوغان سنّی می ره تو مراسم عزاداریش. هندوها براش عزاداری می کنن. بی جهت نبوده که شاعر گفته: ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش.
سرّی بزرگ تو اون لبخندی بود که امام حسین به قاتلش زد. از زمانی که من شنیدم آقا به قاتلش لبخند زده متحیرم که یعنی چی؟ شاید می خواسته به شمر ملعون بگه که فکر نکنی من دشمن توام؛ اومدم تو رو از این زندان نجاتت بدم. حیف که نفهمید و صد حیف که ما شیعیان هم نفهمیدیم. عاشورا رو یه صحنه جنگ امام علیه آدم بدا می بینیم. در حالی که از منظر حقیقت، امام که با که کسی جنگ نداره، اومده اونا رو ببره به سوی خدا. از این هوی و هوسها، از این بدبختی هایی که خودشون واسه خودشون درست می کنن نجات بده. با کسی نمی جنگه چون کسی در مقابل اون قدرتی نداره امام مظهر قدرت خداست و تمام عالَم از غیب تا این دنیا مطیع اویند ولی نمی دونن. رحمتش همه رو گرفته حتی اونایی که به ظاهر دشمنش هستن. حیف که نمی دونن. یاد یه روایتی افتادم که بزرگی نقل می کرد. می فرمود یه بار حضرت علی علیه السلام با اصحاب داشتن می رفتن جنگ. در بین راه به نی زاری رسیدن که عرضش کم بود ولی طولش خیلی زیاد بود تو این مواقع معمولاً نی زارو آتیش می زدن تا یه راهی باز بشه و لشگر بگذره. خواستن نی زارو آتیش بزنن امام ممانعت کرد و فرمود دور می زنیم اصحاب گفتن آقا نی زار خیلی طولانیه وقت و توان سپاه رو می گیره. باز امام تأکید کردن دور می زنیم. پس از چند روز نی زارو دور زدن. بالاخره اصحاب از امام پرسیدن که حکمت این کار چی بود؟ حضرتش فرمود اگه ما نی زارو آتیش می زدیم شاید اونجا لانه پرنده ای بود که از بین می رفت! گفتن آقا ما داریم می ریم جنگ آدم بکشیم.
حیف که نمی دونستن امام برای چی میره جنگ. جنگ او صلح آفرینه؛ شمشیرش مرهمه.
به تیغم گر کشد دستش نگیرم
اگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم.
امام می خواست مردم رو به توحید برسونه. توحیدی که کمال انسانیه و بالاترین آمال و آرزوی انبیاء و اولیاست.
ساقیا جانم بگیر و جام ده
هستیم بستان مرا آرام ده.
آقا جون کی میشه این جان عاریت رو از ما بگیری و جامی بدی و ما رو از این هستی اعتباری نجات دهی.
این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم.
توحید ما یعنی تو باشی و من نباشم. توحید یعنی یکی شدن با معشوق. امام حسین توحید رو در عالم رقم زد. همه انبیاء و اولیاء به مدد امام حسین به توحید رسیدن. همه انبیاء و اولیاء رو از کربلا عبور دادن. کربلا وادی توحیده. کربلا انسان رو به لا، یعنی فنا شدن در معشوق می رسونه. بعدش حیات طیبه حقیقی پیدا می کنه. ما اینا رو از بزرگان شنیدیم کاشکی می شد واسه مردم اینا رو گفت. کاشکی می شد حقیقت دین رو واسه مردم گفت. متأسفانه دین به مردم درست معرفی نشده؛ ما دین مونو از به حقیقت رسیدگان نگرفتیم. همه مشکلات ما هم برای همینه. بعد می خوایم بریم دنبال حل مشکلات ظاهری و اخلاقی مردم. کاشکی حاج آقا دولابی زنده بود و می رفتیم در محضرش جانمون آرام می گرفت. واقعاً محضرش مثل بهشت بود. آدم از جهنم دنیا وارد بهشت می شد. بهشتی که همه غم و غصه هات فراموش می شد. چه غم و غصه های دنیا و چه غم آخرت. چنان از شیرینی مرگ می گفت که آدم می خواست همون موقع بمیره. یا اینکه مزه شیرینیش رو تو دهنش حس می کرد. امشب روضه حضرت قاسم رو خوندن؛ قاسم در جواب امام حسین که ازش پرسید مرگ رو چگونه می بینی گفت از عسل شیرین تر. تعارف نبود میخواست واقعیت رو بفرماید. مرگ، مردن جسمانی نیست؛ مرگ مردن باطنیه. یعنی من به میل خودم به میل هوی و هوسم کار نکنم. کاملاً تسلیم محض خدا بشم هر چی اون می خواد همون کارو بکنم.
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم
اونوقت مرده ی زنده ام؛ بل احیاء عند ربهم یرزقون. مرده دیگه هیچ کاری نمی خواد انجام بده همه کاراشو دیگران می کنن. یکی غسلش می ده یکی کفنش می کنه، اونم راحت خوابیده و فقط نگاه می کنه. موت حقیقی که این قدر شیرینه؛ به خاطر اینه که وجود انسان، سراسر از معشوق پر می شه. حرفش آدمو از این دنیا می بره بالا چه برسه به خودش.
کربلا مکانی در عراق نیست. عاشورا قطعهای از زمان نیست. کربلا و عاشورا در دل مومنه. مقامه، درجه است.
برخی می گویند ریاضیات دقیق ترین علم و خدشه ناپذیرین معرفت بشری است. اما به نظر می رسد در برخی از مواضع ریاضی دچار ابهام و سردرگمی است. به عنوان نمونه یکی از مشکلات در ریاضی عدد صفر و بی نهایت است. در یک قاعده کلی چنانچه صورت و مخرج کسری برابر باشد، حاصل آن کسر مساوی 1 خواهد بود؛ و چنانچه صورت کسر صفر باشد حاصل صفر خواهد بود. و در صورتی که مخرج صفر باشد حاصل بی نهایت است. اما در حالتی که هم صورت و هم مخرج کسر صفر باشد؛ ریاضیات دچار مشکل می شود. زیرا بر اساس قاعده کلی سه جواب برای آن متصور است؛ صفر می شود چون صورتش صفر است. یک می شود چون صورت و مخرج مساویند، و بی نهایت است چون مخرجش صفر است! یا در مورد دیگری اعداد اعشار بین 1 تا 2 بی نهایت است؛ و اعداد اعشار بین 1 تا 10 هم بی نهایت است. در حالی که منطقاً اعداد اعشاری بین 1 تا 10 باید 10 برابر بیشتر باشد. در این مثالها مشکل صفر و بی نهایت است. صفر یعنی هیچی؛ و هیچی در ذهن بشر قابل ارزیابی نیست. بالاخره باید یک چیزی باشد تا ذهن آن را درک کند و صفر به معنای هیچ محض برای بشر غیر قابل ادراک است. به همین علت برای توجیه آن از مفاهیمی مثل اپسیلون و حد استفاده می کنند. اما پیچیده نمودن بحث مشکل را حل نمی کند. بلکه با اغماض از دقت در کار مواجه خواهیم بود. همین طور در مورد بی نهایت نیز، عقل بشر عادی دچار حیرت است. چون عقل برای فهم هر چیزی آن را مجبور است مقید و محدود کند. در واقع بی نهایت و یا صفر تعریف نشده است؛ یعنی فراتر از عقل کوچک بشر محجوب است. همینطور در هندسه، نقطه در واقع شبیه صفر است. نقطه چیزی است که نه تنها در خارج وجود ندارد، بلکه در ذهن هم نمی توان آن را تصور نمود. بلکه مثل عدد فقط یک مفهوم عقلی است. در مورد خط و صفحه هم قضیه همین است.
نتیجه اینکه علم ریاضی هم مثل بقیه علوم بشری، تقریبی، قراردادی، غیر دقیق و غیر قطعی است. دلیل آن هم این است که عقل بشر عادی عقل جزیی و ناکامل است. در نتیجه هرگز به قطعیت و یقین نخواهد رسید. همین ماجرا در مورد علوم بنیادی دیگر مثل منطق و فلسفه نیز وجود دارد. حال که علوم بنیادی بشری اینگونه اند در مورد بقیه علوم که بر پایه این علوم بنا نهاده شدند، تکلیف روشن است. در این جاست که به این نتیجه می رسیم که برای درک حقایق و رهایی از سردرگمی باید یا عقل کامل داشته باشیم یا لااقل به کسی که به این درجه رسیده است تمسک کنیم. به قول ملای روم:
بند معقولات آمد فلسفی شهسوار عقل عقل آمد صفی
عقل عقلت مغز و عقل تست پوست معدهٔ حیوان همیشه پوستجوست
مغزجوی از پوست دارد صد ملال مغز نغزان را حلال آمد حلال
چونک قشر عقل صد برهان دهد عقل کل کی گام بی ایقان نهد
عقل دفترها کند یکسر سیاه عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سیاهی و سپیدی فارغست نور ماهش بر دل و جان بازغست
حافظ گوید: به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهره تو حجت موجه ماست.
عشق از جمال و زیبایی سرچشمه می گیرد. ان الله جمیل و یحب الجمال. خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. حافظ بهترین دلیل عشق را جمال یار می داند. فطرت انسان ها و بلکه تمام موجودات بر کمال جویی است. یکی از کمالات، زیبایی است. تمام انسانها بر اساس فطرت الهی خود عاشق و محب زیبایی هستند. هر چه جمال وزیبایی بیشتر باشد عشق شدید تر است.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
همان گونه که عشق علت ظهور آفرینش است، علت بقای آن نیز می باشد.در این بیت حافظ به حسن و زیبایی که پیدایش عشق که در واقع همان علت خلقت نیز می باشد اشاره می کند. انسان فطرتاً جمال پرست است و امور فطری غیر قابل تغییر هستند. هر چه جمال و حسن و زیبایی بیشتر باشد، عشق افزونتر شود. و عاشق برای وصول به محبوب، مشتاق تر. اما مشکل بشر، مشکل مصداقِ زیبایی است. ممکن عاشق چیزی شود که او را از جمال حقیقی باز می دارد. اگر چه همه موجودات بر حسب سعه یا ضیق وجودی از جمال الهی بهره دارند(عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست)؛اما برای انسانهای عادی و بشر محجوب در ماده، توجه به ظواهر مادی او را از جمال خوبان خدا باز می دارد.
موسی نبی، که چشمانش باز بود و عوالم غیب و ملائکه را مشاهده می نمود، بر اساس فطرتش به دنبال جمال های زیباتر خدا بود. بالاخره روزی خواست جمال ربّ خود را ببیند. کسی که همه زیبایی ها از اوست و خالق زیبایی است. ان الله جمیل و یحب الجمال. واضح است که زیبا آفرین از همه زیباهای عالم زیبا تر است. لذا به زبان حال و زبان دل خواستار رویت جمیل مطلق و رب مطلق شد. رب ارنی انظر الیک. ای رب من خودت را به من نشان ده تا ببینمت. نکته این آیه در کلمه رب نهفته است. موسی نگفت که می خواهم ذات خدا را ببینم یا می خواهم الله را ببینم. می خواست رب خود را مشاهده کند و رب در اینجا حقیقتی است که مربی و پرورنده موسی است. و گرنه خدا به معنای ذات نه با دیده و نه با دل مورد مشاهده و رویت قرار نمی گیرد. هر موجودی ربی دارد که آن موجود را از بدو خلقت تا معاد وی کنترل و هدایت می کند. پس رب مطلق، حقیقتی است که همه جمال و کمال خدا در او به منصه ظهور در آمده است. او انسان کامل است که جمال مطلق است و همه جمال ها و زیبایی ها رشحاتی و قطراتی از زیبایی اوست. دیده ای نمی تواند به حقیقت و کنه زیباییش راه یابد. چه دیده ظاهری و دیده قلب و باطن. لذا به موسی گفته شد: لن ترانی یا موسی نمی توانی مرا ببینی. این حقیر در پایان نامه ارشد خود نوشتم که موسی هم خدا را دید و هم ندید! تا زمانی که موسی در تعین موسوی بود نمی توانست ببیند و وقتی از حجاب خودی و انیتش بیرون آمد، حق را دید اما دیگر موسی نبود! بیننده خدا بود. خدا خودش، خودش را مشاهده نمود. فلما افاق قال سبحانک تبت الیک و انا اول المومنین. چون از حالت فنا و صعق به خود آمد، توبه نمود از اینکه جمال یار بی پرده رویت شود. اما نکته مهم در حالت فنای بنده است که بیان و فکر و تعقل در آن حیران می شود. زیرا در اینجا تضاد وجود و انیت بنده با فنای او در محبوب، برای عقل غیر قابل فهم است. لذا در عرفان گفته شده که شناخت خدا به جمع بین تضادهاست. به هر حال بحث توحید و فناها در این مختصر نگنجد. اما برگردیم به اصل بحث؛ بی شک زیباترین جمال الهی در انسان کامل ظهور نموده است و همه زیبایی ها در سراسر عالم هستی، از او نشأت می گیرد. در مرتبه بعد چون سخنی که خدا به موسی گفت در واقع خطاب به همه جهانیان است؛ یعنی کسی نمی تواند جمال انسان کامل را بی پرده ببیند. از این رو در روایتی آمده که نور سلمان به موسی تجلی شد و موسی بیهوش گشت! ما باید در میان به همه عالمیان اما انسانهای عادی و محجوب، اغلب نمی توانند جمال خوبان و اولیاء الهی را مشاهد کنند و ایشان را بشناسند. در نتیجه فطرت ایشان به علت حجابهای دنیوی، در تعیین مصداق دچار اشتباه می شود و سرگرم ظواهر دنیا می شود. هر روز به چیزی دل می بندد بعد آن چیز افول می کند. به همسر دل می بندد، دچار مشکل می شود. به بچه دل می بندد، خراب می شود. به عمل خودش دل می بندد، می بیند پر از ریا و خود بینی و غرور است. همه اینها به خاطر این است که فطرت محجوب و مستور در دنیاست. خلاصه در یک جمله به قول حافظ:
مصلحت دید من آنست که یاران همه کار بگذارند و سر زلف نگاری گیرند.
باید یک زیبای خدا را پیدا کرد و جمال او را دید و از طریق او به حقایق راه یافت.
آیا غدیر برای حضرت علی علیه السلام مقام و شأنی بوده یا علی به غدیر رتبه داد؟ آیا مقامات و ولایت حضرت علی (ع) منحصر در خلافت ظاهری و حکومت بعد از رسول اکرم(ص) است؟ آیا شیعه حقیقی کسی است که فقط به خلافت بلافصل امیر المومنین معتقد باشد؟
همانطور که از مباحث قبلی در باب انسان کامل و ولایت، روشن شده است؛ ولایت یک امر حقیقی و الهی است، که تحت تأثیر زمان و مکان و حوادث قرار نمی گیرد. ولایت یک امر انتصابی نیست. حتی در عرفان ثابت شده که ولایت به هیچ جعلی حتی از طرف خدا مجعول نیست! پس پیامبر، حضرت علی را به ولایت منصوب نکرد. بلکه آن حقیقت را به مردم معرفی نمود. ولایت حقیقتی است که بالذات بالاتر از مرتبه جعل است. چون جعل مربوط به مرتبه کونی و خلقی است اما ولایت در مرتبه ربوبیت و الوهیت است. الولیّ اسم حق تعالی است و ولیّ مطلق دارای تمام شوون و تجلیات الهی است. این ولایت با خلافت ظاهری بسیار متفاوت است. زیرا این خلافت به معنای حکومت بر مسلمین، یک شأن خلقی و بشری و تاریخی است. اما ولایت جهت ربوبی است نه خلقی. از این رو امیر المومنین (ع) در روز غدیر به ولایت منصوب نشد. بلکه در این روز رسول الله (ص) حضرت علی را به مردم معرفی نمود. نه اینکه به جانشنی برگزید. پس ولیّ، جانشین خدا در تمام عالم هستی است. چه مردم بدانند یا ندانند و چه بخواهند یا نخواهند. بی شک بیعت مردم برای ولیّ خدا سودی ندارد، بلکه برای خود ایشان مفید است. در این بین ولیّ مطلق امیر المومنین، دارای ولایت کلیه و مطلقه الهیه است. یعنی او خلیفه الله مطلق است به عبارتی دیگر خدا هر کاری که انجام دهد به وسیله علی انجام می دهد و به هر چه نظر کند به واسطه علی نظر می کند. علی عین الله و یدالله؛ این جملات تشریفاتی نیست بلکه حاکی از یک حقیقت مهم در عالم است. به همین سبب حضرت، خلیفه خدا و قائم مقام وی در سراسر هستی است از عوالم غیب گرفته تا این عالم مادی. با این وصف غدیر برای علی علیه السلام شأن و مقامی نیست، بلکه آن حضرت به غدیر ارزش و بها داد. کما اینکه ایشان به کعبه ارزش و قداست داد، نه اینکه حضرت به خاطر ولادت در بیت ارزش پیدا کرد. چنانچه در زیارت آن حضرت می خوانیم: السلام علی من شرفت به مکه و منی.(سلام بر کسی که مکه و منی به خاطر او شرافت یافت.
ذات حق تعالی من حیث هی نه ظهوری در مرآتی دارد و نه صفتی و اسمی را به آن میتوان نسبت داد. آنجا صفات گم و نعتها محو میگردد. صفات و اسماء در مقام ظهور به واحدیت ظاهر میشوند و اولین مظهر ذات در مقام اسماء، اسم اعظم است و تعین اسم اعظم نیز اولین ظهور و تعین خارجی میباشد. و چون مرتبه ذات فوق مرتبهای است که بتوان به آن صفات و یا اسماء را نسبت داد. پس بناچار صفات را به خلیفه تام که همان اسم اعظم و حقیقت انسان کامل است نسبت میدهیم. در نتیجه حقیقت انسان کامل، تمامی صفات و اسماء را واجد و مُظهر است. پس انسان کامل، علیم و سمیع و بصیر و مالک و رحمن و رحیم و الله و رب و ... است. در مرتبه ذات، هیچ اسم و صفتی اثبات و یا نفی نمیگردد. آن حقیقت، فوق اثبات و یا نفی صفات است. مقام احدیت، مقام نفی صفات و واحدیت مقام اثبات اسماء و صفات است. و محتمل است کلام بیبدیل امیرالمومنین علی علیهالسلام که فرموده کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه[1] در مقام احدیت باشد نه مرتبه ذات من حیث هی. چنانچه مرحوم امام در کتاب مصباح الهدایة به آن اشاره دارد که: "صفات از هویت غیبی احدی نفی میشود و برای حضرت واحدیت و ظهور به فیض اقدس و مقام جمع الهی صفات اثبات میشود."[2]
[1] - حضرت علی علیه السلام، نهج البلاغه، خطبه اول، ص 39
[2] - خمینی ، روح الله، مصباح الهدایة الی الخلافة و الولایة ص 42.
ابراهیم (ع) در خواب دید که فرزند خود را ذبح می کند. ابن عربی معتقد است که شیخ الانبیاء، رویای خود را تأویل نکرد. زیرا هر رویایی و یا هر مکاشفه ای در عالم مثال نیاز به تأویل دارد. به نظر ابن عربی تأویل خواب ابراهیم، ذبح فرزند نبود؛ بلکه تأویلش ذبح گوسفند بود. همچنین مکاشفات صوری در عالم مثال و خیال، محتاج تأویل و تعبیر است. فقط اولیای الهی می توانند به طور دقیق و کامل صور برزخی و مثالی و یا رویا را درست تعبیر کنند. علمی که خدا به یوسف داده بود (و یعلمه من تأویل الاحادیث). مرحوم امام خمینی از قول مرحوم شاه آبادی نقل می کند که ابراهیم از آن جهت خواب خود را تأویل نکرد که چنان در عشق خدا غرق بود که مجال تعبیر و تأویل به خود نداد. و خواب را بدون تعبیر به اجرا گذاشت.
اما بزرگی (حفظه الله) می فرمود، ابراهیم در قلبش نمی خواست که فرزند را بکشد؛ از این رو دست و پای اسماعیل را بست تا دست و پا زدن پسرش او را از عمل باز ندارد. به هر حال در سویدای قلب از ذبح فرزند خشنود نبود. به همین سبب، خدا گوسفند را فرستاد تا بجای فرزند ذبح کند. در این حال خدا صحنه کربلا را به او نشان داد. ببین امام حسین (ع) چگونه دست و پای علی اصغر را باز می کند تا جلوی پدر دست و پا بزند. ببین اکبرش را چگونه به میدان می فرستد. همه ملایکه آمدند تا حضرت را یاری کنند اما همه را رد کرد. حتی امام حسین به تعبیر این حقیر به خدا ناز کرد! وقتی خدا گفت من عهد و پیمان خود را از تو برداشتم و تمام مقامات و درجات شهادت را به تو می دهم، برگرد و با اهل و عیال خود برو؛ امام برای خدا ناز کرد و برنگشت!
برخی اهل ظاهر می گویند امام حسین علیه السلام حج را بدل به عمره کرد؛ و از عرفات به سوی کربلا رهسپار شد. آن هم برای اینکه حضرت نمی خواست خونش در حرم ریخته شود و حرمت حرم شکسته شود! اما قطعاً حقیقت چیز دیگری است. در برخی روایات آمده است که کربلا 24000 سال قبل از مکه آفریده شده است. یعنی در رتبه معنوی و سلوک کربلا که نماد عشق است از مکه بالاتر است. پس امام، حج را نشکست بلکه حج را تمام کرد و به کربلا ارتقا داد و کامل نمود. کمال حج کشتن گوسفند است. چون حج ابراهیمی است و حضرت ابراهیم نتوانست فرزند خود را ذبح کند. از این رو با تخفیف به ذبح گوسفند مامور شد و حجاج هم به تبع ابراهیم گوسفند قربانی می کنند. اما حج حسینی فراتر از حج ابراهیمی است. در کربلا عشق، تمام چارچوب ها و قواعد جهان هستی را زیر و رو می کند. توحید حج ناتمام است! امام حسین در کربلا توحید را به انجام رساند. آنجا ذبح عظیم است (و فدیناه بذبح عظیم). آنجا حسین، اکبر و اصغر را قربانی می کند. ابراهیم به کربلا بنگر ای حاجی به کربلا بنگر. اگر در مکه خانه خداست؛ در کربلا خودِ خداست.اگر هاجر به دنبال آب می گشت، عباس آب روی آب می ریزد. اگر شیطان ابراهیم را وسوسه می کند و ابراهیم او را رمی می کند؛ اینجا شیطان که هیچ، جبرئیل نیز محرم نیست.اگر حاجی به دور خانه خدا می گردد؛ یاران امام حسین به دور او که رب مطلق است، می گردند. در این گردش چنان محو جمال یار می شوند که سر و جان می دهند و با معشوق یکی می شوند. این جاست که توحید به کمال می رسد. لذا در دعا وارد است که بابی انتم امی. معصوم علیه السلام به اصحاب امام حسین می فرماید که پدر و مادرم فدای شما. عالی هرگز فدای دانی نمی شود. پس آنها باید با امام حسین یکی شده باشند تا این دعا درست شود. توحید یعنی اینکه معشوق باشد و عاشق نیست شود. این مرتبه از توحید برای همه انبیاء و اولیاء به وسیله امام حسین علیه السلام حاصل شده است.
ایها العباس ما لب تشنه ایم دستگیری کن که ما سر گشته ایم
ساقیا جانم بگیر و جام ده هستیم بستان مرا آرام ده.
بزرگی می فرمود عرفات مقام معرفت تام است. عرفات تنها یک سرزمین خشک در عربستان نیست؛ بلکه آن سرزمین، یک تمثلی از حقیقت باطنی سالک الی الله است. گفتیم که حج به معنای قصد و حرکت و مهاجرت به سوی خدا و رسول خداست. ممکن است کسی هرگز به دیار حجاز نرود ولی حاجی حقیقی و کامل باشد و در مقابل کسی یک عمر مجاور بیت باشد و از خدا دور باشد.
دعای عرفه حاوی مضامین بسیار بلند معرفتی است. توحید افعالی و صفاتی و ذاتی رکن اصلی این دعاست. الهی ترددی فی الاثار یوجب بعدالمزار. تردد و وقوف در آثار و مظاهر خدا اگرچه از خدا باشد، برای کملین از اولیاء موجب دوری و بعد از حقیقت صرف است. ایکون لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک و متی بعدت حتی تکون الاثار هی التی توصل الیک عمیت عین لاتراک علیها رقیبا. به نظر می رسد این فقره از دعا نقطه اوج این دعای عالیه المضامین است. مگر غیر از تو کسی ظهور دارد که بخواهد مُظهر و آشکار کننده تو باشد. گویی این جمله اشاره به مقام توحید صرف است که در آن هیچ کسی و چیزی جز خدا دیده نمی شود حتی مظهر و آیه ای برای حق نمی بیند! کی دور بوده ای که آثار و نشانه ها بخواهند مرا به تو برسانند. کور باد چشمی که تو را مراقب خود نمی بیند! واقعاً کسی که خدا را نمی بیند کور است.
کی رفتهای زدل که تمنا کنم تو را | کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را | |
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور | پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را |
چون سر و کارت با کودک فتاد پس زبان کودکی باید گشاد، با هر کس به قدر فهم او سخن میگفتند. و چون اکثریت قریب به اتفاق مردم - جز چند صحابی خاص مثل سلمان و ابوذر سیر و سلوکی نداشتند و تحمل حقایق را برنمیتابیدند، لذا تعالیم آنها بیشتر در جهت هدایت عملی و منازل ابتدایی و متوسط از سلوک بود و در مورد حالات و منازل اولیاء و دریافتهای ایشان از حقیقت، کمتر سخن میگفتند و بیشتر با زبان اشاره و کنایه از آن گاهی سخن به میان میآوردند. بی شک حالاتی را که حضرات معصومین علیهم السلام با حق داشتند، احدی از انبیای مرسلین و اولیاء دریافت ننموده است. بلکه معرفت تمام انبیاء و اولیاء به حق تعالی از مجرای ولی مطلق علیهالسلام است. لذا حضرت امیرالمومنین علی علیهالسلام خطاب به ابوذر و سلمان فرمود:
یا سلمان و یا جندب ان معرفتی بالنورانیة هی معرفة الله و معرفة الله هی معرفتی بالنورانیة.[1] و این هدایت ولی مطلق همواره بوده و هست و خواهد بود و فقط منحصر به حیات ظاهری ایشان در صدر اسلام نبوده است.
اسم در عرفان از جایگاه ویژهای برخوردار است. در عرفان نظری، هر موجودی از موجودات و هر عالمی از عوالم مظهر اسمی از اسماء الهی است. در عرفان عملی، هر حالتی از احوال موجودات و هر مرتبه ومقامی از مقامات انسانی تحت تاثیر یک و یا چند اسم است. درنتیجه ارتباط تمام موجودات با حق تعالی همواره از طریق اسماء امکان پذیر است. و این ارتباط اعم از ارتباط وجودی و شهودی است. زیرا تمام تجلیات الهی از مجرای اسم تحقق می یابد.
در تنزلات وجود، پس از ذات که هیچ اعتبار و ملاحظهای و هیچ اسم و رسمی در آن راه ندارد، اسماء، خلیفه حق در ظهور می باشند. گر چه اسماء و صفات، نسبتهای الهی هستند و به خودی خود وجود عینی ندارند، ولی موجودات عینی وابسته به آنها می باشند. حضرت واحدیت مرتبه ظهور اسماء و لوازم آنها یعنی اعیان ثابته است. در وجود عینی نیز عوالم و نشات هر کدام مظهر یک اسم کلی حق تعالی می باشند. در میان اسماء اسم اعظم الله، اسم جامع الهی است که مجمع تمام اسماء و صفات حق تعالی است. او تمام اسماء را به منصه ظهور میرساند و بقیه اسماء در واقع مظهر او هستند. انبیاء و اولیاء نیز به حسب مقام خود مظاهر اسماء کلی الهی هستند بدین سبب در بحث عوالم و فلکیات، ابن عربی به ارتباط اسمی خاص با هر فلک و همچنین ارتباط آن فلک با یک نبی از انبیاء اشاره دارد که در راس ایشان نبی ختمی و ائمه معصومین علیهم السلام قرار دارند که مظهر اسم جامع الهی میباشند. لذا عالم در واقع بسط وجود ایشان، و بقیه انبیاء و اولیاء نیز مظاهر این حقایقند.
در سیر و سلوک و احوال سالک، اسماء در هر منزل از منازل سلوک، سالک را تحت تاثیر قرار می دهند. مثلا توبه با اسم التواب حق میسر می شود و تا این اسم بر کسی ظهور نکند وی توفیق توبه حقیقی نمی یابد. همچنین عبادات هر کدام با یک اسم حق تعالی در ارتباطند و در واقع هر عبادت، ثنای حق به یک و یا چند اسم است. مثلا نماز با اسم اعظم الله و روزه با اسم الصمد مرتبط است. بر همین دیدگاه، حالاتی از قبیل قبض و بسط، خوف و رجاء و ... ناشی از تجلیات اسماء الهی است.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند.
شاید بهترین دلیل ماندگاری شعر حافظ در این بیت او باشد؛ عشق. این کلمه ای که آغاز و انجام هستی و بقای آن به اوست. بزرگی می فرمود که در تمام اشعار حافظ لااقل یک بیت در مورد کربلا است. مگر می شود کسی به حقایق عشق راه یابد و از کربلا بی خبر باشد؟ عشق حقیقتی است که از تمام نیروهای عالم اثرش قوی تر و ماندگارتر است بلکه تمام اشیای عالم انرژی خود را از عشق تامین می کنند. تمام حرکات در عالم از عشق نشات می گیرد. عشق والدین به فرزندان، عشق به ماندگاری و جاودانگی، عشق به کمال، عشق به راحت و آرامش و ....
بیت دیگری از حافظ به مقام وی اشاره دارد:
گر به دیوان غزل صدر نشینم چه عجب سالها بندگی صاحب دیوان کردم.
هر ولی از اولیای الهی دارای یک خصیصه است که سایر اولیاء آن را ندارند؛ یا لااقل از اظهار آن خودداری می کنند. به نظر می رسد به حافظ، غزل داده شده است. بر این مبنا به دیوان غزل صدر نشین است؛ یعنی کسی دیگر در غزل به مرتبه او نخواهد رسید. حتی اگر در مرتبه و مقام از او بالاتر باشد! این معنای اختصاص یک حقیقت به یک ولیّ می باشد. او که چشم و چراغ همه شیرین سخنان است، روز به روز چه در ایران و چه در دنیا از شهرت بیشتری برخوردار خواهد بود. قطعاً آیندگان به حافظ و حافظ شناسی بهای بیشتری خواهند داد؛ و معارف بیشتری از اشعار آن خواهند یافت. مولوی نیز در زمینه مثنوی بی بدیل است چنانچه خودش گفته که هرگاه تا قیامت کسی مثنوی بگوید و نام کسی را به آن اضافه نکند، منظور مثنوی معنوی است و اگر مولوی بگوید و نام کسی را به آن اضافه نکند، منظورش ما هستیم. از اینجا نتیجه می گیریم که خودش از این معنا با خبر بوده است. زیرا در آن زمان به برای احترام به بزرگان مولوی می گفتند.
نتیجه اینکه حافظ و مولوی و بقیه عرفا که شعر سروده اند با بقیه شعرا تفاوت ماهوی دارند. حافظ لسان غیب است یعنی اشعارش از غیب متجلی می شود نه نتیجه فکر و یا قریحه ادبی است. مولوی وقتی می گوید بهار آمد بهار آمد؛ منظورش فصل بهار نیست، بلکه منظورش یار است. در ادامه می گوید نگار آمد نگار آمد. پس مقایسه حافظ و مولوی و عطار با اهل ادب و شعر ظاهری اشتباه بزرگی است.
سبو بدوش گذشتم زکوی باده فروش
براه میکده دیدم سبوکشان مدهوش
فتاده پیر، کناری قدح شکسته و مست
بدور لاله ی رویش، چراغ ها خاموش
تجلی دل ما گشت در جهان مثال
درخت اخضر زیتون و موسی بی هوش
کبوتر دل ما دام زلف می طلبد
به سینه می تپد از شوق سینه و آغوش
به عشق روی تو ما زنده ایم، اگر مُردیم
به سنگ سینه ی ما نام تو بود منقوش
رواست حاجت ما را روا کنی ای دوست
که بار عشق تو بر دوش می کشم هر دوش
به چند درهم معدوده یوسفی بخرند
مرا بهیچ خریدی به هیچ هم مفروش
براه میکده دیدی سیاه مستی را
"تخلص" است که او را نه عقل مانده، نه هوش
اگر چه شرح این ابیات از توان همچو منی بیرون است؛ ولی به یاد سالها مصاحبت با سراینده بزرگ این ابیات، چند سطری می نویسم.
تجلی دل ما گشت در جهان مثال
درخت اخضر زیتون و موسی بی هوش. موسی کلیم (ع) در بیابان به اهلش گفت فقال لاهله امکثوا انی انست ناراً (به اهلش گفت مکث کنید من با آتشی مانوس شدم) فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِی مِن شَاطِئِ الْوَادِی الْأَیْمَنِ فِی الْبُقْعَةِ الْمُبَارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَن یَا مُوسَى إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ. در برخی روایات آمده است که شاطی وادی ایمن فرات، بقعه مبارکه کربلا و شجره محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. آن آتش عشق به اهل بیت بود که موسی با آن انس گرفت این تجلی از حقیقت نبوی ظهور الله بود. موسی در این تجلی محو شد. حضرت استاد در این بیت این تجلی را در عالم مثال می داند. این تجلی در عالم مثال به صورت درخت اخضر زیتون بود. چون تجلی به جبل موسوی شد موسی به حالت صعق و فنا رسید. فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقاً. چون انسان کامل و حقیقت کربلا بر موسی تجلی نمود؛ وی بی هوش شد. این بی هوشی همان فنای در آن تجلی و فنای در انسان کامل که فنای در حق است. البته تجلیات در عالم مثال به صورت تصاویری ظاهر می شوند؛ که تاویل آن در روایت فوق آمده است. عارف در هر تجلی در عالم مثال، تاویل و معنای آن را می داند.(در باره عالم مثال بعدا خواهیم گفت). درخت اخضر (سبز) اشاره به مقام ولایت است. و زیتون اشاره به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام می باشد. چنانچه در روایات آمده که تین و زیتون که خدا در قرآن فرموده؛ امام حسن و امام حسین (ع) هستند. این مختصری بود راجع به یک بیت از این بزرگ.
حج در لغت به معنای قصد و آهنگ جایی یا شخصی نمودن است. اما در اصطلاح حاجی کسی است که مناسک خاصی را در ایام ماه ذی الحجه انجام می دهد. ظاهر حج همان است که در کتب فقهی آمده ولی باطن حج عزم سفر و آهنگ رفتن به سوی خداست. چنانچه در آیه شریفه آمده و من یخرج من بیته الی الله و الی رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله. مرحوم امام خمینی در تبیین در مواضع مختلف اینگونه بیان کرده است که هر کس از بیت مظلم نفس به خدا و رسولش هجرت کتد و در این راه به موت حقیقی که فنای در حق است نائل شود؛ اجرش با خداست و اجرش خود خداست.
به نظر می رسد حج مراتبی از سیر و سلوک الی الله است. از احرام گرفته تا طواف و وقوف در عرفات و تقصیر و قربانی؛ همه مقامات و منازلی در راه رسیدن به معشوق و محبوب حقیقی است. تا جایی که سالک را به فنا و توحید یا همان مرگ و موت حقیقی رهنمون می کند.
ابن عربی در فتوحات گوید:«از آنجا که خداوند متعال، قلب بندهاش را خانهای کریم و حرمی عظیم قرار داده و فرمود که: «آن قلب خدا را فرا گیرد، درحالیکه آسمان و زمین نتوانند او را فراگیرند»، پس قطعاً قلب مؤمن از کعبه، اشرف و برتر است. در میان طوافکنندگان، کسی هم هست که آن را نمیداند، لذا به گرد آن خانه با دلی غافل و بیخبر میگردد. پس به پاس خدای، بر همة مردم است که دلهایشان را مانند «بیت» قرار دهند و بخواهند که حق تعالی در آن ساکن باشد، چنانکه فرمود: «اُطْلُبُونی فِی قُلُوبِ الْعارِفین»؛ «مرا در دلهای عارفانم طلب کنید».
خواجه عبدالله انصاری مینویسد:
کعبة گِل، ساخته ابراهیم خلیل است و کعبه دل، پرداخته ربّ جلیل. آن کعبه، منظور نظر مؤمنان است و این کعبه، نظرگاه خداوند رحمان. آن، کعبة حجاز است و این، کعبه راز. آن، کعبة اصناف خلایق است و این، کعبة عطای حضرت خالق است. آنجا چاه زمزم است و اینجا آه دمادم است. آنجا مروه و عرفات است و اینجا محل نور ذات است. حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم) آن کعبه را از بتان پاک کرد، تو نیز این کعبه را از بتهای هوی و هوس، پاک گردان.
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق، همین جاست بیایید بیایید
معشوقِ تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
دهبار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار ازین خانه برین بام برآیید
آن خانه لطیف است نشانهاش بپرسید
از خواجة آن خانه نشانی بنمایید
ادامه دارد....
در سفر اول از اسفار اربعه عرفانی، سالک در مکاشفاتش شناختهایی نسبت به اشیاء و موجودات چه مجردات و چه مادیات پیدا میکند ولی این شناخت، معرفت تام نیست. چون معرفت حقیقی پس از وصول به توحید حاصل می شود زیرا اشیاء مظاهر حقند و تا حق تعالی شناخته نشود بالطبع مظاهرش نیز شناخته نخواهند شد. سالک در سفر دوم به وادی توحید رسیده و از کثرات غافل می شود. در نتیجه معرفت حقیقی به عالم وجود پس از معرفت به حق تعالی حاصل میشود. چون اشیاء مظاهر حقند، پس شناخت حقایق اشیاء کما هی پس از شناخت حق در مقامات فناء است. بالاترین شناخت و مکاشفه در سفر سوم از اسفار اربعه حاصل می شود و آن علم به اعیان ثابته موجودات است که این علم در واقع ظهور و تجلی علم حق تعالی بر عبد است. همان گونه که قبلا اشاره گردید این مقام و این کشف عالی خاص انبیاء و اولیای کامل مکمل است و بقیه خلق حتی ملائکه مقربین از آن محجوبند. اگر سالک به این مساله علم داشته باشد هرگز به یک کشف کوچک صوری و رویت خوابی و یا کرامتی مغرور نمی شود و به آن اعتماد نمی کند.
متاسفانه اغلب عوام و اهل ظاهر، کشف عرفانی انبیاء و اولیاء را به کشف های ظاهری و حسی مثل رویای صادقه و یا دیدن صور مثالی تعبیر نموده اند. ایشان پنداشته اند که مثلا کسی با رویت خوابی یا شنیدن صدایی و یا رویت صورتی، به مقام نبوت یا ولایت نائل می گردد. و یا اگر چند کرامت ظاهری مثل خبر از ضمایر مردم و حوادث آینده و شفای بیماران و امثالهم ارائه نمود، وی از اولیای الهی است. همین اشتباه موجب گردیده که از افراد مرتاض که در زمان ما دارای شهرت جهانی نیز شده اند، به عنوان عارف و یا مرد الهی یاد شود. بسیاری از گمراهی های افراد در پیوستن به گروه های شبه عرفانی و سکولار ناشی از همین تفکر غلط است. غافل از اینکه بسیاری از کرامات و مکاشفات ظاهری، به کمک اجنه و شیاطین انجام می پذیرد. همه اینها نتیجه سهل انگاری در تبیین مقام انبیاء و اولیای الهی است. این امر سبب گردیده تا در غرب واژه تجربه عرفانی متداول و برخی از مسلمانانی که کلام غرب را مطالعه کرده اند به این واژه و تبعات غربی آن دچار شده اند. شاید اگر علم کلام اسلامی مورد توجه کافی واقع می شد و پیشرفت لازم را در طول تاریخ داشت، اکنون در کشورهای اسلامی پیروی از کلام و یا فلسفه غرب کمتر مشاهده می شد. مهم تر از این اگر توجه لازم به عرفان اسلامی و آثار اهل معرفت صرف می شد، اکنون بسیاری از مسائلی که توسط غرب و یا غربزدگان به عنوان شبهه مطرح می گردد حل شده بود.
کتاب العبادله تصنیف ابن عربی از دقیق ترین و عمیق ترین کتب عرفانی شیخ است. این کتاب شامل دریافت وی از اسماء خداست. یکی دیگر از خصایص این کتاب ایجاز و اختصار فوق العاده آن است. به نحوی که در یک جمله به قدر کتابی معنا نهفته است. در اینجا به تفاوت میان متقی و عارف اشاره دارد:
متقی صاحب دعوی(ادعا) است و بدین سبب عمل از وی قبول می شود. و عارف صاحب تجرید است و اعمال از وی جاری می شود در حالی که وی از آنها دور است. پس او با اعمالش نسبتی ندارد مگر اینکه وی محل جریان و ظهور آن می باشد. متقی در قیامت به سوی رحمن محشور می شود اما عارف همیشه در حضرت الهی وقوف دارد.
اگرچه شرح این کلام بلند مفصل خواهد بود اما به اشارتی بسنده می کنیم. متقی از این روی که خود را متصرف در عالم می داند لباس تقوی در بر می کند و همواره مراقب اعمال خود است و سعی در خالص نموده عمل خود دارد. لذا اعمالش به خودش منتسب است نه به خدا. چون عمل را از خود می داند و از خود می بیند. این مقام متوسطین از اهل سلوک است. اگرچه امثال بنده با این مقام خیلی فاصله داریم، اما این مقام دارای نقص است زیرا خود و دیگران را در عالم متصرف می داند و خدا را در مظاهر نمی بیند. که این در منظر عارف شرک خفی است. اما عارف همواره در حضور خداست و اعمال وی ظهور تجلیات خداست نه حاصل تقوی و ایمان وی. عمل وی برتر از قبول یا رد است! به قول حافظ: در پس آینه طوطی صفتم داشته اند / آنچه سلطان ازل گفت بگو آن گویم. چون عمل از حق صادر شده است و عبد را در آن دخالتی نیست؛ ارزش این عمل در محاسبه نمی گنجد. عمل عارف از ناحیه خداست نه عبد. و بنده فقط آینه و مجرای آن است.
صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
آنچه که از سخنان بزرگان اهل معرفت بدست می آیداین است که، احکام ظاهری شرعی بر مبنای حقایق باطنی و احکام آن استوار است. مثلاً از دیر باز در ذهن من سؤالاتی در مورد احکام فقهی وجود داشت. به عنوان مثال فکر می کردم چرا آب کر با یک بار چیز نجس را پاک می کند ولی آب قلیل با سه بار. در حالی هر دو آب از نظر جنس و مقدار ممکن است یکی باشد یا حتی شاید آب قلیل از آب کر بیشتر هم باشد. یا چرا نماز صبح دو رکعت و نماز ظهر چهار رکعت و امثال این سؤالات. پس از تامل در کلام اهل معرفت به این نتیجه رسیدم که علل این احکام را نباید در مسائل ظاهری و دنیوی جستجو کرد؛ بلکه حقایق باطنی و غیبی در پس این احکام نهفته است. مثلاً اگر انسان محصور در خود و اعمال خودش باشد، آب قلیل است که با اندک نجاستی تمام وجودش نجس می شود. اما کسی که به منبع ولایت متصل است یا آب کر است یا آب متصل به کر؛(سالک راه خدا). و اگر کسی به مقام ولایت خاصه رسید، آب دریاست که به هیچ عنوان نجس نمی شود؛ والبته قابلیت این را دارد که که همه دنیا را پاک کند. به همین دلیل مولوی در باره شمس می گفت که او دریاست و هرگز نجس نمی شود. بسیاری از اسرار احکام در کتاب فتوحات مکیه ابن عربی وجود دارد همچنین در کتاب سرالصلوه امام پاره از اسرار نماز آمده است. اما با کمال تاسف گاهی دیده می شود برخی اهل ظاهر از روی جهل، علت برخی از احکام را با فکر ناقص خود بیان می کنند. یادم است زمانی که من بچه بودم برخی از سخنرانان علت حرام بودن گوشت خوک را غیر بهداشتی بودن(انگل) بیان می کردند! غافل از اینکه با این توجیه غلط اساس دین را ویران می کنند. در مقابل ممکن است کسی بگوید اگر انگل علت حرمت گوشت خوک است؛ ما در شرایط بهداشتی خوک را پرورش می دهیم و بعد هم گوشت آن را کاملاً می پزیم پس دیگر نباید حرام باشد!
شاید بسیاری از مردم ندانند که این شعر یک غزل از مولوی است. این بهانه ای شد تا در باره حقیقت شهادت مطلب کوتاهی بنویسم. شاهد، مشهود،مشاهده و شهید از مصدر شهادت هستند. بزرگی می فرمود که شهید یعنی یکی شدن شاهد و مشهود. شاهد کسی است که می بیند و مشاهده می کند؛ و مشهود مشاهده شونده است. شهید در واقع کسی است که در مشهود خود فانی شده است. یعنی چنان محو در جمال محبوب خود شده است که از همه چیز حتی از خود و شهود خود غایب شده و با محبوب به یگانگی رسیده است. من کیم لیلی و لیلی کیست من. اینجاست که سالک به حقیقت شهادت رسیده است. به قول جناب حافظ:
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کانکه شد کشته او نیک سرانجام افتاد.
کشته معشوق بسی بالاتر از کشته تیر و تیغ است. همانطور که نماز و روزه باطنی و قلبی بالاتر از ظاهر آن است؛ شهید باطنی افضل از کشته های میدان نبرد با دشمن بیرونی است. مولوی گوید:
خون شهیدان را زآب اولی تر است
این خطا از صد ثواب روشن تر است.
خون شهید پاک است؛ چرا؟ چون به معشوق رسیده و خون معشوق در رگ او جاری است. شهید به غسل نیاز ندارد؛ چون پاک و طاهر است و غسل برای طهارت است. و چگونه طاهر نباشد در حالی که با خدا به یگانگی رسیده است. اوج شهادت و تمامیت عشق در کربلا ظهور یافت و سالار عشاق عالم به محبانش شراب عشق نوشاند و همه را در وجود بی نهایت خود فانی کرد. لذا در ادعیه در باره شهدای کربلا آمده است که بابی انتم امی؛ امام معصوم می فرماید پدر و مادرم فدای شما! چون همه شهدا در امام حسین علیه السلام فانی شدند و در واقع شهید شدند و دیگر کسی باقی نماند جز محبوب عالم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام.
نتایج یک تحقیق در باره وحی از منظر عرفان و چالشهای نوین:
نبی ختمی(ص) مظهر اسم اعظم الله، و جامع همه حقایق الهی است، و انبیاء دیگر مظاهر سایر اسماء الهی هستند. لذا دین و شریعت وی، خاتم و اکمل ادیان است.
- انسان کامل یک حقیقت است که فقط در حضرات چهارده معصوم (ع) مصداق عینی یافته است.
- پیامبر اکرم و اهل بیت او علیهم السلام صاحب مقام عصمت کلیه و مطلقه الهیه اند؛ و کسی را در این مقام با ایشان شراکت نیست.
- کشف نبی اکرم (ص) کشف تام الهی است و هیچ مکاشفه ای به پایهی آن نمی رسد. پس هیچ حقیقتی از حقایق الهی، باقی نمی ماند تا دیگری آن را کشف نماید و یا بر دین او چیزی بیفزاید.
- همه اولیاء الهی در شریعت و طریقت تابع شرع رسول الله هستند. و هرگز کسی از ایشان ادعای تشریع ننموده است.
- چون دین اسلام حاصل کشف تام نبوی است، و نبی اسلام مظهر اسم جامع الهی است؛ معنا ندارد که کسی بر دین بیفزاید و آن را فربه تر کند.
- تلاش اهل معرفت و علماء در فهم بیشتر از دین است. و فهم بشر از دین الهی روز افزون است، نه آنکه اصل دین رو به تکامل باشد.
- وحی تشریعی تجلی خاص الهی بر قلب نبی است. و اولیاء اگرچه صاحب تجلی هستند ولی هرگز وحی تشریعی بر ایشان نازل نمی شود و وحی جبرئیلی، مخصوص انبیاء است.
- سماع کلام خدا بدون واسطه، عین فهم است و بی نیاز از هرگونه تأویل و تفکر می باشد.
- قرآن به تبع انسان کامل، کتاب جامع الهی و مظهر اسم اعظم و جامع حق تعالی است.
- قرآن در هر نشأتی به حسب آن نشأه ظهور می کند. در حضرت احدیت به تجلی ذاتی بر قلب نبی اکرم (ص)، در عالم علم الهی و حضرت واحدیت به اسم اعظم و سایر اسماء، در عالم عقل به جبرئیل نازل شده و سپس در عالم مثال مجدداً به صورت صوت و لفظ به نبی نازل می شود. نبی (ص) در همه این عوالم با قرآن متحد است. در نتیجه قرآن هم القای قلبی و نفسانی؛ و هم به صورت صوت و لفظ نازل شده است. پس قرآن ظاهری و موجود، ظهور قرآن باطنی است بی کم و کاست.
- مولوی همانند سایر عرفا قرآن را حاصل احساسات و احیاناً اوقات خوب و بد پیامبر نمی داند. بلکه قرآن را حقیقتی نازل از حق تعالی می داند که از زبان رسول خدا جاری شده است.
- چون رسول، فانی در حق و باقی به اوست و در سفر دوم از اسفار اربعه، رسوم خلقی و بشری وی محو در حق تعالی شده است؛ پس از رجوع به خلق به هیچ وجه تحت تأثیر آداب و رسوم و عقاید بشری قرار نمی گیرد. به تبع وی قرآن که وحی خالص و عین کلام الهی است، از تأثیرات خلقی به دور می باشد.
- رسول اکرم (ص) مظهر علم الهی است و علم وی به عالم وجود علم تام است و با علوم ظاهری بشری قابل قیاس نیست. پس این نظر که ایشان علمی معادل مردم هم عصر خود داشته اند، کاملاً بی مبنا و اشتباه است.
- بسط و گسترش مکاشفه و دین پیامبر اسلام از منظر عرفان غیر ممکن است. و هر چه که اهل الله گفته اند و خواهند گفت شرح و تفسیر دین است نه بسط آن.
- عرفاء هر گونه ادعای تشریع را از هر سالکی جز انبیاء، غیر قابل قبول می دانند و وحی را مختص نبی و رسول می دانند.
وحی از نظر لغوی به معنای سخن آهسته و مخفی و الهام است. از منظر عرفان، حقیقت وحی تجلی ذاتیه حق در حضرت واحدیت و سپس تنزل آن به عوالم و نشات خلقی است. به تعبیری دیگر وحی اثر کلام حق در نفس سامع است که آن عین فهم و افهام میباشد و در واقع هیچ غیریتی بین فهم وحی شونده و کلام حق تعالی نیست. از این منظر امکان خطا در دریافت و تلقی وحی غیر ممکن است.
وحی عام شامل هرنوع موجودی میگردد ولی وحی خاص مخصوص انبیاء و رسل است. وحی با واسطه جبرئیل، مخصوص رسل و وحی بی واسطه، خاص انبیاء است.
نبی ختمی (ص) انسان کامل و ولی مطلق است. او مظهر اسم اعظم الله است و همانطور که اسم اعظم جامع جمیع اسماء و صفات حق است، مظهر او نیز جامع همه ظهورات اسمائی است. پس او خازن علم حق است (السلام علیکم یا خزان علم الله)[1] و مظهر اسم علیم و خبیر و بصیر و سایر اسماء میباشد. از این روی ید الله و عین الله است و این مقام ، خاص انسان کامل است که در حضرات چهارده معصوم علیهم السلام تحقق یافته است. سایر انبیاء و اولیاء این جامعیت را ندارند زیرا مظاهر سایر اسماء اند. (انا و علی من شجره واحده و سایر الناس من شجر شتّی)[2]
با این وصف نبی ختمی (ص) صاحب عصمت مطلقه است، که در نتیجه دریافت او از حق اتم و اکمل است و هر چه او گوید سخن حق و فعلش فعل حق است. چه در عوالم غیب و چه در عالم شهادت و دنیا. پس بی شک نه تنها آداب و رسوم مردم زمانه بلکه رسوم خلقی و حجابهای بشری برای او وجود ندارد و اگر اینچنین بود او نبی حقیقی نبود. زیرا اول مرتبه فناء ، فنای رسوم خلقی است و آداب ورسوم و زبان و فرهنگ و منطق و عقل بشری همه رسوم خلقی اند. تنزل وحی به علت احتجاب خلق از حقیقت قرآن است و چون بشر، محجوب به تمامی حجب است لا جرم با او باید به لسان خود او سخن گفت و لسان قوم یعنی حد اندیشه و زبان و رسوم بشری.
رسول کسی است که پس از فنای در حق به مقام بقای بالله رسیده و برای هدایت کافه خلق اعم از بشر و یا غیر بشر با وجود حقانی، بسوی خلق رجوع میکند (سفر چهارم از اسفاراربعه). او قائم مقام حق در خلق است و چون وجود او حقانی است کلام او همان کلام حق است و لا غیر.
چون نبی ختمی مظهریت اسم اعظم الله را داراست، لا جرم حفظ شوونات خلقی و حقی را در حد اعلا میکند. از این رو هیچ شأنی او را شأن دیگر باز نمیدارد. نه وحدت حجاب کثرت اوست و نه کثرت حجاب وحدت او. در نتیجه حجاب های خلقی اعم از آداب و رسوم و فرهنگ و سایر پیش فرضهای بشری وی را تحت تاثیر قرار نمیدهد.
نبی ختمی و ائمه هدی(ع) به خلاف سایر انبیاء و اولیاء ، علمشان به تمام جزئیات احاطه دارد و حتی به علوم طبیعی نیز اشراف کامل دارند. زیرا خلیفه حقیقی باید تمام صفات مستخلف عنه از جمله علم را دارا باشد و گر نه خلیفه نیست.
تجربه یا مکاشفه عرفاء، در واقع چیزی جز رشحات و قطرات کشف تام نبوی و علوی نیست.
نام احمد نام جمله انبیاست چون که صد آمد نود هم پیش ماست. در حقیقت کسی نمیتواند دین را فربهتر کند بلکه معرفت بشر عادی را نسبت به دین حقیقی افزایش میدهد.
- مفاتیح الجنان، زیارت روز سه شنبه[1]
- همان، دعای ندبه[2]
حدود بیست سال بیشتر سن نداشتم. یک روز مشغول تمیز کردن کتابخانه خود بودم که نگاهم به یک کتاب از امام خمینی افتاد. کتاب سرالصلوه که چند سال قبلش به قیمت 80 ریال خریده بودم و چون اساساً نمی توانستم آن را بخوانم؛ در کتابخانه گذاشته بودم. کنجکاو شدم آن را بخوانم. کتاب بسیار سنگینی برای آن سن و سال بود. هر جمله آن را با دقت و وسواس خاصی بارها می خواندم. در نهایت مقدار کمی از آن را متوجه شدم. اما این مقدمه بود تا ذهن کنجکاو مرا با عرفان آشنا کند. من آن کتاب را چهار بار دیگر با دقت خواندم. سپس بقیه کتب عرفانی امام را مطالعه نمودم. کم کم با کتاب های دیگر از عرفای اسلامی آشنا شدم و بدین منوال بود که من با عرفان آشنا شدم و حقیقت را در کلام اهل معرفت پیدا کردم. به نظر من هر کس که بدون پیش فرض منفی و با انگیزه لازم برای شناخت عالم هستی، دنبال کشف حقایق برود؛ به جز عرفان از هیچ علم دیگری اعم از تجربی و علوم اسلامی سیراب نخواهد شد.
. هر وقت در زندگیات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته ی یار است.
.زیارتت، نمازت، ذکرت و عبادتت را تا زیارت بعد، نماز بعد، ذکر بعد و عبادت بعد حفظ کن؛ کار بد، حرف بد، دعوا و جدال و… نکن و آن را سالم به بعدی برسان. اگر این کار را بکنی، دائمی می شود؛ دائم در زیارت و نماز و ذکر و عبادت خواهی بود.
.اگر غلام خانهزادی پس از سال ها بر سر سفره صاحب خود نشستن و خوردن، روزی غصه دار شود و بگوید فردا من چه بخورم؟ این توهین به صاحبش است و با این غصه خوردن صاحبش را اذیت می کند. بعد از عمری روزی خدا را خوردن، جا ندارد برای روزی فردایمان غصه دار و نگران باشیم.
. گذشته که گذشت و نیست، آینده هم که نیامده و نیست. غصه ها مال گذشته و آینده است. حالا که گذشته و آینده نیست، پس چه غصه ای؟ تنها حال موجود است که آن هم نه غصه دارد و نه قصه.
.موت را که بپذیری، همه ی غم و غصه ها می رود و بی اثر می شود. وقتی با حضرت عزرائیل رفیق شوی، غصه هایت کم می شود. آمادگی موت خوب است، نه زود مردن. بعد از این آمادگی، عمر دنیا بسیار پرارزش خواهد بود. ذکر موت، دنیا را در نظر کوچک می کند و آخرت را بزرگ. حضرت امیر علیه السلام فرمود:یک ساعت دنیا را به همه ی آخرت نمی دهم. آمادگی باید داشت، نه عجله برای مردن.
.اگر دقّت کنید، فشار قبر و امثال آن در همین دنیاقابل مشاهده است؛ مثل بداخلاق که خود و دیگران را در فشار می گذارد.
.تربت، دفع بلا میکند و همه ی تب ها و طوفان ها و زلزله ها با یک سر سوزن از آن آرام می شود. مؤمن سرانجام تربت میشود. اگر یک مؤمن در شهری بخوابد، خداوند بلا را از آن شهر دور میکند.
حاج محمد اسماعیل دولابی رضوان الله علیه
یادمه چند وقت پیش یکی از آشناها، باباش سکته میکنه و فلج میشه به حدی که هیچ کاری دیگه نمی تونست انجام بده. از اون پیر مردای قدیمی و مغرور بود که همه ازش حساب می بردن. خلاصه حال و روزش خیلی خراب شد؛ تا جایی که باید غذا می ذاشتن تو دهنش و همیشه یکی پیشش بود. یه روز پسرش گفت که بابام خیلی ناراحت بود و از شدت ناراحتی به گریه افتاد. من تا حالا گریه آقاجونو ندیده بودم. به من گفت دعا کن خدا منو ببره و راحت بشم. من همون موقع به همسرم گفتم که بزودی می میره. گفت چرا؟ گفتم چون این شخص غرور داشت؛ خدا اونو تو این دنیا چند ماهی مریض کرد تا غرورشو بشکنه و با غرور نره اون دنیا؛ همش به خاطر لطف خداست. و گرنه معلوم نبود که اونجا باید چقدر سختی بکشه تا غرورش از بین بره. اتفاقاً چند روز بعد از دنیا رفت. ما معمولاً اسرار کارای خدا رو نمی دونیم اینم اتفاقی فهمیدیم. البته شاید مصالح دیگه هم در کار بوده که ما نمی دونیم. به هر حال همین مشکلات، برای مردم نفعش بیشتر از سختی اونه. ولی متأسفانه ما نمی دونیم که خدا داره مارو پاک می کنه. مثل اون بچه ای که هی میره بیرون خودشو کثیف می کنه بعد مامانش اونو می شوره و گاهی که خیلی کثیفه، وقتی می شورنش دردش میاد و گریه میکنه ولی مامانش گوش نمیکنه و کارشو تموم میکنه. بعداً که بزرگ شد میگه مامان دستت درد نکنه چقدر واسه ما زحمت کشیدی. ما اون موقع عقلمون نمیرسید. بنده هم وقتی حکمت کارای خدا رو فهمید از بد بینیش نسبت به خدا توبه می کنه و می فهمه همه رنج هاش برای خودش بوده و خدا نمیخواسته اونو عذاب بده. اونوقت از سختی ها ناراحت نمی شه.
ما فکر می کردیم که قیامت یه روزیه که پس از تمام شدن عمر این دنیا برای همه فرا می رسه. یعنی این جوری به ما گفته بودن. اینم از اشتباهاتی که به ما گفتن. برزخ و قیامت یه سیری است که تو خودت باید بری. اگه تند بری زود می رسی اگه یواش بری دیر می رسی. قیامت یه مقامه نه یه زمان خاص! اگه به اون مقام رسیدی تو در قیامتی و اگه نرسی به قیامتت نرسیدی. به عکس تصور عوام، هر کسی واسه خودش یه قیامت جداگونه داره. همه با هم تو یه زمان مشخص قیامت ندارن. یه روز حاج آقا دولابی میفرمود: ما در مشهد بودیم برای زیارت، در منزل یکی از علماء ساکن بودیم. وقتی می خواستیم برگردیم تهران ایشون به من گفت کجا می خوای بری؛ بمون فردا روز مبعثه، بعداً برو. منم گفتم بلیط دارم باید برم ولی ایشون هی اصرار می کرد. بالأخره من گفتم هذا یوم البعث و لکن کنتم لا تعلمون (امروز روز بعث است ولی شما نمی دانید). خدا رحمتش کنه برای ایشان در این دنیا هم قیامت بود. بزرگان همیشه در آخرت هستن. فقط بدن هاشون تو این دنیاست ولی ارواح اونا به عزّ قدس الهی تعلق داره. این معنای انفسی روز بعث و قیامته.
عید در معنای اصلی خود از عود به معنی رجوع به اصل و بازگشت می باشد. عید به معنای جشن و شادی و میهمانی و خوردن نیست. بلکه رجوع به اصل خویشتن می باشد. همان گونه که گفته شد، روزه یعنی ندیدن غیر خدا و عدم توجه به غیر است. این روزه تا رسیدن به وصال محبوب حقیقی مستدام است؛ خواه در دنیا باشد و یا در عقبا. و چون به دیدار یار نائل گردید، آن وقت افطار می کند و از تجلیات و مظاهر او بهره مند می گردد. به همین سبب روزه در عید فطر حرام است؛ یعنی وقتی به یار رسیدی نباید خود را از لذت دیدار او محروم کنی. اللهم لک صمنا و علی رزقک افطرت. برای تو روزه می گیرم و با رزق تو افطار می کنم. اگر حق بین شدی و رزق را از ناحیه حق دیدی آن وقت بر تو عید است. لذا در روایات آمده که خدا در شب و روز عید فطر به اندازه تمام ماه رمضان می بخشد. صم للرویه و افطر للرویه. برای رویت خدا روزه یگیر یعنی کسی و چیزی را نبین و چون او را دیدی افطار کن. دیدن یار افطار است. افطار از فطر و فطرت است. این عید به معنای بازگشت به فطرت توحیدی است. همچنین فطر به معنای گشودن و پاره کردن است یعنی پاره نمودن همه حجابهای بین بنده و خدا.
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
این عجب من عاشق این هر دو ضد