عرفان

عرفان

عرفان اسلامی
عرفان

عرفان

عرفان اسلامی

انواع علم

ابن عربی در مقدمه فتوحات مکیه علوم را به سه قسم تقسیم می کند. اول علم عقل که حاصل تفکر در دلیل و به شرط آگاهی بر دلیل است. البته بر اهل معنا روشن است که منظور از عقل در اینجا عقل نظری است که مشوب به وهم است و گرنه عقل کامل علمش جزء علوم اسرار است.

دوم مرتبه علم از منظر شیخ و اهل معرفت، علم احوال است. و آن علمی است که به وسیله ذوق به دست می آید. از این رو، هیچ عاقلی نمیتواند که آن را محدود سازد یا بر آن دلیلی ارائه کند. مثل علم به شیرینی عسل. 

سوم علوم اسرار است و آن علمی است که فوق طور عقل است و آن علم دمیدن روح القدس در روع (باطن قلب) است. که مختص نبی و ولی است. این علم بر دو نوع است یکی که به واسطه عقل ادراک می گردد و دیگری شبیه علم احوال است ولی حالش برتر است. صاحب این قسم سوم تمام علوم را می داند و در آن مستغرق است ولی صاحب علوم دیگر این گونه نیستند. پس هیچ علمی از این علم محیط که حاوی تمام علوم است، برتر نمی باشد.  

دهکده جهانی

اصطلاح دهکده جهانی که توسط مک لوهان ارائه شد. اما این اصطلاح در واقع به کوچکی جهان اشاره دارد؛ چنانچه در قرآن و در لسان شرع از این جهان به قریه یا روستا یاد شده است. ربنا اخرجنا من هذه القریه الظالم اهلها (خدایا ما را ازین روستایی که اهل آن ظالمند خارج کن). پس دنیا قریه و روستایی بیش نیست هم به جهت ضیق ظاهری و هم ضیق معنوی. همچنین در برخی روایات آمده است که در روستا نمانید و به شهر بروید! شهر یا مدینه در واقع جایی است که در دنیا نیست. مقام معنوی و جایگاه غیبی است؛ نه شهر مصطلح. و جاء رجل من اقصی المدینه یسعی. رجل یعنی مرد الهی و ولی خدا، مدینه یعنی مقام توحید و ولایت. نتیجه اینکه دنیا روستا و دهات است و اهل آن دهاتی هستند. و اهل دنیا یعنی کسانی که دل به آن بستند. پس نباید در این ده که اهل آن ظالم و هواپرستند، ماند. بلکه انسان عاقل از این دنیای کوچک به سیر و سلوک معنوی، خارج شده و به شهر خدا و اولیای خدا سفر خواهد کرد. بالاخره بشر همانگونه که الان به کوچکی ابعاد دنیا پی برده است، کم کم به کوچکی همه امیال دنیوی نیز پی خواهد برد، و معنویت جهانگیر خواهد شد.   

سلام

سلام در اسلام به معنای خوش آمد گویی نیست؛ بلکه قولی از رب رحیم است (سلام قولاًً من رب رحیم). سلام از اسماء جامع الهی است. و هر اسمی از اسماء خدا در عالم مظهری دارد. بزرگی می فرمود سلام در قرآن تاویلش حضرت زهراء سلام الله علیها است. سلام علیکم یعنی فاطمی باشید. عیسی که در مهد گفت والسلام علی یوم ولدت و یوم اموت و یوم ابعث حیا. عیسی خود را با نور فاطمی مرتبط دانست؛ یعنی من فاطمی هستم. 

در سوره قدر نیز ابتدایش سخن از فاطمه است. که در تاویل لیل متجلی است. او لیله القدر اولیای خداست. در آخر سوره هم به زهرا (س) ختم می شود (سلام هی حتی مطلع الفجر) به عبارتی حقیقت فاطمی موید عبد است تا ظهور فجر در قوس صعودی. به جهت اهمیت مقام فاطمی، در نماز هم جواب سلام واجب است. هیچ سخنی در نماز جایز نیست اما جواب سلام نه تنها جایز بلکه واجب است. و وجوب به معنای عدم امکان وصول به حقیقت آن شیئ بدون بجا آوردن آن حکم واجب است. پس وجوب رد سلام در نماز یعنی جواب سلام برای تکمیل نماز ضروری است و انسان به حقیقت نماز نمی رسد. این حکم هم در ظاهر شرعی و فقهی لازم است و هم در باطن و سیر و سلوک معنوی. همچنین در پایان نماز سلام بر نبی واجب است. نماز ولایت علوی است. انا صلوه المومنین و صیامهم. و این ولایت با حقیقت فاطمی پایان می پذیرد.  

ام ابیها

برخی چنین تصور می کنند که لقب ام ابیها را پیامبر از روی احساسات پدری به حضرت زهرا فرمود؛ ولی سخن معصوم هرگز تحت تاثیر عواطف و احساسات، از مجرای حقیقت خارج نمی شود. هیچ مبالغه ای در کلام معصوم وجود ندارد و هرچه او فرماید برای همیشه عین حقیقت بلکه حقیقت آفرین است. در نتیجه حضرت زهرا سلام الله علیها به حق مادر پدر است. اگرچه در عالم دنیا و طبیعت فرزند پدر است ولی در عالم معنا، مادر پدر یعنی مبدا ظهور رسول خداست. در توحید و یگانگی دو نفر هر دو از هم هستند. پدر در عین پدر بودن برای فرزندش؛ فرزند او نیز خواهد بود. در حدیث مشهور: حسین منی و انا من حسین؛ این معنا روشنتر است. برخی این روایت را به عکس نیز نقل نموده اند یعنی: انا من حسین و حسین منی. به هر صورت از پیامبر صادر شده باشد معنای آن به نظر این حقیر این است که در باطن من از حسین هستم ولی در ظاهر او از من است. یا اینکه در توحید بین دو حقیقت هر دو از هم هستند و تقدم و تاخر فقط در ظاهر است. آن جا حکم دویی مرتفع می شود و پدر و فرزندی معنا ندارد. در وحدت، دویی عین ضلال است.

به نظر می رسد ام بودن زهرا برای پیامبر به این معنا باشد که حقیقت فاطمی برای نبوت حکم مبدا و منشا دارد. یعنی آن حضرت، باطن و حقیقت نبوت و رسالت است. و اینکه از آن حضرت به لیل و شب در قرآن تاویل شده، نیز این معنای بطون و غیب بدست می آید. لیل یعنی غیب؛ غیبی که منشا رسالت است. همان حقیقت نیز، مادر حسین است. حسینی که پیامبر از اوست! شب در اینجا حقیقتی است که روز از آن نشات می گیرد. فوق روز و روشنایی و همه نورها شب است. لذا ایشان شب قدر اولیای الهی هستند. روز یعنی مکاشفه و مشاهده و ادراک معانی و حقایق. اما شب یعنی حیرت و جهل و فنا! و بر اهل معنا روشن است که این شب یعنی فنای مطلق و وصول به بالاترین مرتبه توحید.

اندر معانی عید

کلمه عید از عود به معنای بازگشت گرفته شده است. معاد نیز از همین ریشه است. پس عید بازگشت به اصل مبدا یا بازگشت به فطرت توحیدی می باشد. عید به معنای جشن و شادی نیست. هر کسی کو دور ماند از اصل خویش   باز جوید روزگار وصل خویش. در اسلام روزهایی را به عنوان عید می دانیم. روز جمعه در میان ایام سال بیشترین فراوانی را دارد. این عید هفتگی، به معنای رجوع به اصل و وصول به امام زمان علیه السلام است. از این رو به جمعه یاد شده؛ یعنی مقام جمع و یگانگی با مبدا. چون به مبدا اصلی رجوع می شود، عید است. اعیاد دیگر هم به همین معناست. مثلاً عید قربان به معنای تقرب به خداست یا عید فطر هم بازگشت به فطرت توحیدی یا رویت حق تعالی است. صم للرویه وافطر للرویه.
در ادبیات عرفانی ما نیز عید و بهار به همین معنا آمده است اگرچه برخی عوام آن را به بهار طبیعت معنا کنند:
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد        نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد. 
مولوی می گوید زمانی که نگار آید آن موقع بهار است، و لو اینکه آن زمان در زمستان یا فصل دیگر باشد. چنانچه در روایت است که قرآن بهار قلوب است. بر همین اصل، دیدار یار برای عاشق عید و بهار است. چون جانش زنده می شود. یا به قول حافظ: ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر           بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
پس زمانی که یار با عاشق باشد برای او بهار و جوانی و شادی و عید است و اگر فراق و دوری باشد، خزان و غم و پیری است.
در روایتی آمده است که کل یوم لایعصی الله فیه فهو عید. هر روز که در آن گناه نشود آن روز عید است. و چه موقعی می توان گناه نکرد؟ فقط در زمان وصال یار است که انسان از همه گناهان و معاصی ظاهری و باطنی در امان است. اگر به محبوب و معشوق حقیقی رجوع کنیم، عید است و گناهان تحت مغفرت او قرار می گیرد.
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد        چه مسجدی چه کنشتی چه طاعتی چه گناهی 

به بهانه فاطمیه

در زیارت روز یکشنبه در زیارتنامه حضرت زهرا علیها سلام  می خوانیم: السلام علیک یا ممتحنه امتحنک الذی قبل ان یخلقک و کنت لما امتحنک به صابره. (سلام بر تو که امتحان شدی قبل از اینکه آفریده شوی! و تو در این امتحان صابر بودی). در این فقره از زیارت حضرتش دو نکته نهفته است یکی اینکه ایشان قبل از آفریده شدن،امتحان شده بودند. و دیگر صبر ایشان در این امتحان بوده است. چگونه ممکن است قبل از خلقت، انسان را امتحان کرد. در پاسخ باید گفت که موجودات قبل از خلقت در عالم کون، که در عرفان از آن به عالم عین تعبیر می شود؛ در علم خدا موجود بوده اند. این علم در لسان عرفاء به عین ثابته تعبیر شده است. بر این مبنا خلقت یعنی اظهار از عالم علم به عالم عین. چنانچه گفته شده: بودم آن روز من از طایفه دردکشان          که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان.

به اعیان ثابته گاهی عدم نیز گفته می شود چنانچه در روایات است که خلق الله الاشیاء من العدم. منظور از عدم در اینجا عدم محض نیست، بلکه عدم وجود در عالم عینی و ظاهری است. زیرا عدم محض چیزی نیست تا از آن اشیاء آفریده شود. شبیه این آیه ای است که می فرماید: اذا اراد شیئاً ان یقول له کن فیکون (هنگامی که خدا اراده کند چیزی را بیافریند به او می گوید باش پس می شود). قبل خلقتش به چه چیزی می گوید باش؟! چیزی نیست تا به او گفته شود. های در "له"اشاره به حقیقت شیئ نزد علم خدا می باشد.  پس خدا از علم خود اشیاء را به عین یا عالم کون می آورد.

در این فقره از زیارت به نکته ی صبر حضرت زهرا(س) اشاره دارد؛ آنهم قبل از خلقت ایشان. یعنی در ذات و حقیقت ایشان صبر نهفته است. به عبارتی صبر جزء ذات آن حضرت است.بلکه صبر از ایشان نشأت  می گیرد. اگر صبر او نبود در ماجرای در و دیوار و بردن حضرت علی (ع) به مسجد، عالم را ویران می کرد.

پاپ و جهنم!

چندی پیش پاپ در اظهارات خود جهنم را نفی کرد و گفت: ما با تفکر و دعا فهم جدیدی از برخی از عقاید به دست آوردیم؛ کلیسا دیگر به جهنم اعتقادی ندارد، زیرا اعتقاد به این مساله، عشق الهی را زیر سوال خواهد برد، همچنین خداوند قاضی نیست؛ بلکه دوستدار بشریت است.

وی در ادامه تصریح کرد: خداوند قصد محکومیت کسی را ندارد، علاوه بر داستان آدم و حواء تنها یک اسطوره است و جهنم تنها کنایه ای از روح تنها است.  وقت آن رسیده است که تعصب را کنار بگذاریم و اعلام کنیم که حقیقت دین قابلیت تغییر و پیشرفت را دارد، به طوری که حتی بی دینان و کافران نیز با دیدن محبت الهی؛وجود الله را به رسمیت بشناسند و بعد از آن روح خود را خالص گرداند.

اگرچه سخنان پاپ در نگاه اول کودکانه به نظر می رسد اما از یک نکته مهم حکایت دارد و آن این است که، خداوند به دنبال عذاب دادن بنده و محاکمه به معنای مصطلح آن ندارد. و این قضیه با رحمت الهی منافات دارد. این نکته ای است مهم که ما در تحقیقی پیرامون عذاب، دوزخ و بهشت نوشته ایم. به هر حال به نظر می رسد که عقلانیت بشر رو به تکامل است و حقیقت کم کم آشکار خواهد شد. نکته دیگر در این سخنان بحث قابلیت تغییر در دین است. همانطور که قبلاً اشاره کرده ایم حقیقت دین کامل است و غیر قابل تغییر است. آنچه که تغییر می یابد فهم بشر از دین است که روز به روز پیشرفت می کند.

نکته قابل توجه در این اظهارات این است که همانطور که عرفای اسلامی قائل به عدم خلود در عذاب هستند و مآل همه موجودات را ختم به سعادت می دانند؛ به نظر می رسد که پاپ هم کم کم به رحمت خدا بیشتر توجه کرده و اندکی به حقیقت نزدیک شده است. دیر نیست که همه جهانیان به حقیقت کلام بزرگان اهل معرفت پی ببرند و منکران و مقدس نماهای خشک در همه ادیان رو به اضمحلال نهند. در آن زمان همه بدون جنگ و خونریزی به توحید روی آورند. اذا جاء نصرالله و الفتح و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجاً. این است معنای ظهور......

اسم اعظم

در عرفان و در اغلب روایات اسم اعظم را همان اسم الله می‌دانند، که جامع جمیع اسماء و صفات الهی است و نیز بعنوان اسم ذات نیز از او یاد می‌شود. عبدالرزاق کاشانی در وصف اسم اعظم آن را اسم جامع برای جمیع اسماء می داند و او الله است زیرا او اسم ذاتی است که موصوف به تمامی صفات یا مسمی به جمیع اسماء است و لهذا اطلاق می‌کند حضرت الهیه را بر حضرت ذات از حیث جمیع اسماء و نزد ما آن اسم ذات الهیه من حیث هی هی با جمعیت اسماء مثل قول حق تعالی و لله الاسماء الحسنی یا با بعضی از اسماء مثل و کان الله غفوراً رحیماً یا با یک اسم مثل قل هو الله احد.[1] ابن عربی برای اسم الله دو معنا قائل است یکی اسم ذات و دیگری اسمی که جامع صفات الهی است که از حیث اسم ذات کسی به آن نمی‌تواند متخلق شود اما از حیث جامعیت صفات می‌تواند به آن تخلق داشته باشد.[2]

جامعیت اسم اعظم به معنای جمع ریاضی نیست. یعنی اسم اعظم با مجموع بقیه اسماء مساوی باشد. بلکه حقیقت اسم اعظم بالاتر از مجموع اسماء است و شاید معنای آیه شریفه لیله القدر خیر من الف شهر همین باشد. احتمالاً منظور از الف شهر، هزار اسم کلی حق تعالی و لیله القدر که ظهور اسم اعظم است، بهتر و بالاتر از مجموع اسماء است. از این‌رو انسان کامل افضل از تمام هستی و موجودات آن است چون او مظهر اسم اعظم است. می‌توان چنین برداشتی را از کلام ابن عربی نمود زیرا به گفته وی تخلق و تحقق به مجموعه اسماء ممکن است ولی به اسم اعظم از حیث دلالت بر ذات، امکان‌پذیر نیست.

ابن عربی معتقد است که انسان کامل ، کاملتر از مجموع عالم است .[3] و اگر اسم اعظم فقط به معنای جمع اسماء دیگر بود ، انسان کامل ، افضل از عالم نبود بلکه مساوی عالم بود. شیخ ، الله را اسم ذات نمی داند بلکه آنرا اسم برای مرتبه می داند . احتمالا منظورش از مرتبه ، مرتبه الوهیت می باشد. و مقام الوهیت عبارت از توجه به ماسوی و تجلی او در اسماء و صفات به سبب ظهور تعینات و کثرات و مقام آفرینش و موثر بودن او نسبت به مخلوق است .[4]

امام خمینی در کتاب شرح دعای سحر تحقیق جامعی پیرامون اسم اعظم به حسب الوهیت ، حقیقت عینیه و مقام لفظ دارد ایشان اسم اعظم را اسمی معرفی می کند که هر گاه به آن نام خدا خوانده شود اگر بر درهای بسته آسمان خوانده شود درهای رحمت باز می‌شود و اگر بر تنگناهای درهای زمین به آن نام خوانده شود درهای فرج گشوده گردد و این نام اعظم را بحسب مقام الوهیت یک حقیقتی است و بحسب مقام مألوهیت حقیقتی دیگر و بحسب مقام لفظ و عبارت حقیقتی دیگر اما اسم اعظمی که بحسب حقیقت غیب است و جز خدا هیچکس بدون استثناء از آن آگاهی ندارد و اما اسم اعظم بحسب مقام الوهیت و واحدیت آن اسمی است که جامع همه اسماء الهی است جامعیتی که مبدأ اشیاء و اصل آنها باشد و به منزله هسته‌ای باشد برای درختها که تنه و شاخه‌ها و برگها همه از هسته است یا همچون شامل بودن جمله اجزائش را مانند لشگر که شامل فوجها و افرادش است و این اسم به اعتبار اول و بلکه به اعتبار دوم نیز بر همه اسماء حکومت دارد و همه اسماء مظهر اویند و بحسب ذات بر همه مراتب الهیت مقدم است و این اسم به تمام حقیقت خود تجلی نمی‌کند مگر برای خودش و برای آن کس از بندگان خدا که جلب رضایت حق را کرده باشد و آن بنده مظهر تام او گردیده باشد یعنی صورت حقیقت انسانیت که صورت همه عوالم است و این حقیقت انسانیت است که در تحت تربیت این اسم قرار می‌گیرد و در تمام نوع انسان کسی که این اسم آن چنانکه هست برای او تجلی کرده باشد کسی نیست به جز حقیقت محمدیه صلی الله علیه و آله و اولیاء خدا که با آن حضرت در روحانیت متحدند و این است همان غیبی که مرتضای از بندگان خدا در اطلاع به آن غیب مستثنی هستند. [5]

      آنچه که در برخی روایات آمده که اگر کسی اسم اعظم را بداند، هر کاری که بخواهد می تواند انجام دهد؛ قطعاً به معنای دانستن لفظ آن نیست. بلکه به معنای تحقق و دریافت حقیقت آن اسم است. چنانچه در برخی روایات ذکر شده که مثلا امام صادق علیه السلام فرمود:«به حضرت عیسی علیه السلام دو حرف از حروف اسم اعظم داده شد که به وسیله آن معجزات خود را ظاهر می‌کرد، به حضرت موسی علیه السلام چهار حرف، به حضرت ابراهیم علیه السلام هشت حرف، به حضرت نوح علیه السلام پانزده حرف و به حضرت آدم علیه السلام بیست و پنج حرف داده شد؛ اما خداوند تمام حرف‌ها را به حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم و اهل بیت عطا فرموده است. اسم اعظم هفتاد و سه حرف است که به رسول الله هفتاد و دو حرف آن داده شده و یک حرف از آن بر همگان پوشیده است.» 
به نظر حقیر آن یک حرف را هم  انسان کامل می داند! وگرنه از کجا می دانست که یک حرف دیگری هم هست. اما چون در آن مقام لا مقام انسان کامل هیچ تعینی ندارد و توحید تام تحقق یافته است، می فرماید که ما نمی دانیم. زیرا در آن حال "نحن" راه ندارد.....

[1]- کاشانی ، عبد الرزاق، اصطلاحات الصوفیة، ص 29.

[2]- ابن عربی، محمد ابن علی، کشف المعنی عن سر اسماء الله الحسنی، ص 21.

                                                                                                                                                                                        ج 2، ص616 - ابن عربی، محمد ابن علی ،  فتوحات مکیه، باب  281[3]

- ابن عربی، محمد ابن علی ، کتاب المسائل، ص 38[4]

1-  اشاره است به آیه شریفه 26و 27 سوره جن و لایظهر علی غیبه احدالا من ارتضی من رسول.

کشف تام نبوی

در بخشی از یک تحقیق آورده ایم:

در عرفان اسلامی بالاترین کشف در مرتبه فنای مطلق و صحو بعد المحو است که سالک ظهور هویت الهی را در عالم وجود مشاهده می کند به نحوی که نه خلق حجاب رویت حق است و نه حق حجاب رویت خلق است. چنین شخصی نبی مرسل و یا ولی کامل مکمل است. و اگر مظهر اسم اعظم الله باشد معصوم مطلق و نبی مطلق و ولی مطلق است.

این حقیقت از منظر عرفان شیعی منحصرا در حضرات چهارده معصوم متجلی شده است. و بقیه انبیاء و اولیاء، عصمت و ولایتشان نسبی است و در واقع دعوت آنها دعوت به اسلام و نبی ختمی و ائمه هدی علیهم السلام است. چون کشف در عرفان اسلامی به معنای پرده افتادن از جمال جمیل محبوب ازلی و ابدی است، پس شناخت حق تعالی بالاترین مقصد و مقصود ایشان است و هرگز عارفی به دنبال شناخت عالم فی حد ذاته نیست مگر از آن روی که مظهر و مجلای حق تعالی است. البته همان طور که اشاره گردید شناخت حقیقی عالم نیز بدون شناخت حق و اسماء او ممکن نیست. در نتیجه شناخت های جزیی در عالم طبیعت و مثال و حتی در عالم عقل و روح، مد نظر عارف الهی نیست. حتی در مقام فناء، اسماء و صفات الهی نیز حجاب سالک خواهند بود. چنانچه سر حلقه عارفان بالله امیر المومنین علی علیه السلام در مناجات شعبانیه فرماید: الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار قلوبنا حجب النور فتصل الی معدن العظمه و تصیر ارواحنا معلقه بعز قدسک. (خدایا کمال انقطاع به سوی خودت را به من ببخش و دیدگان قلبهای ما را به نور به سوی تو روشن فرما تا اینکه چشمان قلبها حجابهای نورانی را پاره کند پس به معدن عظمت وصل گردد و ارواح ما را به عز قدس خودت آویزان بفرما.) [1]    

این حجاب های نورانی بنا به تعبیر امام خمینی همان حجاب اسماء و صفات است که سالک در آن مرتبه از آنها نیز به احدیت که  همان معدن عظمت در دعاست، پناه می برد.[2] پس فنای در حضرت احدیت، بالاترین کشف است که در  آن البته دیگر هیچ اثری از سالک و سیر و سلوک باقی نمی ماند و دوئیت به کلی مرتفع می شود. و چون از این مرتبه افاقه حاصل نمود، حق را در عالم به تجلیاتش مشاهده می کند و در هیچ عالمی از عوالم سیر نمی کند مگر اینکه تجلیات الهی را در اشیاء مشاهده می کند. در این حال دیگر اشیاء برای او حجاب از حق تعالی نخواهند بود بلکه همگی آینه های  جمال و جلال الهی خواهند بود و او حق و صفات او را در آنها مشاهده می کند. در این مکاشفات و مشاهدات اگر سالک انسان کامل باشد، حق را در جمیع تجلیات و شوونش مشاهده می کند. لذا مولی الموالی امیر المومنین علیه السلام فرماید: ما رایت شیئا الا و رایت الله قبله و بعده و معه او فیه[3] انسان کامل در جمیع اشیاء چه قبل از خلقت، یعنی در عالم علم الهی و اعیان ثابته و چه بعد از ظهور در عالم خلق و چه با آن شئی و چه در خود آن و حتی پس از رجوعش به عالم غیب نیز اسم اعظم الهی را مشاهده می کند و هیچ شانی از شوون او را از شان دیگر باز نمی دارد. در عین کثرت، وحدت صرف را مشاهده می کند. امام خمینی (ره) در کتاب شریف اربعین حدیث ، ضمن اشاره به مقام فناء، منتهاى قرب نوافل را فناى کلى و اضمحلال مطلق و تلاشى تامّ در حق می داند. و پس از این فناى تام و محو کلى و محق مطلق و صعق تمام، گاه شود که عنایت ازلیه شامل حالش شود و او را به خود آورد و ارجاع به مملکت خودش فرماید، و حالت «صحو» از براى او دست دهد، و حالت انس و طمأنینه پیدا کند و کشف سبحات جمال و جلال بر او گردد، و در این حالت صحو، در مرآت ذات صفات، و در آنها اعیان ثابتات را و لوازم آنها را، کشف نماید. و حال اهل سلوک در این مقام نیز مثل مقام اوّل است در اینکه عین ثابتش تابع هر اسمى است، در همان اسم فانى شود و به همان اسم باقى ماند، و در حال صحو نیز کشف همان اسم بر او گردد، و کشف عین ثابت تابع همان اسم بر او گردد.

پس انسان کامل در تحت اسم جامع اعظم کشف مطلق اعیان ثابته و لوازم آن ازلا و ابدا بر او گردد، و کشف حالات و استعداد موجودات و کیفیت سلوک و نقشه وصول آنها بر او گردد، و خلعت خاتمیت و نبوت ختمى، که نتیجه کشف مطلق است، بر قامت زیباى مستقیمش راست آید. و دیگر پیغمبران هر یک به مناسبت‏ اسمى که از آن مظهریت دارند و به مقدار حیطه و سعه دایره آن، کشف اعیان تابعه آن اسم کنند، و باب کمال و نقص و اشرفیت و غیر آن و سعه و ضیق دایره دعوت از آنجا شروع شود و به تبعیت اسماء الهیه رجوع کند.

بالجمله، پس از این حالت که صحو بعد المحو دست داد، وجود او وجود حقّانى گردد و حق تعالى در مرآت جمال او موجودات دیگر را مشاهده فرماید، بلکه هم افق با مشیت گردد. و اگر انسان کامل باشد با مشیت مطلقه هم افق گردد و روحانیت او عین مقام ظهور فعلى حق گردد، و در این حال حق تعالى به او مى‏ بیند و مى ‏شنود و بطش مى ‏کند، و خود او اراده نافذه حق و مشیت کامله و علم فعلى حق است: فالحقّ یسمع به و یبصر به ... الحدیث. علىّ عین اللّه و سمع [اذن] اللّه و جنب اللّه إلى غیر ذلک.[4]

پس پر واضح است که چنین شخصی در دریافت مکاشفات و همچنین در تعبیر و تاویل آن به هیچ وجه دچار خطا و اشتباه نخواهد شد. اگر چه ممکن است که برخی دیگر از سالکان طریق حق، در تعبیر خطاء داشته باشند. البته این خطاء در غیر وحی بوده است زیرا اساسا وحی خطا بردار نیست. و هیچ نبیی وحی را با سایر تجلیات و مکاشفات خلط نمی نماید. چون وحی تشریعی از سنخ سایر تجلیات نیست اگر چه خود، نوعی تجلی خاص می باشد.

 انسان کامل که ظهور تام و شخصی آن فقط در حضرات چهارده معصوم علیهم السلام تجلی یافته است؛ در تمام مراتب سیر و سلوک و اسفار اربعه معصوم در دریافت و تاویل و تعبیر تجلیات و مکاشفات است. زیرا او مظهر اسم اعظم الهی است و در کشف خود این اسم جامع الهی را دریافت می نماید. چنین شخصی لامحاله به تمام تجلیات حق آگاه است و چیزی از حقایق در عالم علم الهی و یا عالم عین و کون از حیطه او خارج نیست. پس کشف او کشف تام و علمش نیز به همه حقایق واقف است. لذا اوست که خازن علم الله و تراجم وحی اوست چنانچه در زیارت ایشان می خوانیم: السلام علیکم یا خزان علم الله السلام علیکم یا تراجمه وحی الله[5] پس هیچ کشفی از مکاشفات انبیاء و اولیای الهی چه قبل از وی و چه بعد از او، بالاتر و کامل تر از انسان کامل نیست. بلکه همه مکاشفات به مدد او و عنایت آن حقیقت صورت می گیرد. زیرا تجلیات الهی بر احدی از موجودات وارد نمی شود مگر اینکه از مجرای انسان کامل باشد. پس هیچ کشفی خارج از دریافت او نمی باشد ازلا و ابدا.  

با این وصف، بین نبی ختمی و آل او علیهم السلام با سایر انبیاء الهی تفاوتی بسیار است. و روایات و ادعیه ماثوره به گوشه هایی از مقامات انسان کامل اشاره دارد. نظر به اینکه مقام همه ائمه با مقام رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم متحد است؛ روایاتی که در مورد مقامات هر یک از ایشان وارد شده است قابل تسری به همگی است.



-  قمی، شیخ عباس ، مفاتیح الجنان، مناجات شعبانیه[1]

- ر.ک. خمینی، روح اله، شرح دعای سحر، ص 104 و آداب الصلوه، ص 293[2]

2- نویسنده در کتب مشهور روایی شیعی سند حدیث را نیافت اما در کتب عرفاء بسیار به آن استناد گردیده است و برخی آن را به امام صادق علیه السلام نیز نسبت می دهند. اما بزرگانی مثل امام خمینی در بسیاری مواضع از جمله آداب الصلوه ص 47، سر الصلوه ص 66، شرح دعای سحر ص 146 به آن اشاره نموده اند.

- خمینی، روح اله، شرح اربعین حدیث، ص 592[4]

- قمی، شیخ عباس ، مفاتیح الجنان، زیارت روز سه شنبه[5]

قرآن به زبان عربی

آیات و روایات فراوانی به تنزیل قرآن به زبان عربی اشاره دارد. بی تردید فهم قرآن برای عموم مردم تنها در قالب یک زبان بشری ممکن است. لذا حق تعالی قرآن را به یکی از این زبان ها که عربی است نازل نمود. البته همان گونه که گذشت، علاوه بر قالب زبانی از جهت دیگری قرآن به لسان مردم نازل شده؛ و آن زبان فهم و منطق بشری است. یعنی به زبانی سخن می گوید که مردم اعم از عوام و خواص آن را درک می کنند. و این سرّ هم زبانی انبیاء با مردم و قوم خویش بوده است. پس نبی با هر موجودی با زبان فهم آن موجود سخن می گوید.

زبان، برای فهم حقایق دارای دو جنبه است یکی جنبه روشنگری و تبیین ما فی الضمیر گوینده می باشد. که در آن گوینده عقاید، احساسات و تفکرات خود را به دیگران منتقل می کند. جنبه دیگر به عکس اول نوعی حجاب و مانع برای فهم حقیقت است. مثلاً ابراز علاقه مادر به فرزند خود را اگرچه می توان با الفاظ و کلمات بیان کرد؛ اما این الفاظ برای کسی که خودش مادر نیست، نمی تواند آن احساس را حقیقتاً القاء کند. پس زبان هم روشنگر است و هم مانع درک حقیقت می شود. مولوی در این باره گوید:

گرچه تفسیر زبان روشنگر است          لیک عشق بی زبان روشن تر است.[1]

در کلام معصوم علیه السلام می خوانیم که: افبلسانی هذا الکال اشکرک[2] آیا با این زبان الکن شکر تو گویم. در دعای روز دوشنبه می خوانیم: کلت الالسن عن غایت صفته[3] زبان ها از بیان غایت صفت تو نارسا هستند.

علی رغم این ضعف زبان در انتقال حقایق، کما کان بهترین راه انتقال مفاهیم به نوع بشر، همین زبان می باشد. لذا حق تعالی قرآن که کتاب جامع الهی، و حاوی همه حقایق برای هدایت بشر است را به زبان انسانی نازل نمود. تا بلکه این بشرِ محجوب به تمامی حجاب های خلقی، راهی به درک حقایق قرآن پیدا کند.

در این میان حق تعالی از میان زبان های بشری، زبان عربی را برای این ارتباط، انتخاب نمود. علی القاعده کتاب جامع الهی وقتی که تنزل پیدا می کند؛ لاجرم به بهترین و روشن ترین زبان ظاهر می شود. چنانچه زبانی غیر از عربی این جامعیت را دارا بود؛ بی شک به آن زبان نازل می گردید. زیرا قرآن فقط مخصوص قوم عرب زبان نیست، بلکه کافّه للنّاس است. و چون این کتاب، جهانی و ابدی است قهراً به بهترین و دقیق ترین زبان ها نازل می شود. از این رو ما به برتری زبان عربی بر دیگر زبان ها پی می بریم. حتی در برخی روایات اشاره شده که وحی به تمام انبیاء به زبان عربی بوده است و یا اینکه زبان بهشتیان نیز عربی است. همچنین زبان عربی زبانی است که انسان کامل و نبی ختمی (ص) و آل وی علیهم السلام به آن تکلم می نمودند. پس این زبان باید دارای اهمیت ویژه ای باشد تا ایشان به آن سخن بگویند. اگرچه معصومین (ع) به تمام زبان ها تسلط داشته اند. حتی زبان موجودات مجرد و ملائکه و جن و حیوان را می دانسته اند. اما از بین زبان های بشری زبان عربی را برگزیدند. البته واضح است که برگزیدن زبان عربی از میان زبان ها به معنای برگزیده بودن قوم و یا فرهنگ مردم عرب زبان نیست.



- مثنوی معنوی، دفتر اول، ص 10[1]

- سید بن طاووس، اقبال الاعمال، دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1367، ص 73[2]

- قمی، شیخ عباس، مفاتیح الجنان، دعای روز دوشنبه[3]

معنای عرفانی تنزیل قرآن

کتاب آسمانی چون از سماء احدیت و واحدیت به عالم طبیعت و حجاب الفاظ بشری نازل شده است؛ به عدد حجابهای بشر عادی محجوب شده است این معنای تنزیل و نزول کتاب الهی است. کما اینکه رسول نیز پس از فنای در حضرت احدیت و قرب مطلق به جهت هدایت خلق به عالم طبیعت و دنیا نزول می کند. قرآن کتاب اسم اعظم است و همان طور که اسم اعظم جامع جمیع اسماء الهی است؛ قرآن نیز جامع کتب آسمانی و جامع کلام حق تعالی می باشد. از این رو کتب آسمانی به قرآن، و دین خدا به اسلام، و نبوت، به انسان کامل و نبی ختمی (ص) ختم شد.

عارف کامل امام خمینی (ره)[1] در تبیین حقیقت کلام الهی و کیفیت تنزیل،  حقیقت قرآن را قبل از تنزّل به منازل خلقیّه و تطوّر به اطوار فعلیّه از شئون ذاتیّه و حقایق علمیّه در حضرت واحدیّت می داند و آن حقیقت «کلام نفسى» است که مقارعه ذاتیّه در حضرات اسمائیّه است (چون صوت در عالم دنیا از قرع و ارتعاشات هوا حاصل می شود امام، کلام حق که تجلی ذات به اسماء است را به آن تشبیه نمود). قرآن قبل از تنزیل به عالم دنیا و قالب لفظ بشری در عوالم ونشآت غیبی مراتب و تنزلاتی دارد. در واقع از منظر عرفان، حقیقت قرآن تجلی ذاتیه حق تعالی در حضرت اسماء و صفات است. اولین ظهور این حقیقت در عالم اسماء، اسم اعظم الهی است. سپس به سایر اسماء در حضرت واحدیت ظاهر می شود. پس از آن در عالم کون از عالم عقل به عالم مثال و در نهایت به عالم طبیعت در قالب لفظ عربی نازل گردیده است.

لذا از دیدگاه عرفان[2] درک حقیقت قرآن، براى احدى حاصل نشود نه به علوم رسمیّه و نه به معارف قلبیّه و نه به مکاشفه غیبیّه مگر به مکاشفه تامّه الهیّه براى ذات مبارک نبىّ ختمى صلّى اللَّه علیه و آله در محفل انس «قاب قوسین» بلکه در خلوتگاه سرّ مقام «او ادنى». و دست آمال عائله بشریّه از آن کوتاه است مگر خلّص از اولیاء اللَّه که به حسب انوار معنویّه و حقایق الهیّه با روحانیّت آن ذات مقدس مشترک و به واسطه تبعیّت تامّه فانى در آن حضرت شدند، که علوم مکاشفه را بالوراثه از آن حضرت تلقّى کنند و حقیقت قرآن به همان نورانیّت و کمال که در قلب مبارک آن حضرت تجلّى کند به قلوب آنها منعکس شود بدون تنزّل به منازل و تطوّر به اطوار؛ و آن قرآن بى‏ تحریف و تغییر است و از کتاب وحى الهى. کسى که تحمل این قرآن را مى‏تواند کند وجود شریف ولى اللَّه مطلق، حضرت على بن ابى طالب، علیه السلام است‏؛ و سایرین نتوانند اخذ این حقیقت کنند مگر با تنزّل از مقام غیب به موطن شهادت و تطوّر به اطوار ملکیّه و تکسّى به کسوه الفاظ و حروف دنیاویّه. و این یکى از معانى تحریف است که در جمیع کتاب الهى و قرآن شریف واقع شده و تمام آیات شریفه با تحریف بلکه تحریفات بسیار، به حسب منازل و مراحلى که از حضرت اسماء تا اخیره عوالم شهادت و ملک طى نموده، در دسترس بشر گذاشته شده. و عدد مراتب تحریف مطابق با عدد مراتب بطون قرآن است ؛ الّا آن که تحریفْ تنزّل از غیب مطلق به شهادت مطلقه است به حسب مراتب عوالم، و بطونْ رجوع از شهادت مطلقه به غیب مطلق است‏.

همان گونه که می دانیم، آشکار است تحریف در اینجا به معنای مصطلح و عامیانه نیست بلکه به معنای تنزل به عالم لفظ و زبان و اصطلاحات بشر محجوب است. و گرنه بی شک کتاب خداوند در تمام مراحل تنزیل و در تمام اعصار و قرون از تحریف جن وانس مصون است. انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون[3]  زیرا حق تعالی سمع و بصر و لسان رسول الله (ص) است و بی شک گوش و زبان الهی مصون از هر خطا و تحریفی است. و خود خداوند، قرآن را از هرگونه تحریف  مصون داشته است. و اما آنچه که مرحوم امام فرموده و احیانا در برخی روایات آمده؛ به معنای احتجاب و تغییر آن حقیقت ناب و غیر قابل درک برای بشر، به ظاهر الفاظ و زبان بشری است. نه به معنای تغییر الفاظ توسط انسان و یا موجودات غیبی است. و آنچه که توسط متکلمین به عنوان نفی تحریف مطرح است مورد تایید اهل معرفت نیز می باشد.

تنزیل در واقع به معنای نزول از مرتبه ما لایدرک به مرتبه ادراک بشر عادی بدون آنکه نبی چیزی از جانب خود به آن بیافزاید و یا آنکه فرهنگ و آداب مردم زمانه بر آن تاثیر گذارد. اما قرآن در این تنزل از مقام غیب الغیوب به عالم طبع، و به نوعی ساده سازی برای خلق؛ محجوب می گردد و بنده مومن برای دریافت حقایق آن باید سلوک علمی عملی داشته باشد و با کشف حجابهای خلقی به تاویل آن برسد. انه لقران کریم فی کتاب مکنون لا یمسه الا المطهرون.[4]پس ظاهر قرآن الفاظ و کتاب مخطوط، که در دسترس مومن و کافر؛ و باطنش کتاب مکنونی است که جز مطهرون و خواص به آن دسترسی ندارند و این نزول به خاطر بهره مند شدن ما محجوبان و عامه ناس از این کتاب الهی است. در نتیجه ظاهر قرآن برای عوام است؛ خواص و اولیاء هم به قدر طاقت و مرتبه خود از این خوان گسترده الهی بهره می گیرند. و این از عظمت این کتاب است که هم اهل ظاهر و هم اهل باطن و اولیاء از آن استفاده می کنند.

امام خمینی در باب تنزیل قرآن تاکید می کنند که کتاب تکوینى الهى و قرآن ناطق ربانى نیز از جهان غیب و گنجینه مکنون الهى با هفتاد هزار حجاب نازل شده است تا این کتاب تدوینى الهى را حامل گشته و نفوس برگشته زندانى در زندان طبیعت را از زندان طبع و جهنم طبیعت آزاد کند و غریبان این شهرهاى وحشتناک را به وطن هایشان راهنمایى کند و اگر نه چنین بود یک تجلى این کتاب مقدس و مکتوب سبحانى اقدس با یک اشاره از اشاره‏هایش و با گوشه چشمى که نشان مى‏داد کافى بود که اگر بر آسمان‏ها و زمین‏ها بود ارکانشان را بسوزاند، و اگر بر ملائکه مقربین بود انّیّاتشان مندکّ و نابود شود. چه زیبا گفته شده است:

         احمد ار بگشاید آن پرّ جلیل             تا ابد مدهوش ماند جبرئیل‏

 پس این کتاب تکوینى الهى و همه اولیاء اللّه، کتابهایى هستند آسمانى و از نزد خداى حکیم علیم نازل شده‏اند و حاملان قرآن تدوینى هستند، و کسى را یاراى آن نباشد که ظاهر و باطن این کتاب الهى را حمل کند مگر همین اولیاء مرضیین، چنانکه از طریق آن بزرگواران رسیده است. در کافى از امام باقر علیه السّلام روایت شده است که فرمود: «کسى را نرسد که ادعا کند همه قرآن ظاهرش و باطنش نزد اوست بجز اوصیا را.»[5]

و نیز در کافى از جابر نقل شده که گفت: شنیدم امام باقر علیه السّلام مى‏فرمود: «هیچ کس از مردم ادعا نکند که همه قرآن را آنچنان که نازل شده جمع کرده است مگر دروغگو، و قرآن را کسى آن چنان که خداى تعالى نازل کرده جمع و محافظت نکرده مگر على بن أبی طالب و امامان پس از او علیهم السلام.»[6]

و نیز در کافى از امام صادق علیه السّلام روایت شده که فرمود: «به خدا سوگند که دانش همه قرآن فقط در نزد ماست.»[7]

نکته دیگر اینکه نبی به واسطه قدرت ولایت و نبوت خود موجب تنزل ملک می شود. و پس از وصول به حق و دریافت حقیقت قرآن آن را نازل می کند و در این بین ملک هم با قدرت خود نبی نازل می شود. در نتیجه ملایکه و جبرئیل همگی تابع نبی و خدمتگزاران و اعوان او هستند. و این تصور عامه که نبی از وحی بی خبر است و جبرئیل وی را از کلام الهی باخبر می کند؛ در منظر عرفان و روایات و ادعیه مورد قبول نیست.    

امام خمینی در این باره گوید: "ماه مبارک رمضان که ماه مبارک است ممکن است براى این باشد که ماهى است که ولى اعظم؛ یعنى رسول خدا واصل شده است و بعد از وصول، ملائکه را و قرآن را نازل کرده است. به قدرت او ملائکه نازل مى‏شوند؛ به قدرت ولى اعظم است که قرآن نازل مى‏شود و ملائک نازل مى‏شوند. ولىّ اعظم، به حقیقت قرآن مى‏رسد در ماه مبارک و شب قدر، و پس از رسیدن، متنزل مى‏کند به وسیله ملائکه- که همه تابع او هستند- قرآن شریف را، تا به حدى که براى مردم بگوید. قرآن در حد ما نیست، در حد بشر نیست.

قرآن سرّى است بین حق و ولىّ اللَّه اعظم که رسول خداست، به تبع او نازل مى‏شود تا مى‏رسد به جایى که به صورت حروف و کتاب در مى‏آید که ما هم از آن استفاده ناقص مى‏کنیم."[8]

در عرفان اسلامی همه حقایق از انسان کامل نشأت می گیرد. اوست که واسطه خلقت و مبدأ و منتها و مقصد خلقت است. موجودی از او برتر نیست و خداوند همه موجودات را برای او آفریده است. او به اذن حق بر همه عالم حکومت ازلی و ابدی دارد. همه اسماء حق را مظهر و مُظهر است. وی معلم انبیاء و اولیاء و ملائکه است. پس ملک به اذن او نازل می شود و متابعت از او دارد؛ نه آنکه ملک به او حکم کند و انسان کامل از وی متابعت نماید. اما چنین انسانی بی شک تحت تأثیر هیچ موجودی از موجودات عالم وجود قرار نمی گیرد. در نتیجه تأثیر­پذیری نبی از مردم زمان و فرهنگ عصر خود؛ سخن کودکانه ای است که در بازار اهل معرفت، خریدار ندارد.



[1] -  آداب الصلوه ، ص 180

[2] - همان، ص 181

 - حجر، 9[3]

[4] - واقعه، 77- 79

[5] - کافی، ج 1، ص 228

[6] - همان

[7] - شرح دعای سحر، ص 93  و 94

[8] - صحیفه امام، ج 19، ص 285

رزق

و رزقکم فی السماء و ما توعدون.(رزق شما در آسمان است و آنچه که وعده داده شده). مدتی در باره این آیه می اندیشیدم. شاید معنای آن این باشد که رزق شما در آسمان است نه در زمین. یعنی در آسمان به دنبال رزق خود بگردید نه در دنیا. به عبارت دیگر به دنبال رزق حقیقی معنوی باشید نه رزق ظاهری مادی و نه حتی رزق ظاهری عبادی! به نظر می رسد اعمال عبادی ظاهری نیز به نوعی مادی باشد و زمینی نه آسمانی به معنای واقعی. عده ای در دنیا به طمع مال و منال سعی بسیار می کنند. عده دیگر به دنبال جمع اعمال ظاهری از نماز و روزه مستحبی هستند تا به خیال خود در آخرت بخورند و بخوابند. اما نه رزق ظاهری به دست ماست و نه رزق باطنی. بلکه آنچه که تقدیر الهی باشد همان خواهد شد. در حدیث قدسی آمده است که ان روح القدس نفث فی روعی لن تموت نفساً حتی تستکمل رزقها. هیچ کس نخواهد مرد مگر اینکه رزقش کامل شود. و این رزق، اعم است از رزق مادی و معنوی. مرحوم دولابی (ره) می فرمود با تلاش رزق شما زیادتر نخواهد شد. منظور ایشان بیشتر رزق مادی و دنیوی بود. می فرمود اگر کار مردم دچار مشکل نمی شود، زیاد کار نکنید. بی شک کار زیاد خلاف توکل و امید به خداست. کسانی که بیش از یک شغل یا ساعت کار بالایی دارند به این روایت و امثالهم اعتقاد عملی ندارند. اگر یقین به تعیین رزق از قبل داشته باشیم این قدر برای مال دنیا خود را زحمت نمی اندازیم. حتی به قول ایشان، اگر کسی از راه دزدی مالی را بدست آورد، آن مال رزق او بوده است ولی خودش را به زحمت انداخته و مال خود را حرام کرده است!

در مورد عبادات مستحبی نیز نباید انسان بیش از حد به نفس فشار آورد زیرا انسان، مبتلا به مشکلات دیگری از قبیل عجب و تکبر و ریا و امثالهم خواهد شد. گاهی انسان تلاش می کند تا عبادتی را انجام دهد اما موفق به انجامش نمی شود؛ معلوم می شود که روزی او نبوده است. و گاهی ممکن است که به دنبال گناهی برود ولی موفق به انجام آن نشود، که آنهم مقدر بوده است. پس در نتیجه انسان در این عالم، روزیش مشخص است. پس بهتر است که با فراغ خاطر به عبادت و مستحبات بپردازد یعنی به دور از توجه به بهشت و جهنم و یا کثرت ظاهری عبادت. یا ببیند که خدا با او چکار می کند و در کمال آرامش کار انجام دهد. حتی مرحوم دولابی می فرمود که اگر در روز ماه رمضان حواست نبود و غذایی خوردی روزه ات باطل نمی شود چون در تقدیر تو چنین بوده که در این ساعت این غذا را بخوری. و این تقدیر قبل از حکم روزه بوده است. یعنی به عبارت دیگر غلبه تکوین بر تشریع در اینجا ظاهر می شود.حتی تشریع نیز بر این موضوع صحه می گذارد و روزه را صحیح اعلام می کند. در روزه معنوی و باطنی نیز اگر از روی غفلت عاشق، روزه خود را فراموش کند بر او حرجی نیست. در روایتی دیگر آمده است که اگر انسان از روزی خود فرار کند همانگونه که از مرگ فرار می کند، باز روزی به او خواهد رسید، همانطور که مرگ او را می گیرد.

حال که چنین است که قدرت روزی این قدر زیاد است؛ چرا ما باید برای روزی آنهم مال دنیا شهرت دنیا و مقام دنیا، اینقدر خود و دیگران را به زحمت بیندازیم و از خدا غافل شویم. 

زبان در وحی

چند سالی است که برخی از افراد با تکیه بر علم کلام جدید، به بررسی کیفیت نزول وحی و ارتباط آن با زبان بشری پرداخته اند. نظر به اینکه علم کلام سنتی در بسیاری از موارد منجمله بحث نبوت و وحی بسیار ضعیف است، این بحث به یکی از چالشهای جدید بین تحصیلکردگان غرب و علمای سنتی تبدیل شده است. بنده در یک تحقیق پیرامون وحی که نتایج آن نیز قبلاً در این وبلاگ آمده؛ به تفصیل پیرامون این موضوع مهم بحث نموده ام. در اینجا به اختصار می گویم که وحی به معنای وحی قرآنی بالاترین مرتبه وحی در مقام نزول است. اگرچه تمام کلام پیامبر وحی است، اما وحی در مقام تشریع و به خصوص وحی قرآنی با بقیه وحی ها متفاوت است. در علم کلام می گویند که در حدیث قدسی، وحی الهی به پیامبر به گونه ای است که مفهوم از جانب خداست ولی الفاظ از ناحیه رسول است. ولی در وحی قرآنی هم معنا و هم الفاظ از جانب خداست.

اما برخی دگراندیشان با توجه به برخی مبانی هرمنوتیکی و تحت تاثیر کلام غرب، معتقدند که در وحی؛ معنا از خدا ولی الفاظ از رسول خداست. البته گاهی به غلط به کلام برخی عرفاء استناد غیر موجه می کنند. منجمله اشعار مولانا. بنده در تحقیق مذکور با اشاره به این موارد آنچه که از کلام عرفای بزرگ در این زمینه آمده ذکر کردم. بی شک وحی القای الهی است که بی کم و کاست توسط نبی ارائه می شود. اما وحی چون از مرتبه ذات احدی نشات گرفته و تا رسیدن به مرتبه زبان بشری(عربی)، تحولات و تطوراتی در عوالم دارد؛ لذا بدون توجه به مراتب عوالم وجود و مباحث پیچیده عالم خیال، نمی توان این بحث را بررسی نمود. لذا هر دو گروه از متکلمین اعم از سنتی و جدید به اشکالات مهمی برخورد می کنند.

قرآن از ناحیه ذات اقدس الهی به حضرت واحدیت و اسماء الهی نازل و سپس از واحدیت به عالم عقل و بعد به عالم خیال و سپس در این جهان به صورت الفاظ به زبان عربی نازل شده است. انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون. خدا در مقام واحدیت قرآن را که ذکر است به همراه انسان کامل نازل نمود و خودش آن را حفظ می کند. خواه در عوالم غیبی و خواه در عالم دنیا. چون قرآن کریم وحی خالص الهی است، در هر مرحله از تنزل بدون خدشه و نقصان به مرحله دیگر وارد می شود. پس قرآن در عالم عقل به صورتی و در عالم خیال و برزخ به صورت متناسب با آن عالم و در عالم دنیا به شکل لفظ. در این تنزل و ظهور، وحی از هرگونه اشتباه و خطا و نسیان؛ که از آن به شیطان تعبیر می شود، مبراست. پس الفاظی که از جانب رسول به مردم ابلاغ می شود، ظهور کلام خدا و وحی اوست. نکته مهم این است که هیچ تغییری بین القای قلبی، و کلامی که از زبان رسول خارج می شود نیست. در این میان جبرئیل نیز (که همان مرتبه عقلی رسول است)، وحی را به شکل لفظ وزبان بشری در خیال رسول ظاهر می سازد. در نتیجه قرآن وحی خالصی است که هم معنا و هم الفاظ آن از خداست. و رسول کسی است که قابلیت حمل این حقیقت را بی کم و کاست دارد. ضمن اینکه در این بین هیچ یک از عوامل خارجی و خلقی تاثیر ندارد. فرهنگ زمانه و آداب و رسوم و عواطف و احساسات بشر عادی در ابلاغ وحی از ناحیه رسول (ص) بی تاثیر است. چون ایشان به مقامی رسیده است(صحو بعد المحو)، که هیچ عامل بیرونی اعم از غیبی یا دنیوی بر ایشان تاثیر منفی ندارد. تفصیل این گفتار را در تحقیق وحی از منظر عرفان اسلامی و چالشهای نوین آورده ایم.   

قتیل العبرات

در زیارت اربعین امام حسین علیه السلام وارد است که امام قتیل العبرات است. مدتها در این معنا می اندیشیدم  که کشته اشکها یعنی چه؟ در حالی که به حسب ظاهر امام با تیر و تیغ شهید شد. باز هم باید پاسخ را در عشق جستجو نمود. عشق، معمولاً از معشوق (یعنی کسی که در عشق قویتر و کاملتر است)، سر می زند و به عاشق سرایت می کند. اما عاشق چنین می پندارد که عشق او به معشوق شدیدتر است یا اینکه معشوق به او خیلی توجهی ندارد. اما چون به آخر رسید می فهمد که معشوق از او عاشق تر بوده است.

نقل است که لیلی زمان احتضار گفت که ای مجنون تو مرا کشتی. مجنون می پنداشت که فقط خودش عاشق لیلی است اما از درون لیلی بی خبر بود. و این بود که عشق، لیلی را هلاک کرد. امام حسین علیه السلام معشوق علی الاطلاق است یعنی منشاء و مبداء عشق در سراسر عالم هستی است. همه عاشقان حقیقی مآل عشقشان به حسین باز می گردد. همه ناله های عارفان و اولیای الهی از فراق اوست. این همه عزاداری ها و اشکها برای رسیدن به وصال اوست. همگی از فراقش می نالند. تمامی این عشقها به امام باز می گردد. حالا معلوم می شود که او کشته شمشیر نبود بلکه کشته اشکهای عاشقان بود! لذا امام سجاد بر روی قبر پدر نوشت که این قبر حسین ابن علی است کسی که کشته شد در حالی که تشنه بود. این عطش عشق توحید را رقم می زند و عاشق و معشوق را یکی می کند. 

فطرت

فطرت همه آدما طبق روایات بر اساس توحیده. و هیچ کس با هیچ عملی، چه ظاهری و چه باطنی نمی­تونه اونو از بین ببره. یکی از فطریات میل به زیباییه، همه آدما زیبایی رو دوست دارن. چه بخوان چه نخوان، نمی تونن اونو از بین ببرن. منتها هر کس بر اساس فکر و نظرش زیبایی رو تعریف می­کنه. امکان نداره کسی بگه بَه بَه چه منظره­ی زشتی! نمیشه. همه میگن به به چه منظره زیبایی. همه مردم زیبایی رو دوست دارن هر چقدر هم بد باشن بازم زیبایی رو دوست دارن. فقط ممکنه در مصداق چیزِ زیبا با هم اختلاف داشته باشن. یعنی یکی به یه چیزی بگه زیبا، دیگری اونو زیبا نبینه. اما در دوست داشتن زیبایی، همه مردم از هر دین و قومی و در هر زمانی با هم اتفاق نظر دارن. زیبایی بالاترین و قوی ترین دلیل عشقه.

به­ رغم مدعیانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجت موجه ماست

به قول حافظ بهترین دلیل عشق، زیباییه. مگه میشه انسان چیز زیبارو دست نداشته باشه. چون تو فطرت آدمه؛ هیچ کسی هم نمی­تونه تغییرش بده. بدترین آدمای دنیا هم زیبایی رو دوست دارن. هرچی به اونا زیبا نشون بدین سیر نمیشن دنبال زیباترن. تا به زیبای مطلق برسن که خداست. ان الله جمیل و یحب الجمال خدا زیباست و زیبایی رو دوست داره. معلومه که خالق زیبایی از همه زیباتره. منتها ما چون چشممون بسته است فقط بعضی از زیبایی­های این دنیارو می­بینیم. اگه چشمانمون باز بشه و مثلاً ملائکه­ی خدا ببینیم دیگه اینجا دل نمی­بندیم. بزرگی می­فرمود که عزرائیلی که مردم ازش می­ترسن؛ به قدری زیباست که شخص در حال مرگ، به خاطر زیبایی اون جونش را به اون می­ده! من به تو بگم که مردان خدا از ملائکه هم زیباترن. بلکه ملائکه خدا نمونه کوچکی از زیبایی اونا هستن. فقط باید چشمات باز باشه. بی جهت نبود که اصحاب امام حسین براش جون دادن. چی بگم بدتر از شمر کی رو سراغ داری. شمر وقتی که می­خواست سرِ حضرت رو از بدن جدا کنه نتونست به صورت آقا نگاه کنه. قشنگی چهره نمی­ذاشت کارشو بکنه؛ مجبور شد سر امام رو برگردونه و از قفا جدا کنه. اینا رو تو روضه می­خونن و مردم گریه می­کنن. ولی اصل قضیه فراموش میشه. اونم جمال امامه.

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور

با خاک کوی دوست برابر نمی­کنم

 همچنین میل به قدرت و علم و کمال، همه جزء فطریات انسانه. یعنی همه آدما در همه زمانا بدون استثناء کمال طلب و قدرت طلبن. اونم کمال مطلق و قدرت مطلق می­خوان؛ نه قدرت محدود. کمال مطلق، علم مطلق، قدرت مطلقه خداست. پس همه، خدا خواهن ولی نمی­دونن. پیغمبرا هم اومدن تا اینو به مردم یاد آوری کنن. خدا پیغمبرشو مذکِّر معرفی می­کنه فذکر انما انت مذکر. پیغمبر اومده تا تذکر بده که اون چیزی که شما دنبالشین خداست. لذت نامحدود رو هم تو خدا باید پیدا کرد. و بک لذت لا الوذ سواک (به تو لذت می­برم نه غیر تو)

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

روز و شب عربده با خلق جهان نتوان کرد.  

ولایت تکوینی

یکی از بزرگان حفظه الله می فرمودند: " ظهور و تنزل ولایت در تمام اشیاء وجود دارد. به عنوان نمونه آب تنزل ولایت است. همین آب مادی سبب پیدایش حیات است." همان گونه که در انسانها ظهور ولایت متفاوت است و در برخی ضعیف تر و در برخی قوی تر است؛ در موجودات عالم نیز ظهور ولایت شدت و ضعف دارد. در آب ظهور ولایت قوی است. در جمادات، برخی از سنگها مثل درّ و عقیق ظهور ولایت در آنها بیشتر است. در برخی روایات وارد است که مثلاً فلان پرنده در بین حیوانات از همه زودتر ولایت را پذیرفته است. به نظر می رسد به همین علت، دست کردن انگشتر در و عقیق استحباب داشته باشد. همچنین به نظر می رسد سرّ حرمت برخی از گوشتهای حیوانات یا مواد غذایی در این نکته نهفته باشد.

تمام اشیاء و موجودات عالم هستی، ولایت را در تکوین قبول کرده و پذیرفته اند؛ در غیر این صورت امکان حیات برای آنها وجود نداشت. زیرا هر موجودی در خلقتش محتاج عنایت ولیّ مطلق است و بی مدد او نمی تواند از عدم به وجود پا نهد. از این رو تمام خلق چه در خلقت و چه در بقای خود به ولی مطلق محتاج است. اوست که اگر نازی کند یکجا فرو یزند قالب ها. به همین علت است که در واقع هیچ موجودی از غیبی تا مادی، توان مخالفت و مقابله با ولیّ مطلق و امام زمان را ندارد. زیرا حیاتش مستلزم عنایت مستدام ایشان است. پس در واقع همه موجودات در ید قدرت یداللهی ولیّ مطلق است؛ اگرچه خودش نداند و در ظاهر بخواهد با او مقابله کند. اما کسانی که در مقام تشریع با ولی  مخالفت می کنند؛ در حقیقت نمی دانند که امکان مخالفت در مقام تکوین با ولی و جود ندارد. تنها در مقام تشریع است که انسانها با ولی مخالفت می کنند. به قول مرحوم امام خمینی در سیر نزولی هیچ موجودی با ولایت مخالفت ندارد؛ اما در سیر صعودی مخالفت واقع می شود. در زیارت جامه کبیره به نکات مهمی در زمینه ولایت تکوینی ولی مطلق اشاره شده است. از قبیل انفسکم فی النفوس و ارواحکم فی الارواح و احسادکم فی الاجساد .....  

خیال 3

 مکاشفه در عالم خیال همانند رویا و خواب دیدن محتاج تاویل و تعبیر است. و تاویل صحیح، از مشکلات و صعوبات در سیر و سلوک به سوی حق تعالی است. علت آن این است که در تاویل کشف خیالی که به نوعی شبیه رویاست عوامل بسیار زیادی دخیل است و نمی توان دو کشف به ظاهر یکسان را برای دو نفر به یک گونه تاویل نمود کما اینکه اگر دو نفر خوابی شبیه به هم دیدند، یک تعبیر مشابه ندارد. یک عامل بسیار مهم در اینجا عادات ذهنی و معتقدات فرد است که بر روی مشاهدات خیالی اعم از خواب و کشف تاثیر می گذارد.   

 

ماجرای تعبیر حضرت یوسف برای خواب آن دو شخص زندانی[1] که هر دو و یا لااقل یکی از آنها دروغ گفته بود و اساسا خوابی ندیده بود؛ مثال روشنی از قدرت قوه خیال نبی است. بنا به آنچه که ابن عربی معتقد است وقتی که آن دو زندانی برای یوسف خوابی را که ندیده بودند حکایت کردند، در خیال یوسف علیه السلام صورتی از آن حادث شد. و آن در باره یوسف حق و صحیح بود و گویی که خواب بیننده اوست که این خواب را برای آن دو نفر زندانی دیده است و وقتی که یوسف خواب ایشان را تعبیر نمود گفتند که ما خواب ندیدیم و می خواستیم تو را امتحان کنیم. یوسف علیه السلام فرمود: قضی الامر الذی فیه تستفتیان (کاری که در باره آن نظر می خواستید انجام گرفت).[2] لذا در بعضی روایات آمده است که اگر خواب بدی دیدید برای کسی نقل نکنید. از این ماجرا نتیجه می گیریم که تعبیر نیز در وقوع رویا در عالم حس موثر است و البته آن بستگی به معبّر و شرایط دیگر دارد. و در ماجرای یوسف اگر تعبیر وی در عالم حس واقع نمی شد، در صدّیق بودن وی خلل واقع می گشت. و نکته دیگر اینکه اگر نبیّ و یا ولیّ الهی سخنی از روی قطع (نه احتمال یا تقیه) بگوید آن سخن لا محاله تحقق خواهد یافت. لذا جناب یوسف برای قطعیت وقوع آن، فرمود که آن تعبیر واقع شد در حالی که هنوز در ظرف زمان و مکان عالم محسوس تحقق نیافته بود.

از این مبحث نتیجه می گیریم که تاویل مکاشفات و یا تعبیر رویا را صاحب علمی الهی می داند و آن نبیّ الهی و یا ولیّ کاملی است که به همه دقایق و ظرایف کشف و عوالم وجود، به عنایت الهی علم پیدا نموده است. از این رو در عرفان اسلامی به اطاعت از پیر و مرشد الهی تاکید شده است.

کشف صوری و جایگاه آن در تنزیل وحی

پیچیدگی های فراوان در عالم مثال و خیال منفصل، نیازمند بودن به تعبیر و تاویل صحیح را در کشف صوری و مثالی روشن می کند. این پیچیدگی ها حتی برای عده ای از انبیاء و اولیاء نیز در برخی از احوال مشکل ساز بوده است. پس روشن است که برای سالک مبتدی و یا متوسط این نوع از مکاشفات مبهم می باشد. از این روی به آنها توصیه می شود تا مکاشفات و حالات خود را به یک ولی کاملی ارائه کنند تا تعبیر صحیح کند.

اما وحی تشریعی الهی برای دور ماندن از هرگونه تاویل و تعبیر اشتباه، بی نیاز از آن است. در نتیجه نبی، ملک حامل وحی را به صورت مثالی مشاهده، و وی معانی غیبی را بی نیاز از هرگونه تعبیری به سمع وی می رساند. پس هیچ خطایی در دریافت و ابلاغ وحی به مردم پیدا نخواهد شد. چنانچه در آیه شریفه می فرماید: انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون[3]. واضح است که حفظ حق تعالی بالاترین حفظ است که در آن هیچ رخنه ای متصور نیست.

با توجه به این موارد، سرّ نزول جبرئیل بر انبیاء آشکار می شود. در حالی که از منظر روایات و ادعیه و همچنین مبانی عرفانی واضح است که مقام انبیاء بسی بالاتر از مقام ملائکه می باشد. پس جبرئیل، حقیقت وحی را از ذات نبوی دریافت و به مرتبه مثالی و خیالی وی تنزل می دهد تا از هرگونه شائبه تعبیر و تفسیر غلط درامان بماند. در نتیجه، بطلان سخن برخی از روشنفکران که احساسات و احوال و عادات نبی را در وحی موثر می دانند؛ آشکار می گردد. وحی از منظر عرفانی هم نفسی و هم صوتی و لفظی است. یعنی ذات نبی حقیقت وحی را از حق تعالی بدون واسطه اخذ می نماید و همان وحی توسط جبرئیل به شکل صوت و لفظ بشری در خیال نبی ظاهر می شود. در نتیجه هیچ تفاوتی بین حقیقت وحی و ابلاغ آن در قالب الفاظ بشری توسط نبی نمی باشد. مگر اینکه در این تنزل، معنای آن حقیقت متنزل می شود.[4]     

خلاصه

خلاصه این فصل اینکه، هر نوع مکاشفه در عالم مثال و یا رویت هر رویا:

1-                    محتاج تاویل و تعبیر است.

2-                   قوه خیال فرد رائی در کشف و یا رویا موثر است که این شامل اعتقادات، اعمال، احساسات، علایق و ... می شود.

3-                   تعبیر معبر و یا تاویل فرد مکاشف در وقوع آن در عالم حس، موثر است.

4-                   تعبیر خواب و یا مکاشفه به جهت دخیل بودن عوامل بسیار زیاد، از عهده ولیّ کاملی بر می آید. چون او به علم الهی می تواند به این عوامل احاطه داشته باشد.

5-                   هر نوع کشف و یا رویا را باید به ولی کاملی عرضه نمود. چون او معنای آن را به علم الهی خود می داند.

6-                   اولیاء همواره شاگردان خود را از توجه بیش از حد به مکاشفات صوری و کرامات منتج از آن بر حذر می داشتند. 

7-                   بالاترین کشف، کشفی است که بر اثر تجلیات اسماء الهی بر قلب سالک حاصل می شود. و هر چه این تجلیات بیشتر باشد، کشف و علم سالک به حقایق بیشتر می گردد.

8-                   تمام عالم وجود اعم از غیب و شهود خیالی بیش نیست که آن نیز محتاج تاویل است.

9-    در وحی تشریعی که توسط ملک وحی به نبی نازل می شود پیچیدگی­ها و خطاها در تاویل و تعبیر راه ندارد. زیرا وحی خالص الهی بی نیاز از هرگونه تعبیر، توسط جبرئیل به سمع نبی می رسد.

 



- یوسف، 40 و41[1]

- ابن عربی، محمد ابن علی، الفتوحات المکیه، ج 2، 377 [2]

1- حجر، 9

خیال 2

معنای دیگر خیال، همان عالم مثال است که برزخ بین عالم طبیعت و عالم عقل است که از آن به عالم خیال منفصل نیز تعبیر می گردد. در مقابل آن، عالم خیال متصل است که همان قوه تخیل هر شخص است که متصل به فکر و ذهن هر شخص می باشد. پس خیال منفصل عالمی است جدای از هر شخص و خیال متصل در درون هر شخص است. در نتیجه خیال دارای سه معنا در عرفان است:

1 -  خیال متصل که قوه ای از قوای نفس (متخیله) است که با آن کشف و شهود صورت می گیرد.

2 –  خیال منفصل که عالمی است بین عالم عقول مجرده و عالم ماده و طبیعت؛ که به آن عالم مثال یا برزخ نیز گفته می شود. از این رو که بین عالم عقل و ماده حایل است، برزخ می گویند. و از آن جهت که مثال و نمونه هر امر عقلی و مجرد و هر موجود مادی در آن وجود دارد؛ عالم مثال گفته می شود.

3 -  کل عالم وجود که بین وجود صرف حق و عدم صرف قرار دارد که نه موجود است و نه معدوم و یا هم موجود و هم معدوم است.

    همه این معانی با یکدیگر در ارتباط لطیفی قرار دارند. نفس و قوه خیال از عالم مثال و برزخ است و همو حقایق عقلی را به صورت اشکال و صور تبدیل می کند. در عین حال خود نفس در عالمی به نام عالم برزخ یا مثال و یا خیال، موجود است. و ما با این قوه متخیله تصورات ذهنی داریم و یا خواب و رویا می بینیم. 

عالم مثال در مکاشفات از اهمیت زیادی برخوردار است؛ زیرا تجلیات الهی در آن ظاهر می شود. و معانی عقلانی و حقایق ربانی در آن، به کسوت صورت در می آید. عارف کامل از این ظهور معنای اراده حق را از آن می فهمد. چون معنا در قالب صورت در عالم مثال ظاهر می شود، لامحاله محتاج به تأویل و تعبیر است که ولیّ کامل و نبیّ معنای آن را دریافت می کنند. از این رو تعبیر خواب علمی است که افراد عادی به آن علم دقیق ندارند؛ بلکه معبّر دقیق و صحیح باید به علم الهی آن را تعبیر کند. زیرا از یک مکاشفه یا رویا افراد مختلف معانی مختلفی برداشت می کنند. با یک مثال این معنا روشن تر می شود. فرض کنید شخصی تمام سخنان خود را به ضرب المثل بیان می کند. بی شک کسی می تواند سخنان او را بفهمد که با معانی آن ضرب المثل ها آشنایی داشته باشد. چون اغلب ضرب المثل ها معانی و مفاهیم عقلانی را به محسوسات تبدیل می کنند. و اگر کسی فقط به ظاهر آن توجه کند، از معنای آن به دور می افتد. مثلا می گوییم پایت را از گلیمت درازتر نکن. معنایی که گوینده از آن اراده می کند این است که از حدود خود خارج نشو. در واقع ضرب المثل تشبیه معقول به محسوس است.

همین معنا در عالم مثال اتفاق می افتد. حقایق الهی در عالم عقل به صورت تصاویری در عالم مثال نقش می بندد، که برای فهم معنای اراده حق تعالی از آن؛ محتاج تعبیر و تأویل است.  البته این ظهور و تجلی در عالم مثال بسته به ظرفیت شخص و اعتقادات و پیش فرض ها و تمایلات وی دارد. چون قوه خیال شخص مکاشف در کشف موثر است. و در صورت مثالیی که در خواب و یا در بیداری مشاهده می کند؛ تأثیر گذار است. به همین سبب است که سالک از ارشاد پیر الهی بی نیاز نیست. علی رغم این، ممکن است که گاهی حتی اولیای الهی نیز در تأویل اشتباه کنند و یا معنای قطعی آن را ندانند و یا احوالات آنها مثل سکر و محو  و امثالهم در آن تأثیر گذارند. به همین سبب در وحی خاص تشریعی به جهت جلوگیری از خطاها جبرئیل در عالم مثال وحی را بی نیاز از تأویل به نبی می رساند. لذا وحی تشریعی مصون از همه پیش فرض ها و حالات و احساسات نبی خواهد بود. این به جهت اهمیت وحی تشریعی است. چون آن معنا برای ابلاغ به همه خلق است ولی مکاشفه، خاص خود نبی و یا ولیّ است.

یکی از متمایزترین ویژگی‌های تعالیم ابن عربی، تأکید بر اهمیت توجه به خیال باشد. وی تا سر حد این ادعا پیش می‌رود که آنان که نقش خیال را درک نکرده‌اند، اصلاً چیزی نفهمیده‌اند: «کسی که مرتبۀ خیال را نشناسد هیچ معرفتی ندارد.»[1]

توضیح آنکه ابن عربی در باب معارف و عقائد، طریق کشف را در برابر طریق عقل قرار می‌دهد. تأکید وی در این زمینه بر کشف است: «علم صحیح از راه تفکر و آنچه عقلاً از راه افکارشان تقریر کرده‌اند، به دست نمی‌آید. بلکه علم تنها آن است که خدا در قلب عالِم می‌اندازد و نور الهی‌ای است که هر که را بخواهد از فرشته و رسول و نبی و ولی، بدان مختص می‌کند. کسی که کشف ندارد علم ندارد».[2]

البته عقل در اینجا و در لسان اهل معرفت، آنجایی که مورد نقد واقع می شود عقلی است که اسیر فکر و استدلالات آن است و گرنه عقل به معنای عقل تام بر عوالم مادون خود احاطه دارد و هیچ عارفی بر آن خرده نمی گیرد و روایاتی هم که در مقام و درجه عقل وارد شده به عقل تام و کلی اشاره دارد. عقل در این جا عقل افراد عادی و محجوب می باشد. از اینجا معلوم می شود که اولاً متعلق کشف همان «عالم خیال» است، و ثانیاً قوه‌ای که صاحب این ادارک است، قلب می‌باشد که ابن عربی گاهی از آن به قوۀ خیال یاد می‌کند. این قوه بین عقل و حس قرار دارد و از آن حیث که هم معقولات و مجردات محض را به صورت حسی در می‌آورد، و هم مادیات را از ماده مجرد می‌سازد، از عقل و حس وسیع‌تر است:

"خیال ... رکنی عظیم در معرفت است. بعد از علم به اسماء الهی و علم به تجلی و عمومیت آن، علمی تمام‌تر از خیال نیست؛ زیرا این رکن واسطۀ بین دو نوع ادراک است. حواس به آن عروج، و معانی بدان نزول می‌نمایند. ولی خودِ خیال دائماً در جایگاه خودش است و ثمرات هر کدام را می‌چیند.[3]... اگر صاحب عین باشی، عین خلق در حق است و اگر صاحب عقل باشی عین حق در خلق است. و اگر عین و عقل را با هم داشته باشی بالفعل غیر از شیء واحدی را نمی‌بینی. زیرا حضرت خیال هستی (خیال الکون) از عقل و احساس وسیع‌تر است.[4]... خیال معنوی (فراحسی) را نیز شامل می‌شود؛ چرا که ادراک حسی و معنوی را در هم می‌آمیزد. درجۀ خیال درجۀ حس و معنی را در برمی‌گیرد. لذا حس را لطیف، و معنی را کشف می‌سازد.[5]"

از نظر ابن عربی علت وسعت خیال، آن است که خیال واسطۀ بین مجردات محض و مادیات صرف است، لذا خصوصیات آن دو را در خود جمع می‌کند. به همین سبب، ابن عربی گاهی خیال را «برزخ» می‌نامد. شیخ معتقد است که برزخ آن چیزی است که بین دو چیز دیگر قرار دارد و آنها را از هم جدا می‌کند و در عین حال، صفات هر دو را در خود دارد. پس به اعتقاد عرفا، قوه‌ای که مُدرِک کشف (تجربۀ دینی) است قوۀ خیال (خیال متصل) می‌باشد و متعلَّق این ادراک، عالم خیال (خیال منفصل) است. این عالم به علت برزخی بودن و متضاد بودنش، اعیان روحانی را با اعیان جسمانی مرتبط می‌سازد. عالم خیال این امر را با اعطای صفات امور جسمانی به حقایق مجرد میسر می سازد. به عبارت دیگر خیال منفصل (نه متخیله) امور غیر مادی را تجسد می‌بخشد. رؤیاها نمونه‌ای از این خیالند که حقایقی غیرجسمانی و ادراکاتی معنوی هستند که در قالب صورت تجسد یافته‌اند. اینکه مثلاً گفته می‌شود که ملائک دارای بالند صرفاً یک استعاره نیست؛ چرا که در قلمرو عالم خیال، امور غیبی واقعاً صورت محسوسات را به خود می‌گیرند. به هر حال، انزال معانی در عالم خیال، می تواند منشأ تجربۀ دینی باشد و یا حتی منشأ وحی قرار گیرد که عبارت است از: « انزال معانی مجرد عقلی، در قالبهای حسی مقید، در حضرت خیال، چه در خواب و چه در بیداری. و این ]انزال[ ممکن است ]در قالب[ یکی از محسوسات در حضرت حس باشد، چنانکه در کلام‌ الله آمده است که جبرئیل (ع) به صورت انسانی معتدل به دیدۀ مریم (ع) درآمد، و یا ممکن است در حضرت خیال رخ دهد، چنانکه رسول‌الله (ص) علم را به صورت شیر ادراک نمود.»[6] عالم برزخ کامل ترین عوالم است و آن اصل مصدر عالم است و در تمام امور حکمرانی می کند. معانی را پیکر می بخشد و تجسد می دهد. و آنچه را که قائم به نفس خود نیست قائم به نفس خودش می گرداند. و آنچه را که دارای صورت نمی باشد برای آن صورت قرار می دهد. حتی محال را نیز ممکن می کند و هر گونه که بخواهد در امور تصرف می کند.[7] ابن عربی در مورد تجسد بخشیدن خیال ، مثال های متعددی در فتوحات ذکر می کند. از جمله می گوید که خیال من محبوب مرا متجسد (تجسد خیالی) نمود و من آن را می دیدم همان گونه که پیامبر (ص) جبرئیل را به صورت دحیه کلبی (جوان اعرابی) مشاهده می نمود.[8] و چون عاشق حقیقی قدرت خیال بسیار نیرومندی دارد می تواند حتی ناخود آگاه چنین کاری انجام دهد. وی در مثالی دیگر با اشاره به آیات قرآن چنین استنباط می کند که در ماجرای ساحران فرعون در مار وانمودن ریسمان به مردم، سحره در واقع ریسمان را به مار واقعی تبدیل نمی کردند بلکه در خیال مردم تصرف می کردند و مردم چنین می پنداشتند که ریسمان ها مارند. در حالی که اساسا ماری وجود نداشت. به عکس حضرت موسی که واقعاً عصا را به اژدها تبدیل کرد. به همین دلیل چون مار موسی واقعاً در عالم حس موجود بود و نه فقط در ذهن مردم، توانست ریسمانهای ایشان را ببلعد و این موضوع را سحره فهمیدند چون می دانستند که مارهای آنها فقط در ذهن مردم مارند و در حس وجود ندارند. به همین سبب از همه مردم به موسی زودتر ایمان آوردند.[9]

 



- ابن عربی، محمد ابن علی، الفتوحات المکیه، ج 2 ، ص 313[1]

- همان، ج 1، ص 218[2]

- همان،ج 2 ، ص 309[3]

- همان، ج 3، ص 390[4]

- همان، ج 3، ص 451[5]

- همان، ج 2، ص 58[6]

- همان، ص 183[7]

- همان، ص 333[8]

- همان، ج 1، ص 159[9]

خیال 1

در عرفان خیال به معانی مختلفی اطلاق می شود که آن را از معنای عرفی و عامیانه متمایز می سازد: خیال متّصل، خیال منفصل و رویت استقلالی عالم کون. از منظر عارف عالم بدون توجه به حق تعالی و مظهریت او چیزی جز خیال و وهم نیست. ابن ‌عربی در فصوص در بیان آیه ألم تر الی ربک کیف مدّ الظلّ و لو شاء لجعله ساکناً[1] (آیا ندیدی پروردگارت چگونه ظل را امتداد داد و اگر می خواست آن را ساکن می کرد.) نکاتی بیان می‌کند و در آخر می‌گوید :

"فهو (کون) هو (حق) فکلّ ما ندرکه فهو وجود الحق فی اعیان الممکنات فمن حیث هویة الحق هو وجوده و من حیث اختلاف الصّور فیه هو اعیان الممکنات فکما لایزول عنه باختلاف الصور اسم الظلّ کذلک لایزول باختلاف الصّور اسم العالم أو سوی الحق فمن حیث احدیة کونه ظلاً هو الحق لانه الواحد الاحد ومن حیث کثرة الصّور هو العالم."[2] پس هر چه ما ادراک مى‏کنیم از حیثیت هویت حق که ظاهر در وى می باشد عین وجود حق است، و از حیثیت اختلاف صور در وى اعیان ممکنات است.

پس چنانکه به اختلاف صور، اسم ظلّ حق و اسماء حق بودن زایل نمى‏شود از وجودى که منسوب است به عالم، همچنین زایل نمى‏شود از او به اختلاف صور عالم و اسم سوى الحق.

پس از حیثیت احدیت وجود اضافى و احدیت ظل بودن او، ظاهر گشته از وجود مطلق عالم- که اعیان ممکنات است- حق است نه غیر، از آن که حق است که موصوف است به واحد و أحد، و ظل شی‏ء نیز به اعتبارى عین اوست اگر به اعتبار دیگر غیر باشد. و از این روى که حامل صور متکثّره است و حق منزّه و مبرّا است از تکثر، پس او عالم است.[3]

 

به عبارتی دیگر آنچه که ما درک می‌کنیم وجود حق است اما در قالب ماهیات و اعیان ممکنات. در واقع ما حق را با ماهیات و صور و تقیدات می‌پوشانیم و چون ممکنات و اختلاف اسماء را می‌بینیم از ادراک حق بدون هیچ قید عاجزیم. پس عالم به اعتبار این که وجود او هویت حق است همان حق است و به اعتبار اختلاف صور در آن، اعیان و ماهیات ممکنات است یا به عبارتی همان خلق است. پس هرگز به اعتبار صور، اسم ظلّ از او (عالم) جدا نمی‌شود همچنین به اعتبار اختلاف صور اسم عالَم یا اسم ما سوی الحق از او منفک نمی‌شود. پس عالم از حیث احدیت وجودش که ظل می‌باشد همان حق است زیرا حق واحد احد است و لامحاله سایه‌اش نیز واحد احد می‌باشد اما از حیث کثرت صور، عالَم است. با توجه به آیه شریفه ألم تر الی ربک کیف مدّ الظلّ اگر دقت کنیم می‌بینیم که کلمه ظل به صورت مفرد آمده است نه به صورت جمع. پس عالم که سایه اوست یکی است. چون سایه یکی، یکی بیشتر نخواهد بود.

سایه در اثر قرار گرفتن شیء کدر مقابل نور ایجاد می‌شود. یعنی جایی که نور نیست یا نور کمتر است. پس سایه یعنی عدم نور و چون عالم سایه است چیزی جز خیال و عدم نخواهد بود. او در ادامه گوید:

فالعالم متوهم ما له وجود حقیقی و هذا معنی الخیال ای خیّل لک انه امر زائد قائم بنفسه خارج عن الحق و لیس کذلک فی نفس الامر.[4]

پس عالم متوهم است و وجود حقیقی ندارد و این معنای خیال است. و خیال در این جا به این معناست که انسان محجوب می‌پندارد که عالم یک امر زائد که قائم به نفس خویش است و از حق جداست.

پس روشن شد که در منظر ابن‌عربی و اهل معرفت عالم، ظهور حق است نه اینکه به زعم بعضی عالم اساساً وجود ندارد و عدم محض است. یعنی چیزی که ما از عالم می‌بینیم و ادراک می‌کنیم خیالی است. زیرا ما صور و ماهیات را می‌بینیم نه حقیقت وجود شیء را. و ماهیت، اعتبار و ملاحظه عقل است و وجود خارجی ندارد.

در نتیجه دریافت انسان محجوب از عالم، خیال است و گرنه عالم وجود دارد و آن همان اسم الظاهر حق است. و این که به او ماسوی‌الله گفته شده از روی تسامح است زیرا ماسوای حق عدم محض است چنانچه مرحوم امام خمینی(ره) در کتاب آداب‌الصلوة فرماید:

"آنچه که بعضی اعاظم از اهل معرفت ذکر فرموده که حقیقت شیطان عبارت است از جمیع عالم به جنبه سوائیه، پیش نویسنده تمام نیست زیرا که جنبه سوائیه که عبارت از یک صورت موهومه عاری از حقیقت و خالی از تحقق واقعیت است، از دام‌های ابلیس است که انسان را سرگرم به آن می‌کند و شاید اشاره به این معنی باشد قول خدای تعالی الهیکم التکاثر حتی زرتم المقابر."[5]



[1] -  فرقان، 45

[2] - قیصری، داوود، شرح فصوص‌الحکم، ص 346 و 347

- خوارزمی،حسین،  شرح فصوص الحکم، ص 347[3]

[4] - همان

[5]-   خمینی،روح الله، آداب‌الصلوة،ص 254

هرمنوتیک

هرمنوتیک را اغلب به معنای فهم متن معنا می کنند. البته بعداً به فهم ذهن، زمان و فرهنگ نیز گسترش یافت. که اینها هم به صاحب متن و هم مفسر متن در ارتباط است. یعنی مفسر دارای یک سری پیش فرضها و فرهنگها و ادبیات خاص خود است که ممکن است با پیش فرضهای نویسنده متن، متفاوت باشد. همین تفاوت باعث می شود تا مفسر نظر شخصی خود را ناخودآگاه در تفسیر وارد کند. به همین علت نظر شخصی مفسر در تفسیر متن آشکار می شود. به عنوان مثال در تفسیر قرآن، فیلسوف، متکلم ، محدث، فقیه و یا عارف هر کدام قرآن واحد را بر اساس علم خود تفسیر می کنند. حتی تفاسیر کاملاً متناقض نیز در این بین وجود دارد.به همین سبب، در کلام جدید به امکان قرائت های مختلف و به نوعی پلورالیزم رای داده اند. همچنین به عدم قطعیت در فهم یک متن می رسیم. در پلورالیزم به جایی می رسند که به عدم معیار واحد برای شناخت حقیقت رسیده اند. این سردرگمی، واقعیتی انکار ناپذیر است که اگرچه بسیاری از فقها و متکلمین با آن به مخالفت برخاسته اند؛ ولی پاسخ قوی و قاطعی در علم کلام سنتی ما وجود ندارد.

اما در عرفان از دیر باز به این نکته، به طور بسیار دقیق و ظریف توجه شده است. یکی از ابزارهای شناخت انسان،عقل است. نکته ای که در کلام قدیم و یا حتی جدید از آن غفلت شده یا کمتر بحث می شود؛ محدودیت های ابزار شناخت انسان عادی است. عقل بشر عادی عقل جزیی و ضعیف است که خطای آن در شناخت حقیقت بسیار بالاست. طبیعی است انسان با عقل جزیی و وهم خود به حاق دین یا شناخت کامل از عالم نخواهد رسید. مگر اینکه انسان از حجابهای مادی و غیر مادی رهایی یابد، و با عقل خالص و بالاتر با قلب خود به مشاهده حقایق بنشیند. نقدی که عرفا بیش از هزار سال بر اهل ظاهر از فقها و متکلمین داشتند، هم اکنون به صورت کلام جدید از غرب بر ایشان وارد می شود.

عارف با مشاهده قلبی که فراتر از عقل، حتی فراتر از عقل کامل است؛ به کشف حقایق دست می یابد. آنگاه به یقین صد در صد می رسد؛ چیزی که هیچ بشر عادی به آن دسترسی ندارد. او می تواند متون مقدس دینی را تفسیر و تاویل نماید. عارف کامل کسی است که مورد خطاب قرآن و رویات معصومین علیهم السلام است. او به واسطه قرب تام با معصومین، به حقیقت دین و سایر حقایق عالم دسترسی پیدا می کند. دیگر افراد باید با احتیاط فراوان به تفسیر بپردازند و هرگز حکم قطعی و کلی ندهند. علم عارف همانند علم انبیاء حاصل تجلیات خداست چنانچه در مورد خضر که ولیّ بود: و علمناه من لدنا علماً (ما از جانب خود به او علم دادیم) واضح است که علمی که خدا به کسی بدهد در او شک و تردیدی وجود ندارد و صد در صد صحیح است. تجلی به اولیاء نیز در واقع نوعی وحی است که از خطا مصون می باشد؛ منتها وحی بر ایشان غیر تشریعی است. نتیجه اینکه دریافت و شناخت عارف پایانی بر هرمنوتیکی است که عوام مردم گرفتار آن می باشند. پس بر عوام لازم است که به تفاسیر و تاویلات ایشان مراجعه کنند و هرگز بر علم خود یا اهل ظاهر تکیه نکنند. به قول حافظ:

مصلحت بین من آن است که یاران همه کار                     بگذارند و سر زلف نگاری گیرند.

هادم اللذات

در روایتی آمده است که مرگ هادم اللذات(ویران کننده لذات) است. معمولاً این روایت را به سختی مرگ که همه لذتهای انسان را در طول عمر نابود می کند؛ تعبیر می کنند. اما مرحوم دولابی رضوان الله علیه می فرمود که این روایت را غلط معنا می کنند. معنای روایت این است که مرگ آنقدر شیرین است که همه لذتهای قبلی در مقابل آن ناچیز است. براستی چرا مرگ شیرین است. ما دوگونه مرگ داریم یک مرگ طبیعی و ظاهری که همه آن را می شناسند؛ و دیگر مرگ باطنی و حقیقی که رسیدن به محبوب حقیقی است. علی القاعده هر دو مرگ شیرین است؛ زیرا در مرگ طبیعی که انسان از این عالم مادی به عالم مثال و برزخ وارد می شود، انسان وارد یک عالم بالاتر می شود و از این مصائب مادی و جسمی رهایی می یابد. به هر حال مرگ طبیعی نیز برای انسان یک نعمتی است که پس از ورود به جهان برزخ روشن می شود. زیرا به هر حال به محبوب نزدیکتر می شود.
 اما نکته مهم در مرگ باطنی است که انسان را به قرب و وصال معشوق می رساند(رزقنا الله و ایاکم). شیرینی مرگ را حضرت قاسم علیه السلام می دانست که مرگ را احلی من العسل می دید. چه لذتی بالاتر از این که انسان در کنار معشوق آرام بگیرد. رویت محبوب آنچنان لذتی است که هیچ لذت دنیوی و اخروی با آن قابل مقایسه نیست فمن یمت یرنی هر کس بمیرد حضرت علی علیه السلام را خواهد دید. حتی اگر منافق یا کافر باشد. و در نهایت مرگ درد فراق و دوئیت را درمان می کند و انسان را به وصال و یگانگی با حق می رساند. طبیعی است که برای عاشق واقعی فراق بالاترین عذاب و وصال بالاترین نعمت و لذت است. این همه اشعار عارفانه در فراق یار که قلب سوز و جانگداز است؛ در مرگ حقیقی که فناست پایان می پذیرد.
ز فراق چون ننالم من دل شکسته چون نی                     که گسست بند بندم زحرارت جدایی
یا به قول آن بزرگ: ساقیا جان بگیر و جام ده                    هستیم بستان مرا آرام ده
بالاترین آرامش در مرگ و فنای در یار است. امیر المومنین خود چنان با موت مانوس بود که از انس طفل به پستان مادر بالاتر بود. یعنی همواره در حال مرگ بود. به همین علت حضرت رسول(ص) در باره ایشان فرمود: من اراد ان ینظر الی میت یمشی علی وجه الارض فلینظر الی ابن ابی طالب (هر کس می خواهد به مرده ای بنگرد که روی زمین راه می رود به علی بن ابی طالب نگاه کند) زیرا مردگان اغلب پس از مرگ به جهت تکمیل استعداد از دنیا می روند. اما کاملان مکمل، مردگانی هستند که برای ارشاد خلق زنده می مانند.   
 

نسبت اخلاق با عرفان عملی

علم اخلاق، نسبت به عرفان در مرتبه مقدماتی و یا حداکثر در مرتبه متوسط سلوک بحث دارد. عرفان ضمن جامع بودن اخلاق، هدف را وصول به حق تعالی می داند. اما هدف از اخلاق نهایتاً تزکیه نفس و رسیدن به قرب خداست. اخلاق برای مبتدیان و متوسطین سلوک دستورالعمل دارد؛ ولی عرفان علاوه بر این دو گروه برای منتهیان و اولیاء نیز سخن دارد. به عنوان نمونه در مورد بحث توکل در اخلاق، گفته می شود که انسان همه امور را به خدا بسپارد چون خدا بهترین وکیل است. اما عارف اولاً خدا را در تمام عالم متصرف می بیند نه دیگران را؛ چون او را متصرف می بیند چگونه امور را به او بسپارد! ثانیاً عارف نباید جز خواست و اراده حق چیز دیگری بخواهد، پس در باطن خود هیچ تقاضایی در امور خود یا دیگری ندارد. به قول مولوی: من گروهی می شناسم ز اولیا        که دهانشان بسته باشد از دعا. 
نتیجه اینکه نهایت علم اخلاق رساندن انسان به مرحله ای است که خواسته هایش را و عاقبت امورش را از خدا بخواهد. اما عارف چون در توحید سیر می کند از توکل که توجه به نتیجه عمل یا نتیجه امورش، می باشد؛ عبور کرده است. ضمن اینکه ما نمی دانیم که چه چیزی به نفعمان است یا به ضررمان. خلاصه اینکه عرفان، در مراتب توحید و فناء بحث می کند؛ ولی اخلاق در مبادی و مقدمات. 

نسبیت معرفت

بحث نسبیت در تمام علوم کم کم راه پیدا کرده است؛ از فیزیک گرفته تا علوم زیستی و انسانی.  در احساسات نیز نسبیت زیاداست. مثلاً دو نفر از یک محرک خارجی دو احساس مختلف دارند. یکی از یک غذا خوشش می آید، دیگر از همان غذا بدش می آید. حتی در یک زمان شخص از یک غذا یا یک چیزی بدش می آید و در یک زمان دیگر خوشش می آید. به همین منوال، در شناخت و معرفت انسان گرفتار نسبیت است. به عبارت دیگر ما در نسبیت محض غرق هستیم. اگر در ریشه نسبیت معرفت بشری دقیق شویم متوجه می گردیم که ابزارهای شناخت ما محدود و نسبی است. ابزارهای شناخت انسان عبارتند از: حس، خیال، عقل و قلب. عقل که شاید برای انسانهای عادی مهم ترین ابزار شناخت بشمار می رود، یکی از عوامل نسبیت در معرفت است. چون انسان های عادی، بهره اندکی از عقل کل دارند؛ بی شک همواره در شک و تردید و در نسبیت معرفتی نسبت حقیقت غوطه ورند. بی شک احکامی که عقل جزیی بشر صادر می کند، غیر قطعی و نامطمئن است. بشر محجوب و عادی هر چقدر هم که در علم و تکنولوژی پیشرفت کند، هرگز به معرفت یقینی نخواهد رسید. این مسأله ای است که فلاسفه غرب هم به آن اعتراف دارند. عقل کل به جهت احاطه به عالم، احکام یقینی صادر می کند. ولی نکته این است که عقل کل هم به همه حقایق آگاه نیست! اما عقل کل در مورد آنچه که نمی داند، حکمی صادر نمی کند.

برخی بزرگان جبرئیل را مظهر عقل کل می دانند. با این وجود جبرئیل در توحید متحیر است و به آن احاطه ندارد. چنانچه در پاسخ به پیامبر در معراج عرضه داشت که لو دنوت انمله لاحترقت.

اگر بند انگشت برتر پرم                          فروغ تجلی بسوزد پرم.

اما قضیه نسبیت اینجا تمام نمی شود. حتی در مراتب توحید نیز معرفت انبیاء و اولیاء نسبی است. یعنی آنچه را  که فرضاً خضر می دانست، موسی نمی دانست. یا آنچه را که عیسی می دانست یحیی نمی دانست و بالعکس. با این وجود نکته مهم این است که در مورد انبیاء و اولیاء، نسبیت معرفت موجب خطا گفتن و سخن اشتباه نمی شود. زیرا آنچه را که می دانند به قطع و یقین می دانند و آنچه را که نمی دانند، به آن معترفند. پس سخن تمام انبیاء و اولیاء صحیح و قطعی است. چون معرفت ایشان حاصل تعلیم و تعلم یا تفکر و تعقل نیست. بلکه ناشی از تجلیات الهی است و پر واضح است که تجلی خدا یقینی است. منتها همه حقایق را هیچ کسی جز انسان کامل که 14 معصوم علیهم السلام است؛ نمی داند. فقط اوست که علمش علم مطلق است و به تمام تجلیات الهی و به تبع آن به تمام حقایق و موجودات در همه احوال آگاه است.

حقیقت عبادت

عبادت به معنای بندگی است. منشاء و اساس عبادت در قلب انسان است. یعنی انسان در واقع آنچه را که در قلب دوست دارد، می پرستد. نه آنچه را که به زبان جاری می کند. و خدا با قلب کار دارد نه با زبان. ان الله لا ینظر الی صورکم و لا الی اعمالکم و لکن ینظر الی قلوبکم و نیاتکم. خدا به ظاهر و اعمال شما نگاه نمی کند بلکه به قلبها و نیتهای شما می نگرد.به عبارت دیگر آنچه که محبوب و معشوق آدمی است؛ در واقع همان مورد عبادت قرار می گیرد. پس هر چه را دوست داری عبادت می کنی از زن و مال و شهرت و ریاست گرفته تا بهشت و حور و قصور.
اما عبادت حقیقی با عشق به خدا تعریف می شود. عبد واقعی چنان غرق در خداست که نه تنها به دنیا توجه ندارد بلکه به بهشت و دوزخ هم نظر ندارد. عبادت عاشق، از روی تکلف و سختی نیست بلکه از روی حب است لذا در آن رنج و خستگی نیست.

این عبودیت عاشقانه بنده را به جایی می رساند که به معشوق تشبه پیدا می کند. العبودیه جوهره کنهها الربوبیه فما فقد فی العبودیه وجد فی الربوبیه. بندگی حقیقتی است که باطن آن ربوبیت و خدایی است و آنچه که در بندگی ندارد در ربوبیت پیدا می کند. چنانچه پیر هرات گفت الهی اگر یک بار گویی بنده من از عرش بگذرد خنده من. در نتیجه بندگی حقیقی به کثرت عبادات ظاهری نیست. چون قلب است که باید بذر عبادت در آن کاشته شود و اگر قلب ناپاک باشد عمل ظاهری اثر نمی کند. البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه والذی خبث لا یخرج الا نکداً. زمین پاک گیاهانش به اذن پروردگارش می روید و زمین خبیث چیزی از آن نمی روید مگر اندک. و آن اندک هم بهره جسم از عمل است. خلق به جای اینکه به تطهیر قلب بپردازند و زمین را آماده کنند به دنبال کاسبی تخیلی و کثرت اعمال ظاهری هستند. 

وحدت وجود در عرفان

اگر ما وجود را در حق تعالی منحصر بدانیم و هر موجودی را در عالم مرکب از وجود و ماهیت بدانیم؛ اگر ماهیت شیء را حذف کنیم چیزی جز وجود که حق است باقی نمی‌ماند و ماهیت هم اعتبار و ملاحظه و انتزاع عقل آدمی است. در نتیجه وحدت حقیقی و کثرت اعتباری است. به زبان ساده عارف منکر عالم نیست بلکه عالم را ظهور حق تعالی می‌داند چنانچه سرحلقه اهل معرفت و ولی‌الله مطلق حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرماید: ما رأیت شیئاً الاّ و رأیت الله قبله و بعده و معه و فیه. او الله را که اسم اعظم است در همه اشیاء ساری می بیند وانا الحق حلاج نیز حاکی از همین قضیه است که حقیقت من و وجود من حق تعالی است و جدا کردن خود و اشیاء از حق در مکتب اهل معرفت شرک است. اما عارف کامل مکمل که اسفار اربعه را طی کرده گاهی حکم به وحدت صرف و اضمحلال کثرات و عدم رؤیت غیر حق می‌دهد و گاهی کثرات و احکام مربوط به آن را می‌بیند و بلکه در آنِ واحد هم وحدت و هم کثرت را می‌بیند چنانچه در حدیث علوی فوق‌الذکر در یک جمله حضرتش به زیبایی در عین رؤیت کثرات و اشیاء (ما رأیت شیئاً)، الله را قبل و بعد و با آنها و در آنها می‌بیند یعنی هم اشیاء را می‌بیند و هم الله را. و این همان مقام برزخیت کبری است و این همان ذوالعینینی است که در حدیث نبوی آمده برادرم موسی چشم راستش نابینا بود و برادرم عین چشم چپش و من هر دو چشمم بیناست. و این بینائی حقیقی و برزخیت کبری از آن پیامبر و و اهل بیت علیهم‌السلام است و دیگر از انبیاء و اولیاء حتی اگر اسفار اربعة را هم طی نموده باشند، باز یا به سمت کثرت میل می‌کنند مثل جناب موسی (ع) و یا به سمت وحدت مثل جناب عیسی (ع). اگر چه این میل با حفظ مقام وحدت و با وجود حقانی خود باشد.

امام در کتاب سرالصلوة فرماید:

"جناب موسی را کثرت غلبه بر وحدت داشت و جناب عیسی را وحدت غالب بر کثرت بود و رسول ختمی را مقام برزخیت کبری که حد وسط و صراط مستقیم است بود. 

ربط خدا با خلق با هیچ مثالی قابل بیان نیست زیر همواره مثال‌ها بین دو شیء جدا ازهم است در حالی که حق و خلق جدای از هم نیستند.

امام خمینی(ره) در تفسیر سوره حمد می‌فرماید:

"ربط موجودات به حق تعالی این طور نیست که یک موجودی به یک موجود دیگر ربط داشته باشد مثلاً ربط پدر به پسر، پسر به پدر ربط موجودی مستقل به موجودی مستقل است. ربط شعاع شمس به شمس هم با این که یک ربط بالاتری است باز(شعاع) با شمس یک غیریتی دارد یعنی ربط موجودی به یک موجود دیگر است. ربط قوای نفس مجرد به نفس، آن هم یک ربط بالاتر از ربط شعاع شمس به شمس است، لیکن مع‌ذلک یک تغایر و کثرتی در آن هست. مثل ربط قوه باصره به نفس و ربط قوه سامعه به نفس. اما ربط موجودات را به مبدأ وجود و تعالی نمی‌شود هیچ یک از این انواع ربطی که عرض کردم به حساب آورد".

در تمام مثال‌هایی که در این باب آمده است، همواره ربط بین دو شیء مستقل و جدای از هم مثال زده می‌شود حتی مثال نفس به قوای آن که اعضای بدن است ربط بین دو شیء مادی و غیرمادی است. چشم مادی غیر از نفس غیرمادی می‌باشد. به همین علت هیچ مثالی نمی‌تواند مبین ربط خلق با حق باشد زیرا حق و خلق دو چیز مستقل نیستند.

اساساً ظهور کثرات از وحدت، چه کثرت اسمائی و چه کثرت خلقی و ربط بین حق و خلق و کیفیت سریان و ظهور و تجلی حق را جز کملین از اولیاء و در رأس ایشان ولی مطلق و نبی مطلق کسی نمی‌داند.

وحدت وجود

در فلسفه وجود را بی‌نیاز از تعریف می‌دانند زیرا حد و رسم ندارد و آنچه که حد و رسم ندارد قابل تعریف نیست. مفهوم وجود از بدیهیات است و این مفهوم از موجودات عینی نشأت گرفته است. من هستم، درخت هست، جهان هست و خدا هست. هستی مفهوم مشترک همه آنهاست اگر چه حقیقت وجود غیر قابل درک است. چنانچه حاجی‌سبزواری گوید:

"معرف الوجود شرح الاسم                         ولیس بالحد و لا بالرسم

مفهومه من اعرف الاشیاء                           و کهنه فی غایة الخفاء"[1]

فلاسفه معتقدند که تمام موجودات تحت شمول حقیقت وجودند. این شمول وجود را فقط عرفای راسخ در علم می‌دانند که از آن به نفس رحمانی، رحمت واسعه حق و یا حق مخلوق به تعبیر می‌کنند.[2]

به همین جهت است که حاجی سبزواری، کنه و حقیقت وجود را در غایت خفاء و مجهولیت می‌داند. زیرا ما انسانهای عادی جز مفهوم، چیزی از وجود نمی‌دانیم و همواره محجوب به ماهیات هستیم آنچه که به چشم می‌بینیم و آنچه که در ذهن ما نقش می‌بندد حدود وجود و ماهیات است. و انسان، همواره حقیقت وجود را در حدود و ماهیات مشاهده می‌کند. پس حقیقت وجود نه به عین می‌آید و نه به ذهن. مگر عارف باللهی که همه حدود و قیود را پشت سر گذاشته است و عالم را ظهور حق تعالی می‌بیند و دریافت می‌کند. او وجود منبسط یا نفس رحمانی را در تمام اشیاء مشاهده می‌کند به خلاف بشر عادی که همیشه وجود را از ورای ماهیات انتزاع می‌کند. لذا امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرموده است: "ما رأیت شیئاً الاّ و رأیت الله قبله و بعده و معه و فیه."[3]

البته حضرت امیر علیه‌السلام اسم اعظم الله را در اشیاء مشاهده می‌کند که وجود عینی و وجود منبسط از مظاهر و تجلیات اوست.

بجز شیخ اشراق، فلاسفه[4] به اصالت وجود، در مقابل اصالت ماهیت قائل می‌باشند. ماهیت در واقع مأخوذ از حد وجود خارجی است و خارج از وجود نیست و تغایر آن با وجود فقط در ذهن است.[5] ماهیت اساساً یک امر اعتباری ذهنی است که عقل آنرا از موجودات، انتزاع می‌نماید و طبیعی است که در عالم چیزی جز وجود تحقق عینی ندارد.

کلیت، اطلاق، عموم، شمول و سریان در وجود غیر از اطلاق و کلیت و عموم مفهومی ماهوی است. آقای آشتیانی در بیان شمول وجود، آنرا از شمول ماهوی جدا می‌کند زیرا ماهیات که کلیات طبیعیه باشند، چه در جواهر و چه در اعراض از جمیع تعینات و تشخصات و سایر شؤون وجودیه خالی هستند و تعین و تحصل و خارجیت آنها از ناحیه وجود است. ماهیت حتی در ثبوت ذهنی و نفس الامری هم به نور وجود متنور است.[6]

در عرفان، بین ذات حق، احدیت، واحدیت و وجود منبسط یا وجود مطلق که ساری در جمیع اشیاء است، تفاوت وجود دارد. بنظر می‌رسد آنچه که به عنوان وجود در فلسفه مورد بحث و بررسی است، وجود منبسط باشد. که در عرفان آنرا از مظاهر حقیقت وجود می‌دانند نه حقیقت وجود. پس وجود عینی از دیدگاه عرفاء مظهر حقیقت وجود که ذات حق تعالی است، می‌باشد نه خود ذات حق.



[1]- سبزواری، ملاهادی، شرح منظومه، ج 2 ، ص 61.

[2] - صدر الدین شیرازی، محمد، المشاعر، ص 24

[3] - حدیث مشهور در کتب عرفانی است ولی نگارنده در جوامع روایی آن را نیافت.

[4] - از جمله ملاهادی سبزواری در شرح منظومه، ملاصدرا در اسفار و مشاعر و ... و از متأخرین علامه طباطبایی در نهایة الحکمه.

[5] - آشتیانی، سیدجلال‌الدین، هستی از منظر فلسفه و عرفان، ص 232.

[6] - همان، ‌ص 73.

عین الله و یدالله

در روایات از امیر المومنین به یدالله و عین الله و اذن الله یاد شده است. برای تبیین این سخن بلند ناچار به بیان عرفانی هستیم. در حدیث قدسی معروف به قرب نوافل آمده است که بنده من با نوافل به من نزدیک می شود تا جایی که من (خدا)، گوش و چشم و زبان او می شوم (کنت سمعه و بصره و لسانه) این مقام عام اولیاء الهی است که فنای افعالی و یا صفاتی می باشد. یعنی بنده به جایی می رسد که هرچه ببیند و یا بشنود به واسطه خدا می بیند و می شنود. پس چشمش به واسطه فنای در حق تعالی خدا بین است و غیر از تجلیات و ظهورات خدا نمی بیند و نمی شنود. لذا از بعض عرفا منقول است که سی سال است که جز از خدا نشنیده ام و جز خدا ندیده ام و مردم پندارند که با ایشان سخن می گویم.

اما در قرب فرائض به عکس قرب نوافل، بنده گوش و چشم و دست خدا می شود. این مقام انسان کامل و ولی مطلق است. علیّ عین الله و ید الله و اذن الله.در این مقام بنده هر چه ببیند خدا دیده است! پس او چشم خداست و هیچ چیز از چشم خدا به دور نیست. و یدالله کسی است که خدا هر کاری که بخواهد انجام دهد به واسطه او انجام می دهد. در نتیجه او خلیفه مطلق خدا در تمام عوالم و نشآت است. این مقام فنای ذاتی و بقای بعد از آن است. پس هیچ موجودی از علم و قدرت حضرت علی علیه السلام در هیچ عالمی بیرون نیست. این مقام انسان کامل است که با وجودش موجب ظهور خدا می شود؛ و گرنه حق ظاهر نمی شد و هیچ عالم و خلقی پدیدار نمی شد! لذا فرمود که نحن صنایع الله والخلق صنایعنا (ما ساخته خدا هستیم و خلق ساخته ما هستند). پس او خلیفه مطلق خداست و بقیه انبیاء و اولیاء در واقع خلفای او هستند.

شفاعه الحسین

شفاعت از شفع به معنای جفت و دوتایی می آید در مقابل فرد که به معنای تنهایی است. شفاعت به معنای این نیست که ما گناه کنیم بعد به درگاه خدا واسطه قرار دهیم تا خدا گناهان ما را ببخشد. بنا به تعبیر بزرگی، شفیع کسی است که تو را به هدف و مقصد می رساند. به عبارت دیگر انسان نمی تواند به تنهایی راه خدا را طی کند؛ بلکه نیازمند پیر و مرشد الهی دارد. لذا در روایت آمده که هلک من لیس له حکیم یرشده (هلاک شد کسی که حکیمی برای رشدش ندارد).

هر که او بی مرشدی در راه شد                             او ز غولان گمره و در چاه شد.

از این رو زکریا از خدا خواست که تنها نباشد. رب لاتذرنی فرداً. هیچ کس بی شفاعت آل الله به حقیقت توحید راه نمی یابد؛ حتی انبیاء و اولیاء. ولیّ شفیع می شود تا سالک را به هدف که توحید و فناست؛ راهبری نماید. چون توحید در تمام شوون آن در کربلا ظهور یافت پس همه انبیاء و اولیاء را از کربلا عبور داده اند. در روایاتی که در کتاب کامل الزیارات ابن قولویه آمده به روایاتی که انبیاء از کربلا عبور کرده اند اشاره شده است. مثلا سلیمان از فراز کربلا با قالیچه خود عبور می کرد که زمین خورد. چون علت را پرسید به او گفتند که اینجا کربلاست و قضیه را برایش تعریف کردند و هکذا برای سایر انبیای الهی. چون یگانه راه وصول به توحید، عشق است و عشق در کربلا ظهور تام نموده است. از این رو از حضرت آدم تا حضرت خاتم به واسطه شفاعت حسینی به حقیقت توحید راه یافتند. اگر چه همه چهارده معصوم علیهم السلام در حقیقت یکی هستند. (حسین منی و انا من حسین) این حسین است که انبیاء و اولیاء را شفیع است. و شفاعت دیگران از اولیاء و مومنین به تبع شفاعت ایشان است.

عطش عشق

آب کم جو تشنگی آور بدست                          تا بجوشد آبت از بالا و پست

همانگونه که تشنه به دنبال آب می گردد؛ آب هم دنبال تشنه است! عاشق می پندارد که فقط خودش به دنبال معشوق است اما غافل از اینکه معشوق از او عاشق تر است. نقل است که لیلی زمانی که محتضر بود گفت ای مجنون تو  مرا کشتی. نکته این است که اگر معشوق، کامل باشد اغلب کمتر جزع و فزع می کند. در حالی عاشق چون هنوز پخته نشده است در شور و حرارت عشق ناله ها سر می دهد.

در کربلا حرارت آتش عشق به قدری بود که غیر قابل ادراک است. از این عشق به عطش تعبیر شده است. عطش عاشق برای وصال به معشوق، تنها وسیله برای رسیدن به مطلوب است. اصحاب امام حسین علیه السلام در اوج عطش وصال به امام بودند نه عطش برای آب مادی. بی شک عظمت اصحاب امام حسین به قدری بود که برای آب ظاهری اظهار عطش نکنند اما متاسفانه ما اهل ظاهر همه چیز را مادی و دنیوی معنا می کنیم. بی تردید عطش امام از همه اصحاب بیشتر بود. بلکه عطش اصحاب ظهور عطش امام است. زیرا معشوق حقیقی، از عاشق؛ عشقش افزونتر است. امام حسین علیه السلام؛ مظهر عشق خدا به بندگانش است. او به تنهایی تمام عشق خدا را در هستی ظاهر ساخته است. جمله ای که حضرت علی اکبر گفت که العطش قد قتلنی. اشاره به این است که عطش در نهایت انسان را به فنای در معشوق می رساند. قتل، فنا و یکی شدن با معشوق است. وقتی امام زبان در دهان پسر گذاشت، آنوقت پسر دریافت معشوق هم عاشق اوست و عاشق وصال اوست و عشقش به مراتب بیشتر است. پس عطش حسینی با عطش اصحاب و با عطش همه عالم فرق دارد. عطش اصحاب پس از شهادت فرو نشست اما عطش امام هرگز فرو نمی نشیند. لذا حضرت زین العابدین بر قبر امام حسین نوشت: هذا قبر حسین ابن علی ابی طالب الذی قتلوه عطشاناً! و شاید سوال حضرت سکینه از ذوالجناح مبنی بر اینکه آیا به پدر آب دادند یا عطشان شهید شد؛بر همین مبنا باشد....

یحیای حسینی

در روایات آمده است که آسمان و زمین نگریست مگر برای دو نفر، یکی حضرت یحیی (ع) و دیگری امام حسین علیه السلام. یا اینکه قاتلان امام حسین و یحیی ولد ناپاک هستند. و یا خدا برای انتقام از خون یحیی 40000 نفر را کشت و برای انتقام از خون امام حسین هفتاد هزار هفتاد هزار تا. با خود می اندیشیدم که نسبت یحیی با امام حسین چیست؟ تا اینکه به روایت جالبی برخورد کردم  که هر گاه زکریا نام نامى سید الشهداء بزبان مى ‏آورد، حزن و گریه بر او غالب مى ‏شد از حق سبحانه و تعالى سبب این معنى را پرسید پس حق تعالى براى او به کلمة عالیه «کهیعص» اشارت به شهادت آن حضرت کرد و بعد از این از حضرت واهب العطایا فرزندى خواست و استدعاء آن کرد که به مصیبت آن مبتلا شود چنانچه بهترین خلق خدا محمد و على مرتضى و فاطمه زهرا علیهم السلام به مصیبت آن حضرت مبتلا شدند حق تعالى یحیى را باو عطا کرد و شربت شهادت او را چشانید و مدت حمل او و حضرت سید الشهدا علیهما السلام شش ماه بود.
همین طور یحیی اولین کسی بود که به این نام خوانده شد و کسی قبل از او به این نام نبود (لم نجعل له من قبل سمیاً) امام حسین(ع) نیز اولین کسی بود که به نام حسین خوانده شد.

ساقی ما سر مستان

در مطالب قبلی در باب حضرت عباس علیه السلام از منظر مرحوم عمان سامانی مطلبی ذکر شد. اما به نظر بنده این مطلب تمام نیست. زیرا عباس قبل از شهادتش، به مقام امام حسین علیه السلام واقف بود. عباس چون به مقام فنای در حسین رسید، در مقام بقای بعد از فناء، ساقی همه سرمستان عالم شد. او به انبیاء و اولیاء الهی از بحر لایتناهی حسین آب می دهد. او از طرف حسین به مقام سقایت رسید. او ساقی حجاج کوی حسین است. عباس مشک را از بحر آب ولایت و عشق پر کرد و همه عالم را از آن مشک آب می دهد. به همین دلیل است که بعد از شهادت حضرتش کسی دیگر اظهار عطش نکرد؛ چون همه سیراب شدند.
اگرچه کلام عمان در سیر صعودی قابل قبول است اما مقام حضرت عباس به آن خلاصه نمی شود. عباس در طول تاریخ زنده است و به مشتاقان حسینی آب معرفت و شراب عشق می دهد. زیرا او زنده است به حیات حسینی. به عبارت عرفانی، باقی به بقاء الله است. پس او به حقیقت به همه خیمه ها و همه خلق از ازل تا ابد، آب رساند. آبی که می توان نمونه ای از آن را در اشکهای گریه کنندگان حسینی یافت. او آب را رساند بی دست و بی مشک و بی سر و پا! زیرا همانند برادر، بی نیاز از هر چیز گشت.

ایها العباس ما لب تشنه ایم                   دستگیری کن ما سرگشته ایم
ساقیا جانم بگیر و جام ده                      هستیم بستان مرا آرام ده.

هل من ناصر ینصرنی

این جمله معروفی از اباعبدالله علیه السلام است. منتها اغلب به معنای غربت و بی کسی امام معنا شده است. اما در واقع این کلام بلند یک نوع تحدی است. به این معنا که چه کسی است که بتواند مرا یاری کند. شبیه جمله امیرالمومنین که فرمود من علمنی حرفاً فقد صیرنی عبداً. این جمله در بیان مقام و ارزش علم نیست بلکه به معنای تحدی است؛ یعنی کیست که بتواند حتی یک حرف به من بیاموزد؟ واضح است هیچ کس در عالم وجود ندارد که بتواند حتی یک حرف به آن حضرت بیاموزد؛ خواه ملک باشد یا نبی و ولیّ. و گرنه حضرت، عبد و بنده او خواهد شد. همین طور کسی در عالم وجود ندارد تا بخواهد به امام حسین علیه السلام یاری رساند. این جمله حضرت معنای آیه شریفه ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم. مگر کسی می تواند خدا را یاری کند. خدا غنی علی الاطلاق است و مظهر اتم او نیز غنی مطلق است یعنی به هیچ کس و هیچ چیز در عالم نیاز ندارد. چنانچه در روز عاشورا همه ملائکه خداستند به کمک حضرت بیایند اما او نپذیرفت.
اصحاب در ابتدا برای کمک به حضرت آمده بودند اما در آخر دریافتند که او بی نیاز از کمک خلق است. بعد از آن سپر انداختند و شهید شدند. عمان سامانی در باب حضرت عباس (ع) گفته که وقتی دید که حضرت خودش دریای محیط است؛ مشک خود را انداخت. گفت که من مشک برم سوی دریا؟!
این تحدی امام حسین علیه السلام پس از شهادت اصحاب بود یعنی آیا در عالم هستی کسی وجود دارد که مرا یاری کند اگر مدعی هست بگوید تا به او نشان دهم که من بی نیاز او هستم. اما بدانید که همه عالم از تحت تا فوق، همه محتاج اویند. حتی آنانکه به حسب ظاهر دشمن او بودند، به او احتیاج داشتند. یا ایهاالناس انتم الفقراء الی الله والله هو الغنی الحمید. او مظهر اسم الله و خودش اسم اعظم خداست پس همه فقیر به درگاه اویند ولی او غنی و حمید است.  

حیرت عاشق

بزرگی می فرمود کربلا حرمان و حیرت است. در راه عشق همه حرمان و محرومیت است و در پایان به حیرت ختم می شود. چنانچه رسول اکرم (ص) فرمود: رب زدنی تحیراً فیک پروردگارا حیرت مرا در خود زیاد کن. حیرت مقام فوق عقل است؛ جایی که عقل نمی تواند حرکت کند و درک نماید عشق عاشق را به وادی حیرت سوق می دهد. همان بزرگ می فرمود عاشق در ابتدای امر با معشوق خود رابطه انتفاعی دارد. یعنی به دنبال نفع بردن از محبوب است. اگر عبادت می کند برای ثواب است اگر گناه نمی کند به پاداش می اندیشد و حتی اگر می جنگد به طمع بهشت حمله می کند. در یک عبارت محبوب را برای سود و نفع خود می خواهد. اما وقتی که در عشق جلوتر رفت کم کم دیگر خود را فراموش می کند و به فکر حمایت از معشوق است. در این راه سر و جان خود را فدا می کند. اگر معشوق، معشوق حقیقی باشد؛ به نقطه ای می رسد که در می یابد که معشوق از او بی نیاز است بلکه اوست که به معشوق نیاز دارد.

به عنوان نمونه ایشان این قضیه را در مورد آن اصحابی که در روز عاشورا به عنوان سپر دفاعی در مقابل حضرت ایستاده بودند؛ رخ داد. ایشان در ابتدا وقتی تیرها از سوی دشمن می آمد با هم برای تیر خوردن رقابت می کردند. یکدیگر را هل می دادند تا تیر به خودشان بخورد. آن تیر چون برای حمایت از معشوق بود نه تنها دردی نداشت بلکه لذت دارد. این معنا را کسی می فهمد که عاشق شده باشد. اما چون به حقیقت امام را شناخت فهمید که او کسی نیست که بخواهد از امام دفاع کند. امام غنی علی الاطلاق است. او از همه جهانیان بی نیاز است. او نه تنها به انسانها بلکه به هیچ ملک و جنی نیز نیاز ندارد بلکه در عوض همه عالم به او محتاج است. در نهایت به حیرت رسیدند و پیش خود اندیشیدند که ما که باشیم  تا از امام حمایت کنیم. اوست که به عالم حیات می دهد. در این زمان به حیرت رسیدند و دیگر از یکدیگر سبقت نمی گرفتند! این حیرت شهادت و فنای در معشوق را برای ایشان رقم زد.

مرحوم عمان سامانی در کتاب گنجینه الاسرار نیز این معنا را در مورد حضرت عباس علیه السلام می گوید:

ای ز شط سوی محیط آورده آب                      آب خود را ریختی واپس شتاب

آب آری سوی بحر موج خیز                            بیش از این آبت نریز، آبت بریز  

به تعبیر عمان، حضرت عباس چون دریافت که امام خود، بحر آب و بلکه آب آفرین است، آب خود را ریخت و دست پایی که برای حمایت از محبوب می خواست در راه او فدا کرد. عباس در ابتدا در رجز می گفت والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی. اما در پایان به جایی رسید که مشاهده نمود حسین بی نیاز از همه است. زیرا او قدیر و غنی علی الاطلاق است.

کربلای عشق

هر چیز در عالم، ظهوری در دنیا دارد. ظهور نبوت در رسول الله (ص) و ظهور ولایت در امیرالمومنین (ع) است. لذا تمام  انبیاء و اولیاء نبوت و ولایت خود را از نبی مطلق و  ولایت خود را از ولی مطلق اخذ می کنند. بر همین سیاق ظهور تامّ عشق در کربلا است. یعنی هر کس و هر شئیی که عاشق است عشق خود را از کربلا و امام حسین علیه السلام دارد. در واقع عشق، حقیقتی است که از سماء حسینی بر تمام عالم  نازل می شود. احاطه عشق بر تمام عوالم و جهانهاست از عوالم غیب گرفته تا این جهان مادی. در فلسفه گفته شده که عقل تمام عوالم را احاطه نموده است. اما در عرفان می گوییم که عشق، عقل را نیز دربر گرفته است. عشق رحمت واسعه حق است که تمام اشیاء را در برگرفته است. رحمتی وسعت کل شیئ. عشق علت ظهور موجودات است، کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف. گنج مخفی بودم دوست داشتم شناخته شوم پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم. پس حبّ دلیل بر خلقت است همان گونه که علت بقای موجودات نیز می باشد .  عشق، این برترین حقیقت عالم  و این قوی ترین نیروی عالم در کربلا ظهور یافت. اصحاب همگی عاشق و امام حسین علیه السلام معشوق است. 
کربلا فریاد تنهایی زند                  نعره انی انا اللهی زند.
تمام حوادث کربلا با عشق تفسیر می شود. از جنگ با دشمن و تیغ و شمشیر تا عطش و اسارت آل الله. امام حسین 72 طریق الی الله را در کربلا ظاهر ساخت. راههایی که فقط با عشق به او امکان وصول به خدا را دارد. گروهی از عشاق حقیقی از راه زهیر گروهی دیگر از راه وهب نصرانی، گروهی دیگر قاسم وار. تمام انبیاء و اولیاء از طریق کربلا به توحید راه یافتند. حتی خاتم انبیاء هم از راه امام حسین به توحید می رسد چون عشق منحصر در حسین است. قال رسول الله (ص) رایت ربی فی احسن صوره. بی شک احسن صورت خدا، حسین است.
توحید یعنی فنای در امام حسین علیه السلام. تمام اصحاب حضرت در نهایت به فنای در ایشان رسیدند. به همین سبب است که در زیارت شهدای کربلا می خوانیم که بابی انتم امی. این کلام امام معصوم است که می فرماید که پدر و مادرم فدای شما! چگونه ممکن است که امام فدای مادون خود شود. در حالی که می دانیم که در کلام ائمه هیچ مبالغه ای راه ندارد. جواب این است که اصحاب همگی فدای امام و فانی در او شدند.
من کیم لیلی و لیلی کیست من          ما یکی روحیم اندر دو بدن
کاش جرعه ای به ما دهند و این جان عاریت را ز ما بستانند.

احلی من العسل

کربلا وادی عشق به امام حسین علیه السلام است. چون عشق به اوج برسد، دیگر برای عاشق رنج و درد نیست. در ابتدای عشق گاهی برای عاشق در راه رسیدن به معشوق دردها و رنجهایی است اما چون عشق به کمال رسد، هیچ دردی جز فراق محبوب نیست. ابراهیم(ع) وقتی اسماعیل را به قربانگاه برد به اسماعیل گفت انی اری فی المنام انی اذبحک (در خواب دیدم که ترا ذبح می کنم). اسماعیل در پاسخ به پدر گفت که یا ابت افعل ما تومر ستجدنی ان شاء الله من الصابرین (ای پدر به آنچه امر شدی عمل کن؛ انشاء الله مرا از صابرین خواهی یافت). در معنای صبر آمده که صبر حبس النفس عن جزع کامن یعنی صابر خود را از جزع و ناراحتی درون نگه می دارد. جناب اسماعیل طبق این آیه از کشته شدن خشنود نبود بلکه از خدا طلب صبر کرد. از صبر تا رضا و خشنودی، راه بسیار است.

اما در کربلا حضرت قاسم علیه السلام، در پاسخ به سوال امام حسین علیه السلام  که پرسید مرگ در نظر تو چگونه است؟ عرضه داشت احلی من العسل. از عسل برایم شیرین تر است. نه تنها صابر هستم بلکه مرگ برای من شیرین تر از عسل است. چون مرگ تنها راه وصول من به معشوق حقیقی که خود حضرت امام حسین است؛ می باشد. پس عاشق به دنبال وصال یار است و در این راه جان خود را فدای محبوب می کند. و از این امر خوشحال است. به قول حافظ:

به تیرم گر کشد دستش نگیرم                   اگر تیرم زند منت پذیرم

کمان ابرویت را گو بزن تیر                            که پیش دست و بازویت بمیرم

یا به قول آن بزرگ:

ایها العباس ما لب تشنه ایم                       دستگیری کن که ما سرگشته ایم

ساقیا جانم بگیر و جام ده                           هستیم بستان مرا آرام ده.

مکتب عشق

روز عاشورا بود یه سخنرانی از اون بزرگ رو گذاشتم و گوش کردم. یاد عزاداری های اون موقع افتادم واقعاً بی نظیر بود. روضه های ایشون که انگار زبان حال بود تا روضه معمولی؛ شاید در هیچ مقتلی اون روضه ها رو پیدا نمی کردی. روضه نبود بلکه عشق بازی اصحاب امام حسین با امام بود. انگار تو دل اصحاب امام بود و زبان حال اونا رو می گفت. ما هر چه داریم از ایشون داریم. او به ما درس عشق می داد. شرابی که خودش خورده بود یه کمی به ما هم می داد. حیف که عاشورا رو هم درست به ما یاد ندادن جز جنگ و شمشیر و سر بریدن و سختی های اصحاب برامون چیزی نگفتن. اما نگفتن که ما رأیت الا جمیلاً (من جز زیبایی ندیدم) یعنی چه؟ نگفتن که شهدای کربلا درد و رنجی نکشیدن. فکر کردن اونا هم مثل خودشونن که غرق در دنیان. لذتی که از زخم شمشیر دشمن می کشیدن کسی نمی فهمه؛ لذت دست و پا دادن در راه معشوق رو عاشق می دونه و بس. دنیای عشق یه دنیاییه که بیرونی ها نمی فهمن. عاشق دوست داره هر چی داره واسه معشوقش بده. دوست داره معشوقش هی امر و نهی کنه اونم اجرا کنه. دوست داره از هر وسیله ای برای نزدیک شدن به معشوقش استفاده ولو اینکه مردم بهش بگن اون عقل نداره. معلومه عاشق عقل عوام الناس رو نداره چون عقل همیشه به فکر سود شخصه. عقل میگه کار خوب کن تا بری بهشت تا به کمال برسی. این کارو بکن سودش اینقدره؛ می خواد کار دنیایی باشه یا آخرتی. فرقی نمی کنه همش به فکر سود خوشه. اما عاشق از خودش رها شده و فقط به معشوقش فکر می کنه و هیچ چیزی نمی تونه جلوی عاشق حقیقی رو بگیره. اون اصلاً حرف کسی رو جز معشوقش گوش نمی کنه. این خاصیت عشقه؛ حبک للشیء یعمی و یصم (محبوب تو کور و کرت می کنه) چه خوب که حسین آدمو کور کر کنه. نمی بینی که تو عشق های ظاهری که فقط یه ذره از عشق حقیقی بو برده پسره همه چیزشو برای یه صورت ظاهری می ده؛ عقلشو از دست می ده حرف بزرگترشو گوش نمی ده، ملامت های مردم رو نمی شنوه و ممکنه زندگیشو پای اون بریزه. اگه معشوق حقیقی که حسینه، یه ذره جمالشو به کسی نشون بده دیونش می شه همه چیزو فراموش می کنه. وهب مسیحی چی از امام دید که از دور، بدون هیچ شناختی و هیچ حرفی دنبال امام دوید. فقط امام یه نگاه بهش کرد. نتونست تحمل کنه دنبال امام دوید؛ تازه داماد بود زندگیشو رها کرد. تا کسی محرم نباشه حقایق رو نمی فهمه؛ به درس خوندن و عبادت ظاهری نیست. دشمنان امام حسین تو کربلا همشون که شرابخوار و فاسد نبودن، اهل نماز و روزه و خشکه مقدس هم توشون بود. فردا هم که امام زمان هم تشریف بیارن، خشکه مقدس های اهل دنیا در برابرش قرار می گیرن. قبولش نمی کنن. چون می خواد دنیاشونو خراب کنه.  

رحمت الله الواسعه

محرم بود همه جا سیاهی های امام حسین بود. از مسجد بیرون اومدیم دسته های سینه زنی و زنجیر زنی تو خیابون بود. باز این چه شورش است که در خلق عالم است. تو این فکر رفتم که امام حسین کیه که همه مردم این قدر براش مراسم برگزار می کنن. تو این گرونی این همه نذری میدن. واقعاً امام حسین رحمت الله الواسعه است. اینقدر رحمتش وسیعه که اون بی نمازه هم میاد سینه زنی؛ ارمنیه براش نذری می­ده. رجب اردوغان سنّی می ره تو مراسم عزاداریش. هندوها براش عزاداری می کنن. بی جهت نبوده که شاعر گفته: ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش.

سرّی بزرگ تو اون لبخندی بود که امام حسین به قاتلش زد. از زمانی که من شنیدم آقا به قاتلش لبخند زده متحیرم که یعنی چی؟ شاید می خواسته به شمر ملعون بگه که فکر نکنی من دشمن توام؛ اومدم تو رو از این زندان نجاتت بدم. حیف که نفهمید و صد حیف که ما شیعیان هم نفهمیدیم. عاشورا رو یه صحنه جنگ امام علیه آدم بدا می بینیم. در حالی که از منظر حقیقت، امام که با که کسی جنگ نداره، اومده اونا رو ببره به سوی خدا. از این هوی و هوسها، از این بدبختی هایی که خودشون واسه خودشون درست می کنن نجات بده. با کسی نمی جنگه چون کسی در مقابل اون قدرتی نداره امام مظهر قدرت خداست و تمام عالَم از غیب تا این دنیا مطیع اویند ولی نمی دونن. رحمتش همه رو گرفته حتی اونایی که به ظاهر دشمنش هستن. حیف که نمی دونن. یاد یه روایتی افتادم که بزرگی نقل می کرد. می فرمود یه بار حضرت علی علیه السلام با اصحاب داشتن می رفتن جنگ. در بین راه به نی زاری رسیدن که عرضش کم بود ولی طولش خیلی زیاد بود تو این مواقع معمولاً نی زارو آتیش می زدن تا یه راهی باز بشه و لشگر بگذره. خواستن نی زارو آتیش بزنن امام ممانعت کرد و فرمود دور می زنیم اصحاب گفتن آقا نی زار خیلی طولانیه وقت و توان سپاه رو می گیره. باز امام تأکید کردن دور می زنیم. پس از چند روز نی زارو دور زدن. بالاخره اصحاب از امام پرسیدن که حکمت این کار چی بود؟ حضرتش فرمود اگه ما نی زارو آتیش می زدیم شاید اونجا لانه پرنده ای بود که از بین می رفت! گفتن آقا ما داریم می ریم جنگ آدم بکشیم.

حیف که نمی دونستن امام برای چی میره جنگ. جنگ او صلح آفرینه؛ شمشیرش مرهمه.

به تیغم گر کشد دستش نگیرم

 اگر تیرم زند منت پذیرم

کمان ابرویت را گو بزن تیر

که پیش دست و بازویت بمیرم.

 امام می خواست مردم رو به توحید برسونه. توحیدی که کمال انسانیه و بالاترین آمال و آرزوی انبیاء و اولیاست.

ساقیا جانم بگیر و جام ده

هستیم بستان مرا آرام ده.

آقا جون کی میشه این جان عاریت رو از ما بگیری و جامی بدی و ما رو از این هستی اعتباری نجات دهی.

این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم.

توحید ما یعنی تو باشی و من نباشم. توحید یعنی یکی شدن با معشوق. امام حسین توحید رو در عالم رقم زد. همه انبیاء و اولیاء به مدد امام حسین به توحید رسیدن. همه انبیاء و اولیاء رو از کربلا عبور دادن. کربلا وادی توحیده. کربلا انسان رو به لا، یعنی فنا شدن در معشوق می رسونه. بعدش حیات طیبه حقیقی پیدا می کنه. ما اینا رو از بزرگان شنیدیم کاشکی می شد واسه مردم اینا رو گفت. کاشکی می شد حقیقت دین رو واسه مردم گفت. متأسفانه دین به مردم درست معرفی نشده؛ ما دین مونو از به حقیقت رسیدگان نگرفتیم. همه مشکلات ما هم برای همینه. بعد می خوایم بریم دنبال حل مشکلات ظاهری و اخلاقی مردم. کاشکی حاج آقا دولابی زنده بود و می رفتیم در محضرش جانمون آرام می گرفت. واقعاً محضرش مثل بهشت بود. آدم از جهنم دنیا وارد بهشت می شد. بهشتی که همه غم و غصه هات فراموش می شد. چه غم و غصه های دنیا و چه غم آخرت. چنان از شیرینی مرگ می گفت که آدم می خواست همون موقع بمیره. یا اینکه مزه شیرینیش رو تو دهنش حس می کرد. امشب روضه حضرت قاسم رو خوندن؛ قاسم در جواب امام حسین که ازش پرسید مرگ رو چگونه می بینی گفت از عسل شیرین تر. تعارف نبود می­خواست واقعیت رو بفرماید. مرگ، مردن جسمانی نیست؛ مرگ مردن باطنیه. یعنی من به میل خودم به میل هوی و هوسم کار نکنم. کاملاً تسلیم محض خدا بشم هر چی اون می خواد همون کارو بکنم.

در پس آینه طوطی صفتم داشته اند

آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم

اونوقت مرده­ ی زنده­ ام؛ بل احیاء عند ربهم یرزقون. مرده دیگه هیچ کاری نمی خواد انجام بده همه کاراشو دیگران می کنن. یکی غسلش می ده یکی کفنش می کنه، اونم راحت خوابیده و فقط نگاه می کنه. موت حقیقی که این قدر شیرینه؛ به خاطر اینه که وجود انسان، سراسر از معشوق پر می شه. حرفش آدمو از این دنیا می بره بالا چه برسه به خودش.

کربلا مکانی در عراق نیست. عاشورا قطعه­ای از زمان نیست. کربلا و عاشورا در دل مومنه. مقامه، درجه است. 

بازی با ریاضی!

برخی می گویند ریاضیات دقیق ترین علم و خدشه ناپذیرین معرفت بشری است. اما به نظر می رسد در برخی از مواضع ریاضی دچار ابهام و سردرگمی است. به عنوان نمونه یکی از مشکلات در ریاضی عدد صفر و بی نهایت است. در یک قاعده کلی چنانچه صورت و مخرج کسری برابر باشد، حاصل آن کسر مساوی 1 خواهد بود؛ و چنانچه صورت کسر صفر باشد حاصل صفر خواهد بود. و در صورتی که مخرج صفر باشد حاصل بی نهایت است. اما در حالتی که هم صورت و هم مخرج کسر صفر باشد؛ ریاضیات دچار مشکل می شود. زیرا بر اساس قاعده کلی سه جواب برای آن متصور است؛ صفر می شود چون صورتش صفر است. یک می شود چون صورت و مخرج مساویند، و بی نهایت است چون مخرجش صفر است! یا در مورد دیگری اعداد اعشار بین 1 تا 2 بی نهایت است؛ و اعداد اعشار بین 1 تا 10 هم بی نهایت است. در حالی که منطقاً اعداد اعشاری بین 1 تا 10 باید 10 برابر بیشتر باشد. در این مثالها مشکل صفر و بی نهایت است. صفر یعنی هیچی؛ و هیچی در ذهن بشر قابل ارزیابی نیست. بالاخره باید یک چیزی باشد تا ذهن آن را درک کند و صفر به معنای هیچ محض برای بشر غیر قابل ادراک است. به همین علت برای توجیه آن از مفاهیمی مثل اپسیلون و حد استفاده می کنند. اما پیچیده نمودن بحث مشکل را حل نمی کند. بلکه با اغماض از دقت در کار مواجه خواهیم بود. همین طور در مورد بی نهایت نیز، عقل بشر عادی دچار حیرت است. چون عقل برای فهم هر چیزی آن را مجبور است مقید و محدود کند. در واقع بی نهایت و یا صفر تعریف نشده است؛ یعنی فراتر از عقل کوچک بشر محجوب است. همینطور در هندسه، نقطه در واقع شبیه صفر است. نقطه چیزی است که نه تنها در خارج وجود ندارد، بلکه در ذهن هم نمی توان آن را تصور نمود. بلکه مثل عدد فقط یک مفهوم عقلی است. در مورد خط و صفحه هم قضیه همین است.

نتیجه اینکه علم ریاضی هم مثل بقیه علوم بشری، تقریبی، قراردادی، غیر دقیق و غیر قطعی است. دلیل آن هم این است که عقل بشر عادی عقل جزیی و ناکامل است. در نتیجه هرگز به قطعیت و یقین نخواهد رسید. همین ماجرا در مورد علوم بنیادی دیگر مثل منطق و فلسفه نیز وجود دارد. حال که علوم بنیادی بشری اینگونه اند در مورد بقیه علوم که بر پایه این علوم بنا نهاده شدند، تکلیف روشن است. در این جاست که به این نتیجه می رسیم که برای درک حقایق و رهایی از سردرگمی باید یا عقل کامل داشته باشیم یا لااقل به کسی که به این درجه رسیده است تمسک کنیم. به قول ملای روم:

بند معقولات آمد فلسفی                            شهسوار عقل عقل آمد صفی

عقل عقلت مغز و عقل تست پوست            معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست

مغزجوی از پوست دارد صد ملال                   مغز نغزان را حلال آمد حلال

چونک قشر عقل صد برهان دهد                   عقل کل کی گام بی ایقان نهد

عقل دفترها کند یکسر سیاه                         عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه

از سیاهی و سپیدی فارغست                      نور ماهش بر دل و جان بازغست

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند

حافظ گوید: به رغم مدعیانی که منع عشق کنند                    جمال چهره تو حجت موجه ماست.

عشق از جمال و زیبایی سرچشمه می گیرد. ان الله جمیل و یحب الجمال. خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. حافظ بهترین دلیل عشق را جمال یار می داند. فطرت انسان ها و بلکه تمام موجودات بر کمال جویی است. یکی از کمالات، زیبایی است. تمام انسانها بر اساس فطرت الهی خود عاشق و محب زیبایی هستند. هر چه جمال وزیبایی بیشتر باشد عشق شدید تر است.

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد                           عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

همان گونه که عشق علت ظهور آفرینش است، علت بقای آن نیز می باشد.در این بیت حافظ به حسن و زیبایی که پیدایش عشق که در واقع همان علت خلقت نیز می باشد اشاره می کند. انسان فطرتاً جمال پرست است و امور فطری غیر قابل تغییر هستند. هر چه جمال و حسن و زیبایی بیشتر باشد، عشق افزونتر شود. و عاشق برای وصول به محبوب، مشتاق تر. اما مشکل بشر، مشکل مصداقِ زیبایی است. ممکن عاشق چیزی شود که او را از جمال حقیقی باز می دارد. اگر چه همه موجودات بر حسب سعه یا ضیق وجودی از جمال الهی بهره دارند(عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست)؛اما برای انسانهای عادی و بشر محجوب در ماده، توجه به ظواهر مادی او را از جمال خوبان خدا باز می دارد.

موسی نبی، که چشمانش باز بود و عوالم غیب و ملائکه را مشاهده می نمود، بر اساس فطرتش به دنبال جمال های زیباتر خدا بود. بالاخره روزی خواست جمال ربّ خود را ببیند. کسی که همه زیبایی ها از اوست و خالق زیبایی است. ان الله جمیل و یحب الجمال. واضح است که زیبا آفرین از همه زیباهای عالم زیبا تر است. لذا به زبان حال و زبان دل خواستار رویت جمیل مطلق و رب مطلق شد. رب ارنی انظر الیک. ای رب من خودت را به من نشان ده تا ببینمت. نکته این آیه در کلمه رب نهفته است. موسی نگفت که می خواهم ذات خدا را ببینم یا می خواهم الله را ببینم. می خواست رب خود را مشاهده کند و رب در اینجا حقیقتی است که مربی و پرورنده موسی است. و گرنه خدا به معنای ذات نه با دیده و نه با دل مورد مشاهده و رویت قرار نمی گیرد. هر موجودی ربی دارد که آن موجود را از بدو خلقت تا معاد وی کنترل و هدایت می کند. پس رب مطلق، حقیقتی است که همه جمال و کمال خدا در او به منصه ظهور در آمده است. او انسان کامل است که جمال مطلق است و همه جمال ها و زیبایی ها رشحاتی و قطراتی از زیبایی اوست. دیده ای نمی تواند به حقیقت و کنه زیباییش راه یابد. چه دیده ظاهری و دیده قلب و باطن. لذا به موسی گفته شد: لن ترانی یا موسی نمی توانی مرا ببینی. این حقیر در پایان نامه ارشد خود نوشتم که موسی هم خدا را دید و هم ندید! تا زمانی که موسی در تعین موسوی بود نمی توانست ببیند و وقتی از حجاب خودی و انیتش بیرون آمد، حق را دید اما دیگر موسی نبود! بیننده خدا بود. خدا خودش، خودش را مشاهده نمود. فلما افاق قال سبحانک تبت الیک و انا اول المومنین. چون از حالت فنا و صعق به خود آمد، توبه نمود از اینکه جمال یار بی پرده رویت شود. اما نکته مهم در حالت فنای بنده است که بیان و فکر و تعقل در آن حیران می شود. زیرا در اینجا تضاد وجود و انیت بنده با فنای او در محبوب، برای عقل غیر قابل فهم است. لذا در عرفان گفته شده که شناخت خدا به جمع بین تضادهاست. به هر حال بحث توحید و فناها در این مختصر نگنجد. اما برگردیم به اصل بحث؛ بی شک زیباترین جمال الهی در انسان کامل ظهور نموده است و همه زیبایی ها در سراسر عالم هستی، از او نشأت می گیرد. در مرتبه بعد چون سخنی که خدا به موسی گفت در واقع خطاب به همه جهانیان است؛ یعنی کسی نمی تواند جمال انسان کامل را بی پرده ببیند. از این رو در روایتی آمده که نور سلمان به موسی تجلی شد و موسی بیهوش گشت! ما باید در میان  به همه عالمیان اما انسانهای عادی و محجوب، اغلب نمی توانند جمال خوبان و اولیاء الهی را مشاهد کنند و ایشان را بشناسند. در نتیجه فطرت ایشان به علت حجابهای دنیوی، در تعیین مصداق دچار اشتباه می شود و سرگرم ظواهر دنیا می شود. هر روز به چیزی دل می بندد بعد آن چیز افول می کند. به همسر دل می بندد، دچار مشکل می شود. به بچه دل می بندد، خراب می شود. به عمل خودش دل می بندد، می بیند پر از ریا و خود بینی و غرور است. همه اینها به خاطر این است که فطرت محجوب و مستور در دنیاست. خلاصه در یک جمله به قول حافظ:

مصلحت دید من آنست که یاران همه کار                بگذارند و سر زلف نگاری گیرند.

باید یک زیبای خدا را پیدا کرد و جمال او را دید و از طریق او به حقایق راه یافت.  

تاملی در غدیر

آیا غدیر برای حضرت علی علیه السلام مقام و شأنی بوده یا علی به غدیر رتبه داد؟ آیا مقامات و ولایت حضرت علی (ع) منحصر در خلافت ظاهری و حکومت بعد از رسول اکرم(ص) است؟ آیا شیعه حقیقی کسی است که فقط به خلافت بلافصل امیر المومنین معتقد باشد؟

همانطور که از مباحث قبلی در باب انسان کامل و ولایت، روشن شده است؛ ولایت یک امر حقیقی و الهی است، که تحت تأثیر زمان و مکان و حوادث قرار نمی گیرد. ولایت یک امر انتصابی نیست. حتی در عرفان ثابت شده که ولایت به هیچ جعلی حتی از طرف خدا مجعول نیست! پس پیامبر، حضرت علی را به ولایت منصوب نکرد. بلکه آن حقیقت را به مردم معرفی نمود. ولایت حقیقتی است که بالذات بالاتر از مرتبه جعل است. چون جعل مربوط به مرتبه کونی و خلقی است اما ولایت در مرتبه ربوبیت و الوهیت است. الولیّ اسم حق تعالی است و ولیّ مطلق دارای تمام شوون و تجلیات الهی است. این ولایت با خلافت ظاهری بسیار متفاوت است. زیرا این خلافت به معنای حکومت بر مسلمین، یک شأن خلقی و بشری و تاریخی است. اما ولایت جهت ربوبی است نه خلقی. از این رو  امیر المومنین (ع) در روز غدیر به ولایت منصوب نشد. بلکه در این روز رسول الله (ص) حضرت علی را به مردم معرفی نمود. نه اینکه به جانشنی برگزید. پس ولیّ، جانشین خدا در تمام عالم هستی است. چه مردم بدانند یا ندانند و چه بخواهند یا نخواهند. بی شک بیعت مردم برای ولیّ خدا سودی ندارد، بلکه برای خود ایشان مفید است. در این بین ولیّ مطلق امیر المومنین، دارای ولایت کلیه و مطلقه الهیه است. یعنی او خلیفه الله مطلق است به عبارتی دیگر خدا هر کاری که انجام دهد به وسیله علی انجام می دهد و به هر چه نظر کند به واسطه علی نظر می کند. علی عین الله و یدالله؛ این جملات تشریفاتی نیست بلکه حاکی از یک حقیقت مهم در عالم است. به همین سبب حضرت، خلیفه خدا و قائم مقام وی در سراسر هستی است از عوالم غیب گرفته تا این عالم مادی. با این وصف غدیر برای علی علیه السلام شأن و مقامی نیست، بلکه آن حضرت به غدیر ارزش و بها داد. کما اینکه ایشان به کعبه ارزش و قداست داد، نه اینکه حضرت به خاطر ولادت در بیت ارزش پیدا کرد. چنانچه در زیارت آن حضرت می خوانیم: السلام علی من شرفت به مکه و منی.(سلام بر کسی که مکه و منی به خاطر او شرافت یافت.