عرفان

عرفان

عرفان اسلامی
عرفان

عرفان

عرفان اسلامی

کافر، مومن و عارف

ابن عربی در کتاب العبادله در باب عبدالله بن عبد الشکور بن داوود؛ کافر و مومن و عارف را این گونه تعریف می کند: "کافر از ربش به نفسش عدول می کند و مومن از نفس به ربش عدول می کند و عارف از ربش به ربش عدول می کند. کافر در ظلمت واقع است لذا محجوب است و مومن در نور واقع است پس صاحب کشف است و عارف حجابهای نور و ظلمت را پاره نموده و حق را به حق می بیند و اشیاء را نیز به حق می بیند ولی مومن به نور حق می نگرد نه به واسطه حق."

شیخ در این مقال افراد را به سه گروه تقسیم کرده گروه اول که عوام الناس هستند که در واقع کافر به حقند، از رب و پروردگار خود به نفس خود عدول می کنند. در اعتقادات و در اعمال و رفتار متابعت از نفس دارند و رب خود را فراموش کرده اند اگرچه در زبان یا رب  یا رب گویند. چون در اعمال و سکناتش خدا را پوشانده است پس او کافر است یعنی پوشاننده. زیرا افعال را به خود و خلق نسبت می دهد.  اما مومن حقیقی که سالک الی الله است چون در نور از جانب ربش است صاحب کشف است و حقایق را به نور خدا می بیند نه هوای نفس. پس او از نفسش عدول کرده و با نور رب؛ بسوی رب خود حرکت می کند. اما عارف که در واقع به حق واصل شده است از حق به سوی حق حرکت می کند که این سفر حرکت در اسماء الهی است عارف هر لحظه معرفتش به حق بیشتر می شود قل رب زدنی علماً چون تجلیی از تجلیات حق را دریافت می کند که قبلاً آن را نمی دانست. او به حقایق اشیاء با دیده الهی خود علم می یابد. نه مثل مومن که با نور خدا می بیند بلکه عارف با چشم خدا می بیند. بدیهی است که او در شناخت عالم وجود دچار خطا و اشتباه نمی شود.  

عافیت و ابلیت

در دعای روز چهارشنبه می خوانیم: امرضت و شفیت و عافیت و ابلیت. خدا بیمار می کند و شفا می دهد و همو عافیت وسلامتی می دهد و مبتلا هم می سازد. این دعا به خلاف سخن ابراهیم (ع) در قرآن کریم است که می گوید فاذا مرضت فهو یشفین وقتی که من مریض می شوم او مرا شفا می دهد. ابراهیم بیماری را به خود نسبت داد و شفا را به حق. اگرچه ممکن است در استدلال به نمرود این جواب را داده باشد. اما چون مرض برای انسان سخت و رنج آور است و بالطبع بدی تلقی می شود آن را به خود  نسبت داد و سلامتی و شفا را به حق نسبت داد. خوبی را به خدا و بدی را به خودش منتسب کرد. اما کمال توحید در این است که همه را به حق نسبت دهیم که در این صورت همه خوبی است؛ چه مرض و چه عافیت. عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد        وین عجب من عاشق این هر دو ضد. علت این است که هر دو را از محبوب و معشوق می بیند و آنچه که از او رسد نیکوست. چون به نفع بنده است هم مرض و هم صحت و عافیت، هم فقر و هم غنا هم عذاب و هم رحمت. ازین رو بنده چون اینها را مانند داروی تلخ و یا شیرین می بیند که او را از خود و انانیتش رها می سازد؛ او را دوست دارد و خدا را شکر می کند چه در سختی و چه در خوشی. نکته دیگر اینکه اولاً همه چیز از ناحیه حق صادر می شودو از حق جز خوبی و خیر صادر نمی شود اما چون بنده به حقیقت توحید راه نیافته است و آنچه ملایم طبع بیمار او نیست را بدی می پندارد؛ از این رو بدی را باید به خودش نسبت دهد چون شر از خدا صادر نمی شود. اما اگر بدی ندید و رنج نیافت بلکه خیر و خوبی دید آن را به خدا منتسب می کند و شکر می کند چون فقر و مرض هم، نعمت است اما عوام آنرا نقمت می بینند.  منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن       منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن. 

نکته دیگر اینکه خوبی و بدی یا خیر و شر در مورد روابط بین مخلوقات  و بندگان معنا دارد و در ارتباط با حق تعالی خیر و شر معنا ندارد. یعنی ما به دیگران می توانیم خوبی یا بدی کنیم. این موضوع در فقه یا علم اخلاق بررسی  می شود. اما در مورد حق تعالی شر و بدی در حکم سالبه به انتفاء موضوع است هیچ موضوعیتی ندارد که خدا به کسی بدی کند. او هر چه کند خوبی است اگر عذاب کند خیر است اگر نعمت دهد خیر است اگر حیات بخشد خیر است اگر بمیراند باز هم خیر محض است. چون ازو جز خیر صادر نشود و بدیها از ناحیه ماست. یعنی در ارتباط ما با دیگران معنا پیدا می کند. ما اصابک من حسنه فمن الله و ما اصابک من سیئه فمن نفسک هر چه خوبی به تو می رسد از ناحیه خداست و هر چه بدی به تو می رسد از ناحیه خود توست. بعد در ادامه می فرماید قل کل من عند الله بگو همه از جانب خداست. قل در اینجا نکته لطیفی را به ما می فهماند  یعنی تو در زمانی که به توحید برسی می توانی بفهمی که خیر و  شری نیست و بلکه همه خیر است و آن نیز از خداست.  قل، احتمالاً خطاب به عبدی است که در حالت فناء و محو در حق است که لسانش لسان خداست و از خود سخنی نمی گوید پس به او گفته می شود بگو. در پس آینه طوطی صفتم داشته اند       آنچه سلطان ازل گفت بگو می گویم. تا انسان در مرتبه شرک و دوئیت به سر می برد خیر و شر می بیند که در این مرحله باید خوبی ها را به خدا و بدی ها را به خودش نسبت دهد مثل سخن ابراهیم(ع) و چون به توحید رسید دیگر بدی را نمی بیند یعنی همه آنچه را که بدی یا حتی نقص می دید الان با دیده الهی خود خوب و خیر می بیند. در نتیجه همه را به حق نسبت می دهد. و همه چیز را ظهور اراده او می بیند. خلاصه اینکه بدیها و شرور از ناحیه ما یعنی از ناحیه فکر غلط یا برداشت اشتباه ما از عالم است ما اصابک من سیئه فمن نفسک و یا اینکه بدی و شر در نسبت بین مخلوقات ممکن است معنا یابد.الخیر فی یدیک و الشر لیس الیک خیر در دستان توست و شر به تو باز نمی گردد. چون وجودی ندارد تا به حق برگردد شر در واقع خیال و تصور و برداشت ما از برخی پدیده های عالم است در نتیجه عدم و باطل است پس چگونه به حق باز گردد.  

ناتوانی عقل از منظر شیخ عربی

ابن عربی در باب 172 نظری دقیق در باره عقل دارد وی گوید: چون نزد عقل، فضول زیادی است که آنها را حکم فکر و تمام قوایی که در انسان است بر او وارد می سازند؛ بنابر این هیچ تقلید کننده ای بیشتر از عقل نمی باشد. چون می پندارد که صاحب دلیل الهی است اما صاحب دلیل فکری است. زیرا دلیل فکر او را هر کجا که می خواهد می برد. و عقل مانند کور بلکه کوری است که از راه حق کور است لذا اهل الله افکارشان را تقلید نمی کنند زیرا مخلوق، مخلوق را تقلید نمی کند. به همین سبب ایشان به تقلید خدا روی آوردند و خدای را به خدا شناختند. پس او به حسب آنچه از خویش خبر می دهد؛ هست نه به حسب آنچه از فضول و باقیمانده های عقل بر او حکم می کند. چگونه شخص خردمند را سزاوار است که قوه مفکره را تقلید کند در حالی که آن نظر فکری را به صحیح و غلط تقسیم می کند؟ و محال است که بین نظر صحیح و فاسد آن با نظر فکری فرق گذارد پس ناچار است که در آن به خداوند نیازمند باشد ... غایت عقل در ادراک درست البته در پندار صاحبان مکتب عقل، این است که دلایلشان را بر امور حسی و بدیهی گذارند ولی به اشتباه حس در آغاز نگرش به اشیاء و به اشکال در بدیهیات حکم کردند سپس بازگشته و آنها را به جهت ناممکن بودن دلالت بر آنها باز گرفتند. در نتیجه بازگشت به خدا در تمام امور اولی تر است ... او سبحانه و تعالی تنها عالم است و بس و معلمی است که بر متعلم در آنچه از او می گیرد شبهه و شکی نیست و ما مقلدان اوییم. لذا آنان (اهل فکر و نظر) پیوسته در علم به خدا با یکدیگر اختلاف دارند ولی انبیاء با کثرتشان و فاصله زمانی که دارند در علم به خدا با هم اختلافی ندارند چون علم خود را از خدا اخذ نموده اند همینطور اهل الله و خاصان نیز متقدمان را تصدیق می کنند."

در این مقال شیخ به نکته مهمی اشاره دارد که اهل ظاهر کمتر به آن توجه دارند و آن  این است که عقل بشری مبانی خود را از حس و بدیهیات می گیرد. بعد با دقت می فهمد که انسان خطای حسی دارد و عقل باید خطای آن را اصلاح کند اما فکر نکردند که خطای عقل را چه چیزی باید اصلاح کند عقلی که همه می دانند کامل و بدون خطا نیست. منطق هم به اصطلاح برای رفع خطای عقل بنا نهاده شده حتی در بدیهیات دارای مشکل و اختلاف بین منطقیون است. پس عقل بشر عادی معمولاً از فکر یا از دیگران تقلید می کند. حال که ما باید تقلید کنیم چه بهتر از خدا یا از اولیای کامل او تقلید کنیم تا از خودمان یا دیگران که مثل ما هستند. نتیجه اینکه بی شک عقل نظری به توحید و مباحث مرتبط با آن راه ندارد و در سایر امور هم دچار خطا می شود.