عرفان

عرفان

عرفان اسلامی
عرفان

عرفان

عرفان اسلامی

معشوق عارف کیست؟

برخی در شرح ابیات عرفا مثل حافظ چنین پنداشتند که معشوق عارف، خود ذات خداست. اما غافل از این که ذات حق نه مورد شناخت قرار می گیرد و نه مورد عبادت و نه محبوب و معشوق. عشق جز بر مظهر خدا واقع نمی شود. جمال خدا در مظاهر و آیات او ظاهر می شود. (ظهور تو به من است و وجود من از تو). حتی انبیای الهی حق تعالی را در مظاهر و مظهر اعظم می جستند و با او به معاشقه و معانقه می پرداختند. چنانچه حضرت موسی طالب دیدار ربّ خود بود نه دیدار خدا. رب ارنی انظر الیک؛ رب به معنای مربی و پرورنده است. واضح است برای اهلش که رب، حقیقت انسان کامل و ولی مطلق الهی است. چون نمی توان با ذات احدی عشق بازی کرد پس عارف به دنبال بالاترین مظهر و آیه خدا می گردد. تازه آنجا نیز به وی خطاب لن ترانی می دهند! در برخی روایات آمده است که تجلی به موسی که او را بیهوش و محو کرد، نور امیر المومنین علیه السلام یا در برخی روایات نور سلمان بوده است. پس موسی که نبی صاحب شریعت بود نتوانست نور علوی را ببیند بنگر که دیگران در کجا هستند. کسی به حقیقت علوی راه ندارد چگونه می شود به ذات خدا راه یافت؟ بر اساس نقل روزی حضرت رباب به امام حسین علیه السلام عرضه داشت آقا آن چهره حقیقی خودتان را به من نشان بدهید حضرت فرمود تو نمی توانی ببینی همان خطاب لن ترانی. اما ایشان اصرار نمود حضرت دستی به دیده وی کشید رباب تا چشمان خود را باز نمود از حال برفت. وقتی به هوش آمد امام به وی فرمود توانستی ببینی؟ عرضه داشت نه، نور شدیدی دیدم و بعد بیهوش شدم. فلما تجلی ربه جعله دکا و خر موسی صعقاً.

پس معشوق بی شک نمی تواند خدا باشد اگرچه حب به ولی همان حب به خداست. حافظ هم به خلاف برخی تفاسیر ضعیف عاشق ولی خدا بوده است.

یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس           جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود

واضح است که یار در این بیت غیر از خداست.

آن که تاج سر من خاک کف پایش بود               از خدا می طلبم تا به سرم باز آید.

چو پیر سالک عشقت به می حواله بکرد           بنوش و منتظر رحمت خدا می باش

و یا اصطلاحاتی مثل پیر می فروش، ساقی، پیر سالک و امثالهم اشاره به اولیای حق دارد نه خدا. نکته این است که سالک باید با یک حقیقت ملموس و مشهود نرد عشق ببازد خواه او در حس و یا در خیال عاشق باشد. چون در بین مظاهر خدا انسان بالاترین مظهر، و در بین انسانها اولیای خدا مظاهر اتم او هستند لاجرم عارف به دنبال اکمل و اجمل اولیاء که حضرات معصومین علیهم السلام هستند می گردد. و اگر به آن حقایق مستقیماً راه نیافت با اولیای دیگر معاشقه می نماید. به هر حال از منظر عرفان راهی جز محبت و عشق به اولیای خدا برای رسیدن به حقایق وجود ندارد.

مصلحت بین من آن است که یاران همه کار              بگذارند و سر زلف نگاری گیرند.  

فاطمه مبدا عصمت

همانگونه که قبلاً اشاره گردید؛ عصمت چهارده معصوم علیهم السلام با بقیه انبیا و اولیای الهی بسیار متفاوت است. عصمت در ایشان فقط به معنای مصون بودن از گناه و خطا نیست؛ بلکه گناه برای ایشان سالبه به انتفاع موضوع است. گناه برای این ذوات مقدسه اساساً بی معناست. چون هرچه ایشان عمل کنند درست است و بقیه با ایشان سنجیده می شوند. کما اینکه در روایات آمده است که امیر المومنین علیه السلام میزان الاعمال است. معنای کامل آن یعنی او هر چه کند عین حق و عین عدالت است و دیگران حتی انبیا اعمالشان با ایشان مقایسه می شود. مبدا و منشا عصمت در بین معصومین حضرت زهرا سلام الله علیهاست. عصمت به معنای پناهگاه و پناه دهنده نیز به کار رفته است. معصوم از آن جهت از خطا و گناه به دور است که در پناه و کنف حمایت خدا قرار دارد. فاطمه عصمه الله الکبری است یعنی هر کس بخواهد در کنف حمایت و پناه خدا قرار گیرد باید به حضرت زهرا متوسل گردد. اوست که مبدا عصمت انبیا و اولیاست تقرب به حضرتش نزدیک شدن به مقام عصمت است. حمایت و پناه فاطمی موجب دوری از گناه و خطا خواهد بود. و چون قرب محمد و آل به ایشان در حد یگانگی محض است ایشان صاحب عصمت مطلقه و کلیه هستند.

عشق، وادی غیر ذی زرع

صحرای دلم عشق تو شورستان کرد                           تا مهر کسی در آن نروید هرگز

در سفری که به حج رفته بودم در اسرار حج و اعمال آن فکر می کردم. یکی از آیاتی که حضرت ابراهیم علیه السلام  به خدا عرضه داشت این بود که ربنا انی اسکنت من ذریتی بواد غیر ذی زرع عند بیتک المحرم. خدای من، من از فرزندان خود ساکن کردم در وادی که غیر قابل زراعت است و آن نزد خانه محرم تو ست. 

بنده تا در مرتبه عقل و فکر کار می کند اعمالش برای حظ نفس است. هر چه می کند برای اینکه از آن عمل سودی ببرد؛ خواه آن عمل دنیوی باشد و یا اخروی. اگر نماز می خواند یا روزه می گیرید برای رسیدن به ثواب و پاداش است. حتی اگر برای رسیدن به قرب خدا هم عمل کند آنهم برای این است که خودش به قرب برسد و این حظ نفس است. اما عشق وادیی است که در آن خبری از معامله نیست. عاشق حقیقی معامله گر نیست به عکس عابد که با خدا معامله می کند. عبادت می کند تا به ثواب برسد. اما عشق، عاشق سوز و عاشق کش است. در وادی عشق، عاشق عبادت و عمل را برای ثواب انجام نمی دهد، بلکه چنان غرق در معشوق است که هیچ منفعتی برای خود نمی خواهد خواه مادی و یا معنوی از بهشت گرفته تا رسیدن به مقامات و یا کشف و کرامات. سرزمین عشق سرزمین زراعت نیست یعنی عاشق عملی برای خود نمی کند بلکه اعمالش تحت تاثیر عشق است و در آن هیچ هدفی منظور نیست. او نمی کارد تا درو کند او می رود تا به فنا در محبوب رسد.

در این آیه ابراهیم به ذریه خود اشاره دارد و ذریه در معنای کاملش اشاره به ذریه معنوی دارد یعنی کسانی که در عشق و معنویت فرزند من هستند؛ مثل من عاشق پیشه اند و قلب آنها که بیت الله است غیر قابل ذرع است. پس هر عاشقی باید ابراهیم وار حج کند. چون او عاشق بود پس حج، از ابراهیم نشات گرفت و پس از او همه خلق باید در حج راه او را بروند عوام در ظاهر حج می گذارند و خواص در ظاهر و باطن حج می کنند. همانطور که قبلا اشاره گردیده است، عشق در حج کامل نیست و ابراهیم در عشق به نهایت نرسید. بی شک ظهور تام عشق در کربلاست و امام حسین علیه السلام عشق را به تمام و کمال در کربلا ظاهر ساخت. به نظر می رسد حج مقدمه کربلا و اکمال عشق که فنای مطلق است، می باشد. رزقنا الله لنا و لکم.

تقدم عشق بر خلقت!

بودم آن روز من از طائفه دردکشان             که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان

برخی از اهل ظاهر عقل را بر عشق مقدم و بالاتر می دانند و استدلال ایشان هم به روایاتی است که می فرماید عقل اول مخلوق عالم است (اول ما خلق الله العقل). و یا خداوند می فرماید من از تو (عقل) مخلوقی برتر نیافریدم. ایشان عشق را یک احساسات زودگذر و آنی می دانند که باید تحت قیمومیت عقل باشد و گرنه ممکن است انسان را به بیراهه بیرد. غافل از این نکته که عشق و حبّ تقدم بر خلقت دارد یعنی بالاتر از مرتبه تعین مخلوقی است. درست است که عقل بزرگترین و اولین مخلوق است اما عشق، مخلوق نیست! یعنی به حدود خلقی و امکانی محدود نمی شود. پس عشق و محبت فوق عالم امکان و با عالم الوهیت و ربوبیت در ارتباط است. به همین سبب است که برای قرب به خدا و وصول به توحید و فنای در حق تعالی لاجرم باید بر مرکب عشق سوار شد و عقل از رساندن انسان به توحید حقیقی عاجز است. بی شک عالم ربوبیت و حضرت واحدیت فوق مقام عقل و فوق عالم خلق است. در آن عالم هم عشق و محبت ساری و حاکم است و از آن مرتبه به تمام هستی منجمله عقل احاطه دارد. بلکه عقل نیز از مظاهر عشق است و با عشق در تضاد نیست. بیتی که در مطلع بحث آمده اشاره به این حقیقت دارد که عشق و عاشقی قبل از خلقت در عالم کون، وجود داشته است و عشق ما به حق ازلی بوده است از این لطیفه به زبان شعر به قبل از تاک(درخت انگور) و تاک نشان یاد شده است. همانگونه که قبلاً نیز اشاره شده در روایت مشهور کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف؛ تقدم عشق بر خلقت آشکار است. حب خدا به شناخته شدنش علت ایجاد خلقت بیان شده است. اولین ظهور عشق در عالم فوق خلقت و بالاتر از خلقت است که از آن به حضرت احدیت یا حضرت واحدیت تعبیر می شود. یعنی ظهور حق تعالی به اسماء حسنی و لوازم آنها که به اعیان ثابته تعبیر شده است.

خلاصه اینکه عشق بی نهایتی در همه ابعاد است و هیچ یک از حدود خلقی و کونی نمی تواند آن را محدود نماید. همین نامحدودی و بی انتهایی است که انسان را تا بی نهایت می برد و از همه تعلقات و حدود خلقی رهایی می بخشد و در دریای توحید مستغرق می نماید. به قول مولوی عقل مرکب خشکی است و عشق مرکب دریایی. با مرکب خشکی نمی توان در دریا حرکت کرد. دریا کنایه از توحید است و خشکی کنایه از کون و خلقت است. به همین سبب است که موجودات دریایی همه پاکند حتی سگ و خوک دریایی. ولی سگ و خوک خشکی نجس العین هستند....

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است             کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد.

پرتوی حسن

در ازل پرتوی حسنت ز تجلی دم زد             عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

ذات حق تعالی مورد شناخت احدی از موجودات قرار نمی گیرد لذا قاعدتاً نمی تواند محبوب واقع گردد یا با عبادت  پرستش گردد. همانطور که جناب حافظ می گوید عشق بعد از رویت حسن معشوق در جان عاشق شعله می گیرد. خواه این دیدن به چشم ظاهر و یا چشمهای باطنی و قلبی باشد. از این رو خداوند برای خود آینه ای قرار داد تا خلق جمال او را ببینند از ملائکه مقرب تا انسان خاکی. نکته دیگر اینکه اگرچه همه مخلوقات آینه و آیه و مظهر خدا هستند اما فقط یک حقیقت است که آینه تمام نما و مرات اتم حق تعالی است. او کسی جز انسان کامل و ولی مطلق الهی نیست. اوست که آینه تمام نمای خداست و توجه همه انبیاء و اولیا الهی به اوست. لذا در دعا می خوانیم این وجه الله الذی یتوجه الیه الاولیاء (کجاست آن وجه اللهی که مورد توجه اولیای خداست). بر همین مبنا حضرت رسول اکرم (ص) فرمود: من رانی فقد رای الحق (هر کس مرا دید خدا را دیده است). او وجه الله و عین الله و یدالله است. او جمال خدا را به طور کامل به منصه ظهور می رساند و دیگران در واقع رشحات جمال اویند. هر کس جمال خدا را در حضرات چهارده معصوم ببیند عاشق آن می شود و بی عشق به جمال ایشان محال است که کسی محب خدا باشد. در روایات است که ملائکه پس از خلقت حضرت امیر علیه السلام به درگاه خدا شکایت کردند که ما در عالم غیب علی (ع) نداریم. خداوند ملکی را به صورت امیر المومنین آفرید تا ملائکه به جمال او بنگرند.

بزرگی می فرمود حسن خدا در امام حسن و امام حسین علیه السلام ظاهر شده است. بر این مبنا زیبایی و حسن خدا در ازل و در عالم غیب قبل از این جهان در حسنین تجلی کرد و هر کس بر جمال ایشان نگریست عاشق شد. و چون امام حسین علیه السلام حسن تام خدا را در عالم ظاهر ساخته، هر کس بخواهد عاشق خدا شود باید عاشق او گردد. عاشقان خدا یعنی عشاق الحسین و لا غیر. این حسن به قدری بود که حتی قاتل حضرتش نتوانست به صورت او بنگرد و او را شهید کند. رسول اکرم نیز خدا را صورت حسینی مشاهده نمود رایت ربی فی احسن الصوره بدیهی است احسن صورت خدا حسین است. پس رسول خدا و همه انبیا و اولیا عاشق حسینند و از این رو عاشق خدا هستند.

غیرتش غیر در جهان نگذاشت

غیرتش غیر در جهان نگذاشت                    لاجرم عین جمله اشیا شد

خداوند غیور است و این غیرت به حدی است که غیر خود را در عالم تحمل نمی کند. از این رو غیر خدا در عالم چیزی نیست. یا هو یا من لا هو الا هو. هر چه در عالم هست در واقع آینه و مرات حق تعالی است. پس هر کس عاشق هر چیزی باشد در واقع عاشق خداست چون او مظهر و نشانگر اوست. پس عشق به غیر خدا در حقیقت غیر ممکن و محالست. و جز او پرستیده نمی شود. ابن عربی در باب 178 فتوحات گوید پس او در هر محبوبی برای هر محبی ظاهر شده است و در قضای الهی است که جز او پرستیده نشود و قضی ربک الا تعبدوا الا ایاه. هیچ کس غیر خالقش را دوست ندارد ولی حق تعالی به حب زن و دنیا و دینار و درهم و جاه و مقام و هر محبوبی پوشیده شده است. سبب حب جمال است و جمال به ذات خود محبوب است و خدا هم زیباست و زیبایی را دوست دارد پس خودش را دوست دارد. و سبب دیگرش احسان است. و آنجا احسانی جز از جانب خدا نمی باشد و محسنی جز او نیست. اگر برای احسان دوست داری جز خدا را دوست نداشته ای و اگر برای جمال دوست می داری جز خدای را دوست نداشته ای چون او جمیل است. بنابراین بر هر وجهی که باشد متعلق محبت جز خدا نمی باشد.

نکته مهم در اینجا این است که همه محب خدا هستند ولی خودشان نمی دانند. همه مشکلات ما از اینجا ریشه می گیرد که نمی دانیم خدا خواه و خدا جوییم. فرق عارف با غیر عارف در این است که عارف می داند به دریافت و مکاشفه قلبی که خدا محبوب است اما دیگران نمی دانند که خدا را می خواهند بلکه به دنبال دنیا یا لذات دنیوی می روند. هل یستوی الذین یعلمون و الذین لا یعلمون. 

قوه خیال عاشق

ابن عربی در فتوحات در باره قدرت قوه خیال عاشق در تحقق معشوق می گوید: قوه خیال در وجودم به قدری قوی شد که عشقم؛ محبوب مرا در خارج مقابل چشمانم تجسد داد. همانگونه که جبرئیل برای رسول اکرم (ص) تجسد یافت. به طوری که توان نظر کردن به او را نداشتم. مرا مخاطب قرار داد و به او گوش کردم و می فهمیدم که او چه می گوید. مرا چند روزی از غذا خوردن منع کرد. به من می گفت مرا می بینی و غذا می خوری؟ از غذا دست می کشیدم و اصلاً احساس گرسنگی نمی کردم زیرا از او پر شده بودم به طوری که چاق شدم و از نظر کردن به او مست گشته بودم لذا مرا جایگزین غذا شد. یاران و اهل و عیالم از فربهی من در حالی که غذا نمی خوردم متعجب شدند. زیرا روزهای زیادی می گذشت که چیزی از گلویم پایین نمی رفت در عین حال تشنگی و گرسنگی را احساس نمی کردم ولی همیشه او در ایستادن و نشستن و حرکت و سکونم در مقابل دیدگانم بود. 

عاشق همواره در خیال خود با معشوق خود سخن می گوید و از او سخن می شنود. حتی در خوابش، همواره رویای معشوق را می بیند و با او به معاشقه می پردازد. اگر در عشق به مراحل بالاتری صعود کند؛ معشوق را در خیالش ظاهر می کند یا معشوق خود در خیال عاشق ظاهر می شود. با او سخن می گوید و امر و نهی می کند. در این حال عاشق اعمال و رفتاری از خود بروز می دهد که مردم او را به جنون نسبت می دهند چون از حقیقت غافلند. گاهی چنین یگانگی در خیال، عاشق را از حضور جسمانی و ظاهری معشوق بی نیاز می کند چون او همیشه در جان عاشق است. چنانچه از مجنون نقل شده که وقتی لیلی در یک روز به مجنون رسید دید که مجنون به او توجهی ندارد! گفت من لیلم همان کسی که سالهاست به دنبال او هستی. مجنون گفت من خودم لیلیم!

من کیم لیلی و لیلی کیست من                هر دو یک روحیم اندر دو بدن

عاشق یا معشوق؟

اغلب عاشقان چنین پندارند که ایشان مبدا عشق هستند غافل از اینکه معشوق آنها در ابتدا عاشق ایشان بوده است. در واقع جای عاشق و معشوق در میان مردم عوض شده است. حقیقت بزرگتر عاشق ماست و عشق ما به او انعکاس عشق او به ماست. خدا در واقع عاشق است و ما معشوق! این در مرتبه اول و اعلی است در مرتبه دیگر ما عاشق و خدا معشوق است. اما به غلط گفته می شود که خلق عاشق و خدا معشوق است منتها چون این یک غلط مصطلح رایج است در کتب عرفانی نیز به این شکل دیده می شود. همچنین امام یا ولیّ، عاشق مرید می شود سپس مرید در اثر جذبه عشق آن بزرگ، عاشق او می شود. اما مرید چون به حقیقت راه نیافته است می پندارد که او عاشق است. عشق همواره از بزرگ به سوی کوچک روان می شود. از این دقیقه یک نتیجه بسیار مهم بدست می آید و آن این است که اگر خدا یا بهتر بگوییم ولیّ، عاشق کسی نباشد او هرگز نمی تواند عاشق آن ولیّ یا خدا شود.

در روایات آمده است که برخی افراد به حضور امیر المومنین علیه السلام می رسیدند و می گفتند یا علی انی احبک حضرت بعد از اندکی تامل می فرمود من نام تو را در شمار دوستانم نمی بینم! و گاهی دیگری می آمد و همین جمله را عرضه می داشت حضرتش تایید نموده و می فرمود خودت را برای موت آماده کن! یا خودت را برای فقر آماده کن! ندیدن نام شخص در شمار دوستان کنایه از این معناست که من تو را دوست ندارم پس چگونه تو می توانی مرا دوست بداری. اگرچه حضرت علی علیه السلام همه موجودات را تکویناً دوست دارد؛ ولی اینجا منظور دوستی خاص است. پس عاشق باید بداند که در اصل ولیّ عاشق او بوده است بعداً آن عشق در جان او شعله ور شده و او عاشق گردیده است. نکته دیگر اینکه عاشق اصطلاحی چون مبتدی است می پندارد که عشق در وجود او شدیدتر است و معشوق به او توجه کمی دارد. همین فکری که ما در مورد ائمه (ع) می پنداریم. در حالی که عشق و محبت ایشان قابل مقایسه با خلق نیست. معمولاً در عشق، طرفی که ضعیفتر و کوچک تر است؛ بیشتر سر و صدا می کند و بزرگ اغلب خاموش است. در ماجرای کربلا هم اگر دقت کنیم شور و هیجان اصحاب از امام حسین علیه السلام به حسب ظاهر بیشتر بود و امام در آرامش بود.

اربعین عاشقی

اربعین یا چهل عدد مقدسی است. اکثر انبیا در چهل سالگی به نبوت رسیدند. بسیاری از روایات با عدد چهل در ارتباطند. مثل اگر کسی چهل حدیث بر امت حفظ نماید روز قیامت فقیه و عالم مبعوث می شود. در میان عرفا چله نشینی رسم بوده بر اساس این روایت که من اخلص لله اربعین صباحا جرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه. از این نوع روایات زیاد است. اما به نظر می رسد عدد چهل مثل عدد ده (عاشورا) با امام حسین علیه السلام در ارتباط باشد. و واعدنا موسی ثلاثین لیله و اتممناها بعشر فتم میقات ربه اربعین لیله. به موسی وعده سی شب داده شده بود ولی با ده شب اضافه به اتمام رسید. بزرگی می فرمود این ده، سرّ عاشورا است یعنی موسی را با عاشورا و کربلا آشنا کردند. شاید به همین علت باشد که نماز دهه ذی الحجه ده شب است نه چهل شب. اما بهترین و سریعترین راه سلوک و افضل از هر ریاضتی، عزاداری چهل روزه برای سید الشهدا است. نکته ای در زیارت اربعین است که یکی از علایم مومن خواندن این زیارت است؛ در این زیارت می خوانیم بَذَلَ مُهْجَتَهُ فیکَ لِیَسْتَنْقِذَ عِبادَکَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَیْرَةِ الضَّلالَةِ امام خون دل خود را در راه خدا داد تا بندگان خدا از جهالت و حیرت ضلالت نجات یابند. شهادت حضرتش که در اینجا به مهجه یعنی خون دل یا به عبارتی منتهای سرّ قلب خود را به خدا داد همانطور که حضرتش قبل از سفر به کربلا فرمود من کان باذلاً فینا مهجته، و موطناً على لقاء الله نفسه، فلیرحل معنا. هر کس خون دل می دهد و به دنبال لقای الله است با ما بیاید. نه هر کس که جنگجوست یا هر کس که سر می دهد با ما بیاید. اینجا جای مبارزه و جنگاوری نیست! اینجا جای دل دادگی است. باید همه وجودت را از ظاهر و باطن و سرّ قلب خود را بدهی تا به وصال یار برسی تا به توحید و فنا که هدف و آمال همه انبیا و اولیا است برسی. خود حضرتش نیز نه تنها سر داد بلکه سرّ داد تا توحید را به منصه ظهور برساند تا بندگان حقیقی خدا را از حیرت در عالم هستی نجات دهد و به حقیقت توحید که خودش مظهر آن بود؛ برساند. 

عشق 3

در باب عقل و عشق زیاد سخن گفته شده است. ما در این موضع به لحاظ تقرب به خدا آن را بررسی می کنیم. انسان به وسیله عقل به تامین معاش دنیوی و امور اخروی می پردازد. عقل برای انسان اغلب به دنبال کسب منفعت است. یعنی انسان را به کارهایی وادار می کند که در آن یک منفعتی پیش بینی کند. انسان برای هر کاری که می کند به دنبال نفع است خواه آن نفع مادی یا معنوی باشد. در مورد مادیات روشن است و اما در باره معنویات؛ انسان هر کاری بکند به لحاظ عقل، به دنبال منفعت یا دفع ضرر است. اگر نماز می خواند یا روزه می گیرد به دنبال بهشت است و یا برای گریز از عذاب جهنم است. حتی اگر به دنبال کسب مقامات معنوی باشد؛ چون آن را به نفع خود می داند طالب آن است. انسان با خدا نیز رابطه انتفاعی دارد اگر عملی و یا عبادتی ثواب داشته باشد آن را بجا می آورد. در نهایت خدایی را می پرستد که به او سود رساند یا از ضررش جلوگیری کند. پس در واقع خود پرست است نه خدا پرست. انسانهای عامی چنین پندارند که در عبادات، خدا را می پرستند و خود را مستحق بالاترین ثوابها می دانند. غافل از اینکه خودشان را عبادت کرده اند و اگر خدا به ایشان پاداش دهد، از روی لطف و رحمتش است و گرنه به حسب واقع مستحق پاداش نیستند. عوام معمولا به این موارد فکر نمی کنند؛ اما سالک الی الله در سیر و سلوکش به نقطه ای خواهد رسید که می بیند پس از سالها ریاضت و عبادت به قرب الهی نائل نشده است. در واقع سالک با قدم عقلی نمی تواند از حجاب نفس خارج شود و تا زمانی که از حجاب نفس خارج نشده سالک واقعی نیست چنانچه در آیه شریفه آمده و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله. تا از بیت نفس خارج نشود مهاجر و سالک نیست. اینجاست که بنده به بن بست می رسد و راه را به سوی خدا مسدود می بیند و می بیند نمی تواند از خود خواهی به خدا خواهی راه یابد. هیچ عملی و عبادتی نمی تواند بنده را از شر خود خواهی برهاند. هرچه می اندیشد و از عقل مدد می گیرد به جایی ره نمی برد. به قول مولوی، عقل مرکب خشکی است با عقل می تواند راه را در دنیا بیابد ولی چون به دریا رسید باید از مرکب خشکی پیاده شود و با کشتی سفر کند. دریا عالم توحید و یگانگی است در این جا نیاز به مرکب عشق است. باید از مرکب عقل که اسیر هوی و هوس است پیاده شد و با عشق به سوی خدا و رسولش حرکت کرد. 

عشق این بالاترین بنیان هستی چنانچه در جان بنده قرار گیرد، به تدریج او را از شر خود خواهی خلاص می کند و تا مرتبه توحید و یگانگی با معشوق پیش می برد. عاشق نیز ابتدا به دنبال منفعت از محبوب است ولی وقتی که عشق در جانش شعله کشید کم کم از خودش دست می کشد و فقط به معشوق می اندیشد و همه توان و وجود خود را در راه معشوق فدا می کند منتظر است تا معشوق اشاره ای کند تا او در حمایت از او جان بدهد. همچون حضرت عباس علیه السلام که با حرارت خاص خود فریاد انی احامی ابدا عن دینی، سر داد. عاشق در زمانی که تب عشق جان او را از درون می سوزاند به دنبال خاموش نمودن این حرارت با وصال به اوست.

ز فراق چون ننالم من دل شکسته چون نی                که گسست بند بندم ز حرارت جدایی

در این حال عاشق چون وجود خود را مانعی برای رسیدن به محبوب می داند، به دنبال جانفشانی در راه دوست است. بینی و بینک انی یزاحمنی                  فارفع بلطفک انی من البینی (بین من و تو انیت من مزاحم است این انیت مرا به لطف خودت بردار). اینجا عاشق نه تنها خودخواه و منفعت طلب نیست، بلکه از خودش بیزار می شود. به دنبال تیر خوردن از کمان ابروی معشوق است.

کمان ابرویت را گو بزن تیر                        که پیش دست و بازویت بمیرم

این هنر عشق است که عقل هرگز به آن راه نخواهد یافت. فنای در معشوق و فراموش کردن خود در همه ابعاد کار عشق است. واذکر ربک اذا نسیت. بزرگان در تبیین آیه فرموده اند هر گاه خودت را فراموش کردی آن موقع ذکر گوی. عاشق ذاکر حقیقی است و گرنه عابد، ذاکر خود است اگرچه یارب گوید. عشق در نهایت چنان عاشق را نابود می کند که جز معشوق باقی نمی ماند و اینجا همان توحیدی که عقل از ادراک آن عاجز بود، تحقق می یابد. و هنگامی که عاشق به کلی در محبوب محو شد به آرامش می رسد. 

ساقیا جانم بگیر و جام ده                 هستیم بستان مرا آرام ده

ان لله تعالی شرابا لاولیائه اذا شربوا سکروا و اذا سکروا طربوا ، و اذا طربوا طابوا ، و اذا طابوا ذابوا ، و اذا ذابوا خلصوا ، و اذا خلصوا طلبوا ، و اذا طلبوا وجدوا ، و اذا وجدوا وصلوا ، و اذا وصلوا اتصلوا ، و اذا اتصلوا لا فرق بینهم و بین حبیبهم...

خداوند متعال را شرابی است مخصوص اولیائش که هر گاه از آن بنوشند ، مست گردند و وقتی مست گردند ، با نشاط شوند و هرگاه با نشاط شوند ، پاکیزه گردند و هنگام پاکیزگی ذوب شوند و به وقت گداختگی خالص گردند و چون خالص شوند ، طالب محبوب گردند و وقتی جوینده محبوب گردند ، می یابند و چون یافتند ، نائل شوند و پیوند خورند و هرگاه پیوند خورند ، فرقی بین ایشان و محبوبشان نیست.

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَمَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَمَن عَرَفَنی اَحَبَّنی وَمَن اَحَبَّنی عَشَقَنی وَمَن عَشَقَنی عَشَقْتُهُ وَمَن عَشَقْتُهُ قَتَلتُهُ وَمَن قَتَلته فَعَلَیَّ دِینِهِ وَمَن عَلَیَّ دَینِهِ فَانَّا دِینُهُ

هرکه مرا بخواهد می جویدم و هر که مرا یافت می شناسدم و هرکه مرا شناخت دوستم می دارد و هر که دوستم داشت عاشقم می شود و هرکه عاشقم شود عاشقش می شوم و هر که را من عاشقش شوم می کشم و هر که را من بکشم خونبهایش بر من است و هر که خونبهایش بر من باشد پس من خود خونبهای او هستم. در این روایات حق تعالی به مراتب وصول به توحید و یگانگی عاشق با معشوق اشاره دارد. در آخر این مقال همانطور که قبلا اشاره گردیده است؛ ظهور عشق در عالم به وسیله امام حسین علیه السلام است او معشوق علی الاطلاق و اصحاب بلکه همه عالم عاشق اوست. حسین همه اصحاب خود را شهید کرد و خودش دیه آنان شد و این سد غیر ممکن وصول به توحید را برداشت....

عشق 2

کلمه عشق مشتق از عشقه است و آن گیاهی است شبیه پیچک که به دور درخت می پیچد و در نهایت آن را خشک می کند. همین طور عشق عاشق را خشک می کند و او را در معشوق و محبوب حقیقی محو می کند.

صحرای دلم عشق تو شورستان کرد                تا مهر کسی در آن نروید هرگز

در روایت است که حب الله لا یمر علی شیئ الا احترق. حب خدا بر چیزی نمی گذرد مگر اینکه آن را می سوزاند. این سوختن یعنی فنای محب در محبوب. کلمه عشق در قرآن نیامده در روایات نیز بسیار کم ذکر شده است. در زبان عربی بیشتر از کلمه حب استفاده می شود. کلمه عشق اگر چه عربی است ولی در فارسی زیادتر به کار رفته است. اشعار عرفا و حتی غیر عرفا هم مشحون از این کلمه است. گفته شده عشق شدت محبت است؛ وقتی که محبت جانسوز و جانگداز شود از آن به عشق تعبیر می شود. مَنْ عَشِقَ فَعَفَّ وَکَتَمَ فَمَاتَ مَاتَ شَهِیدًا. اگر عاشق عشق خود را در بین مردم ابراز نکند و آن را در قلب خود نگه دارد خیلی زودتر به مقصودش که شهادت  و فنای در محبوب است خواهد رسید. شهید همانطور که قبلا گفته شده به معنای فنای شاهد در مشهود و یگانگی با حق تعالی است. عشق آن براق و رفرفی است که انسان را از این جهان مادی تا فوق عرش رهنمون می سازد. منشأ عشق اوست یحبهم ؛ او ما را دوست دارد. یحبونه بازتاب کمی از عشق او به ماست. در روایت است که تأویل این آیه امیر المومنین علیه السلام است. یعنی علی ایشان را دوست دارد و ایشان نیز علی را دوست دارند. مبدا و معاد عشق انسان کامل است.  

عشق 1

عشق یا محبت، قویترین نیرو درعالم وجود است. حتی در تکوین نیز عشق باعث ایجاد خلقت و همچنین بقای اوست. چنانچه در حدیث قدسی آمده که کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف (گنج مخفی بد ز پری چاک کرد / خاک را تابانتر از افلاک کرد). حق تعالی خواست تا جمال خود را ببیند خلق را آفرید تا خود را در آن ببیند. لذا خلق و در رأس آن انسان، آینه خدا شد تا حق خودش را در آن ببیند. از این حب ذاتی به ابتهاج حق تعالی نام می برند. خلق در واقع ظهور اسماء و صفات خداست و جز خدا را ظاهر نمی سازد. حب خدا در تمام ذرات عالم به ودیعه نهاده شده، از جماد و نبات و حیوان گرفته تا ملائکه؛ از مومن تا کافر همه دانسته و ندانسته در وجودشان عشق الهی نهفته است و خدا او را دوست دارد. در حقیقت تمام حرکات و سکنات در اشیاء حرکت حبی است. خواه آن حرکت مادی باشد و یا معنوی؛ به هر حال آن شیئ به دنبال یک کمالی حرکت می کند و در واقع عاشق یک کمالی و به دنبال رسیدن به او حرکت می کند. این موضوع در فطرت و جان همه موجودات نهفته است ولی ظهور آن در انسان بیشتر است که آن هم به جهت ظهور بیشتر عشق و ظهور بیشتر اسماء الهی در اوست. عرفا بنده را مرآت و آینه خدا می دانند یعنی خدا خودش را در او می بیند و این را معنای حدیث المومن مرآت المومن می دانند. مومن اول بنده و مومن دوم خدای مومن است. (المومن از اسمای الهی است) ابن عربی یک نکته دقیق دیگری به آن می افزاید و آن این است که در مرتبه ای دیگر خدا نیز مرآت عبد می شود یعنی بنده، حقیقت و ذات خود را در خدا می یابد.

ظهور تو به من است و وجود من از تو               و لیس اظهر لولای لم اکن لولاک. 

عشق بنده به خدا اندکی از ظهور عشق خدا به بنده است. چون هیچ بنده ای نمی تواند آینه تمام نمای خدا باشد پس عشق او نیز به خدا به اندازه مظهریتش ظاهر می شود. بنده به قدر آینه خود می تواند حب خدا را بازتاب دهد. در نتیجه عبد همیشه مقدار کمی از عشق خدا به خودش را می تواند منعکس کند. فقط انسان کامل و ولی مطلق است که تمام محبت خدا را بازتاب می دهد چون او مرآت تمام نمای خداست. او حق عبادت و عبودیت خدا را ادا می کند و بقیه خلق همواره در قصور و تقصیرند.

عقل و ایمان در نگاه ابن عربی

در باره عقل و ایمان سخن بسیار رفته است ولی ابن عربی در کتاب المسائل در این باب گوید: عقل را نور است و ایمان را نور دیگر. نور عقل آدمی را به شناخت وجود خدا و قدرت و علم و شنوایی و علم و اراده و آنچه سزاوار الوهیت و درخور اوست راه می برد. و روشنایی ایمان، آدمی را به سر منزل شهود و مقام مشاهده ذات و نیز به شهود اسماء و صفاتی که ذات اقدسش برای خود ثابت کرده است و اقتضای تشبیه و تنزیه دارد، واصل می گرداند. و این مقام درخور انبیاء و اولیای خداست. عقل را شأن و حد آن است که به تدبیر معاش و مصالح وجود اشخاص از طرق عادی به راهبری می پردازد اما ایمان را مقامی عالی و خرق عادت و وصول به مرتبه شهود است که در نتیجه آن عذاب و شکنجه را لذت و درد و الم و مانند آن را نعمت می یابد. به عبارتی دیگر عقل راهنمای امور مردم عاقل است و ملکه ایمان راهبر معدودی از منسوبان به حضرت حق تعالی و عارفان ربانی و مردان مستقیم احوال و ارباب ذوق و کشف و شهود است. 

حسن و قبح فعلی یا فاعلی؟

یکی از مباحث مهم فلسفه اخلاق و علم کلام بحث پیرامون حسن فعلی و حسن فاعلی است. به عبارت بهتر اهمیت و رجحان مربوط به فعل ظاهری است یا نیت و انگیزه فاعل آن. برخی معتقدند که ارزش عمل فقط آن چیزی است که در خارج تحقق می یابد و انگیزه فرد چه خوب یا بد چندان مهم نیست. به عنوان مثال اگر شما با نیت خیر کاری انجام دهید که به ضرر کسی تمام شود، کار بدی کرده اید درست مثل کسی که با نیت بد همان کار را انجام می دهد! چنین افرادی طبعاً برای نیت ارزشی قائل نیستند. در اسلام نیت رکن اصلی هر عمل است. حتی در فقه نیز عمل بدون نیت بکلی باطل است. بدیهی است عمل بدون نیت ممکن نیست. اما اینکه ما چقدر به نیت و خلوص آن اهمیت بدهیم؛ نکته اساسی است. در روایتی آمده نیة المومن خیر من عمله و نیة الکافر شر من عمله. معنای این روایت این است که ارزش نیت بالاتر از عمل ظاهری است چه در جهت مثبت و چه در جهت منفی آن. چون نیت مربوط به قلب است و عمل مربوط به جسم. و ارزش قلب با جسم قابل قیاس نیست. لذا در قرآن فرمود انما یتقبل الله من المتقین. خدا فقط از متقین قبول می کند. چون متقین در مقام قلب خالصانه عمل می کنند. غیر متقین هر چقدر در ظاهر عمل خوب انجام دهند قابل قبول نیست. اگرچه غیر متقی نیز ممکن است نتیجه ظاهر عمل خود را ببیند در عین حالی که عملش مقبول درگاه خدا نیست! اقلاً از لحاظ فقهی عمل وی صحیح است. و اگر مانعی نباشد به پاداشی هم برسد ولی عمل مقبول به معنای واقعی آن نیست. البته تقوی در این آیه فقط به معنای پرهیز از گناهان ظاهری عرفی نیست. بلکه تقوی یک ملکه قلبی است که انسان را از غیر خدا پرهیز می دهد. تا جایی که هر کاری را برای رضای محبوب انجام می دهد نه برای ثواب و یا عقاب. 

اما آنچه ما را به نوشتن این مطلب واداشت کلام بزرگی بود که می فرمود عمل خوب یا بد را انسان خوب و یا انسان بد می سازد. چون خوبان عالم، کارهای خوب می کنند؛ آن کارها خوب شده است! و چون بدها فعلی را انجام می دهند آن عمل بد شده است. هر چه آن خسرو کند شیرین بود. آنچه که انبیاء و اولیای خدا بکنند خوب است و آنچه مخالفان ایشان کنند بد است. پس ملاک حسن و قبح عمل، خود عمل نیست بلکه نیت و مرتبه شخص عمل کننده آن است. اوست که خوبی و بدی را تعریف می کند. پس اصل و ریشه حسن یا قبح عمل در جان و قلب انسان است. اعمال حضرت خضر از کشتن جوان و سوراخ نمودن کشتی و ... همه خوب بود چون خضر آن را انجام داده بود ولی این اعمال از دیگری که به آن درجه نرسیده بد است.

الوهیت،علم، مشیت و ...

ابن عربی در کتاب المسائل در مسأله 51 می گوید: التفات ذات حق را نسبت به ممکنات، مقام الوهیت نامند. و احاطه او را به ذات خود و به ماسوی از نظر علیت او برای آنها در حال وجود و عدم ایشان، علم خوانند. نسبت و تعلق او به ممکنات از آن لحاظ که رنگ وجود را به خود نگرفته اند، اختیار نامند. و بستگی او به ممکنات را از نظر علم سایقی که به آنها دارد، مشیت دانند. و تخصیص و گزینش او یکی از دو طرف وجود و عدم ممکنات را اراده خوانند و تعلقی او را به آفرینش جهان قدرت نامند. و نسبتی را که به مقدرات و سرنوشت قبل از وقوع آنها دارد قضا گویند. و تحقق یافتن قضای الهی در خارج به قدر تعبیر کنند. (البته بعضی به عکس شیخ، مقدرات را تقدیر و قضا را تحقق خارجی گویند)

تاویل روایات در باره امام زمان (عج)

در باب امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف روایات زیادی از ائمه نقل شده است. به نظر حقیر، که برداشتی از نظر بزرگان است؛ اکثر روایات نیازمند به تأویل است و برداشت ظاهری عرفی از این روایات صحیح به نظر نمی رسد. بزرگی می فرمود برخی روایات در باره حضرت ولی عصر (عج) معنای وصفی دارد. مثلاً وقتی گفته شده که دجال فردی دروغگو و حقه باز است که در آخر زمان ظهور می کند؛ به معنای یک شخص خاص نیست، بلکه منظور صفت دجالیت و فریب است که زیاد می شود. شما مشاهده می کنید که مثلاً میوه فروش روی جعبه میوه را میوه های درشت و خوب می گذارد ولی زیر آن خراب است. این صفت حقه و دجالیت است. یا روایاتی در باره جنگ امام زمان و کشتار اکثر مردم دنیا که بنا به قولی دو سوم مردم جهان به دست امام کشته می شوند. مرحوم حاج آقا دولابی می فرمود که امام مردم را قتل عام نمی کند در نهایت ممکن است چند سرکرده خلافکار را بکشد نه همه کافران و یا گنهکاران را. 

اگر امام زمان می خواست با جنگ و خونریزی و ترس مردم را به اسلام دعوت کند، همان 1200 سال پیش این کار را انجام می داد. زیرا حضرتش هیچ نیازی به یار و یاور ندارد. اینکه مردم تصور می کنند امام باید یارانی داشته باشد تا ظهور کند؛ از قدر نشناسی امام است. جهان باید به درجه ای از رشد عقلانی برسد تا امام را با جان و دل قبول کند آن وقت حضرت ظهور می کند. نکته دیگر اینکه ظهور فقط به معنای ظهور ظاهری و متعارف نزد مردم نیست. بلکه ظهور می تواند ظهور حقیقت ولایت و اسلام و معنویت در جهان باشد. تا مردم جهان طالب و مشتاق حقیقت ولایت نباشند ایشان ظاهر نخواهند شد. نکته دیگر اینکه بسیاری از روایات در مورد حضرتش و یا آخر الزمان، انفسی است نه آفاقی! یعنی اینکه باید معنای روایت را در درون خود جستجو کنیم در جهان درون و مملکت قلب خود. مرگ سرخ و سفید و سیاه را در درون خودمان بیابیم. امام را در قلب خود پیدا کنیم. اگر امام در قلب ما ظهور کند همه مشکلات ظاهری و باطنی ما حل خواهد شد. آن موقع زمین قلب ما اسرار خود را بیرون می ریزد و علومی بر ما مکشوف می شود که علوم قبلی ما در برابرش هیچ است.

رواق منظر چشم من آشیانه توست                کرم نما و فرودآ که خانه خانه توست. 

سلسله ولایت

گروهی از انبیاء و اولیای الهی پس از فنای در حق تعالی به مملکت خود رجوع می کنند و سفرهای سوم و چهارم را به سوی خلق آغاز می کنند. چنین شخصی کامل مکمل است یعنی خود به کمال حقیقی رسیده و بعداً از طرف خدا به سوی خلق فرستاده شده تا ایشان را به راه حق هدایت کند. بی شک همانطور که بارها گقته ایم، ولی مطلق که امام معصوم علیه السلام است، مظهر الله و خلیفه الله مطلق است. پس ذات حق همه امور عالم وجود را به ولی مطلق سپرده است. اما نکته این است که امام علیه السلام نیز امور را به سایر اولیای خود واگذار می کند. این سرّ توسل به امام زادگان و اولیای خداست. ولایت سلسله مراتب دارد در راس همه اولیاء ولی مطلق؛ و پس از ایشان، اولیای جزء هر کدام منصب و سمتی از جانب او دارند و به رتق و فتق امور عالم می پردازند از این جهان مادی گرفته تا عوالم غیب. اولیا نیز به حسب مراتب و درجات از قوای عالم برای اجرای اوامر مولی استفاده می کنند. این قوا شامل ملائکه و جن و سایر نیروهای عالم است. اگر کسی هدایت شود به وسیله یک ولی الهی هدایت شده است و لو اینکه خودش نداند. امام زمان در ورای اولیاء، به ایشان محیط است (والله من ورائهم محیط). اولیای خدا به اسباب مادی نیازی ندارند خواه پول و مقام باشد یا افراد مردم. اینکه عده ای می خواهند که امام زمان علیه السلام را ببینند و او را کمک و یاری کنند تا بر دشمنان غلبه کند؛ از نهایت جهل ایشان به امام است. اولیاء که شاگردان امام هستند به کمک مردم نیازی ندارند چه رسد به ولی مطلق. اگر امام حسین علیه السلام فرمود هل من ناصر ینصرنی این کمک خواستن از مردم نیست؛ بلکه این نوعی تحدی است. یعنی کیست که بتواند مرا یاری کند. من قادر مطلق هستم و چیزی مانع قدرت من نیست. این جمله دقیقاً شبیه این آیه است که ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم. بی شک کسی نمی تواند خدا را یاری کند. چون کسی از خود چیزی ندارد تا به او کمک کند. همین طور کسی از خود قدرت و کمالی ندارد تا بخواهد امام را یاری رساند. اصحاب امام حسین که خواستند او را یاری کنند در نهایت دیدند که هیچ قدرت و حیاتی از خود ندارند و همه هستی و قدرتشان از امام است. لذا در آن هنگام اسلحه به زمین انداختند! و غرق در حیرت و فنای در حسین شدند. وقتی که همه هستی به اراده او حرکت می کند ما که باشیم  که او را یاری کنم. این موضوع را شهدای کربلا قبل از شهادت به آن رسیدند و دریافت نمودند. به عنوان نمونه همانگونه که قبلاً در این وبلاگ گفتیم؛ حضرت عباس علیه السلام زمانی که می خواست آب برای خیام حسینی ببرد مشاهده نمود که امام خود دریای محیط است من چگونه برای او آب ببرم. او که خالق آب است.

ای ز شط سوی محیط آورده آب                      آب خود را ریختی واپس شتاب

آب آری سوی بحر موج خیز                            بیش از این آبت نریز، آبت بریز  

به تعبیر عمان، حضرت عباس چون دریافت که امام خود، بحر آب و بلکه آب آفرین است، آب خود را ریخت و دست پا و چشمانی که برای حمایت از محبوب می خواست؛ در راه او فدا کرد. عباس در ابتدا در رجز می گفت والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی. اما در پایان به جایی رسید که مشاهده نمود حسین بی نیاز از همه است. زیرا او قدیر و غنی علی الاطلاق است. اما حضرت عباس علیه السلام پس از فنای در حسین به مقام بقا رسید و آن موقع ساقی عاشقان شد. او ساقی امام حسین شد. یعنی امام حسین علیه السلام به وسیله او به عشاق آب می دهد. اوست که از بحر لایتناهی حسین به خلق آب حیات می دهد. به همین سیاق سایر اولیای جزء به نیابت از ولی مطلق هر یک عهده دار امری از امور عالم هستند. 

فصوص حسینی

فص به معنای لب و خلاصه و چکیده هر چیزی است. ابن عربی در کتاب فصوص الحکم خود که بر اساس تجلی دریافتی از رسول الله، به رشته تحریر درآورده به مقامات انبیائی که نامشان در قرآن آمده اشاراتی دارد. به نظر می رسد فص هر نبی راهی است به سوی خدا که هر کس می تواند آن را طی کند. همچنین داستانهای انبیاء در قرآن فقط شرح ماجرای آن نبی یا حتی تبیین مقامات و سیر و سلوک نبی نیست؛ بلکه در واقع هر نبی طریق سیر و سلوکی است که دیگران هم می توانند آن را طی کنند. فیض روح القدس ار باز مدد فرماید / دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد. اگر ما نمی توانستیم راه انبیاء را طی کنیم، ذکر داستان آنها برای ما چیزی جز افسانه نمی بود. در حالی که قرآن کتاب برنامه سیر و سلوک است نه کتاب داستان. به همین علت شیخ در فتوحات حقایقی را از انبیاء تحت عنوان من الحضره الموسویه یا من الحضره العیسویه بیان می کند. یعنی من این مطلب را از مقام عیسوی یا موسوی می گویم. پس خدا در قرآن داستان نمی گوید بلکه طرق کلی سیر و سلوک را در قالب 27 نبی بیان می کند. یعنی تو می توانی مثل آدم توبه کنی و به بهشت برگردی یا تو مثل عیسی می توانی مرده زنده کنی یا مثل موسی به مقام صعق برسی. 

امام حسین علیه السلام در کربلا 72 فص و طریق کلی سیر و سلوک عاشقانه را بیان می کند. طرقی که انبیاء نیز از این طرق حرکت کرده اند. امام حسین به حسب رحمه الله الواسعه بودن و جامعیتش برای همه عالم وجود؛ طیف وسیعی از افراد را در اصحاب خود جای داد و همه را به کمال توحید که فنای وجودش بود؛ رسانید. از وهب نصرانی تا زهیر عثمانی که همه حسینی شدند. از غلام سیاه حبشی تا سردار دشمن حرّ. از طفل رضیع تا علی اکبر و ابوالفضل عباس. اینها همه طرق کلی سیر و سلوک عاشقانه است. الان هم مشاهده می کنیم که مسیحیان در کلیسا در ایام محرم پرچم امام حسین میزنند و نذری می دهند. هندو و غیر مسلمان هم عزا داری می کنند. راه کربلا فقط مختص عباد و زهاد و متهجدان نیست، بلکه همه طیفها را در بر می گیرد. همه در یک چیز مشترکند و آن عشق است. مهم نیست از چه طایفه و نژاد و دین و مذهبی فقط باید عاشق باشی زیرا مذهب عاشق ز مذهبها جداست. دین او، معشوقش می باشد. چنانچه حضرت عباس فرمود انی احامی ابدا عن دینی. اگر کسی اهل دنیا نباشد و اهل عشق باشد در جذبه حسینی به توحید که وصول به حقیقت حسینی و یگانه شدن با اوست می رسد. اما اهل دنیا اگر عبادت دهر هم کنند و روزها روزه و شبها به تهجد باشند باز به معنا راه نخواهند یافت. عشق از اول سرکش و خونی بود / تا گریزد هر که بیرونی بود. گروهی مثل زهیر و وهب حرّ در عالم حرکت می کنند گرچه در ابتدا به حسب ظواهر از خدا به دورند اما چون قابلیت و توان حمل بار عشق او را دارند، ناگهان جذبه الهی آنها را می رباید. جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین (جذبه ای از جذبه های خدا با عمل جن و انس برابری می کند). در راه عشق باید خون دل خود را بدهی یعنی هیچ، نخواهی جز او. آن قدر عاشق باشی تا در عشق او بسوزی و محو شوی. این عطش است که عاشق را به معشوق می رساند. کمال عشق در کربلا ظهور یافت و همه انبیاء و اولیاء از طریق کربلا و امام حسین علیه السلام به توحید و نبوت رسیدند چنانچه در روایات زیادی به آن اشاره شده است. از آدم ابوالبشر تا حضرت مرتبت (ص).  

کربلا جمع عشاق

در کربلا عشاق از هر گروه و مذهب و فرقه ای به دور هم جمع شدند. امام حسین علیه السلام از قبل، عشاق خود را در عالم شناسایی نموده بود و همه را دور هم گرد آورد تا صحنه جاودانی کربلا را خلق کند. صحنه ای که عشاق در راه معشوق خون دل خود را نثار می کنند و همه محبوب می شوند. وهب که به ظاهر نصرانی بود با یک نگاه جذب امام می شود اینجا هیچ سخن و گفتگو و دلیل و برهانی در میان نیست. زهیر که عثمانی بود و اهل لهو و لعب که به نظر مردم غیر قابل هدایت بودند با یک نگاه بالاترین ولی خدا شدند طوری که انبیاء به مقام ایشان غبطه می خورند. ایشان چنان محو در حسین شدند که حکم دوئی از ایشان برخاست و مملکت وجود خود را به حسین تقدیم کردند (لمن الملک الیوم لله الواحد القهار). در واقع ایشان از ازل حسینی بودند ولی به جهت احتجاب به دنیا از حقیقت خود غافل شدند و امام که به ذات اشیاء علم دارد، ایشان را پیدا نمود و غبار از رخ دیدگان آنها برگرفت تا گوهر قلب ایشان آشکار شود. گوهری که در دل هیچ کس جز اولیای کامل یافت نمی شد. ما به اعمال ظاهری و جسمانی افراد نمره می دهیم مثلاً چقدر نماز خوانده یا روزه گرفته است. اما امام علیه السلام، به حقیقت و ذات قلب انسانها می نگرد. آیا شخص همه هستی خود را نثار محبوب می کند یا نه به دنبال منافع مادی یا به دنبال بهشت و لذات اخروی و یا حتی به دنبال کشف و کرامات است؟

عشق از اول سرکش و خونی بود                 تا گریزد هر که بیرونی بود.

هر کس به دنبال حظ و بهره نفس باشد از دایره عشاق حقیقی بیرون است. هر چه داری باید در راه معشوق بدهی؛ از مال و زن و فرزند و آبرو و بهشت و عبادات و همه چیزش بگذرد و خود را فراموش کند تا لایق وصل جانان شود. همانطور که حضرت عباس علیه السلام به معشوق مطلق عرضه داشت والله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابداً عن دینی. دین عاشق، معشوق است و بس. مذهب عاشق ز مذهبها جداست. به همین دلیل مسیحی و عثمانی و مسلمان، وقتی که عاشق امام حسین علیه السلام _ که معشوق حقیقی و علی الاطلاق در عالم است_ شود؛ مومن حقیقی و شیعه کامل است. همانطور که انبیاء گذشته نیز شیعه حقیقی بودند (ان من شیعته لابراهیم). در مکتب عشق همه گناهان گذشته و آینده شخص محو می شود و عاشق در جذبه عشق فقط به تحریک معشوق حرکت می کند و از خود هیچ حرکت و اراده ای ندارد.

در پس آینه طوطی صفتم داشته اند                      آنچه سلطان ازل گفت بگو می گویم.

اما دیگران از اهل زهد و عبادت، چون عاشق نبودند نتوانستند با امام حرکت کنند و از قافله توحید باز ماندند. چون به قول حافظ مصلحت طلب بودند. مصلحت طلبی با خداخواهی جمع نمی شود. کسانی با امام حرکت می کنند که مهجه قلب خود را می دهند. امام حسین قلب عاشقان را می خواهد نه پول و عبادت و جان ایشان را. می خواهد عاشقان را زنده کند بل احیاء عند ربهم یرزقون.

به تیرم گر کشد دستش نگیرم                    اگر تیرم زند منت پذیرم

کمان ابرویت را گو بزن تیر                           که پیش دست و بازویت بمیرم               

خلود عذاب

در تحقیقی پیرامون معاد و بهشت و جهنم، به بحث در مورد خلود و جاودانگی عذاب پرداخته ایم. از دیدگاه بزرگان اهل معرفت جاودانگی در عذاب به معنای رنج و درد به دور از رحمت الهی است و مآل انسانها و لو کفار و فجار به رحمت الهی و آسایش ختم می شود. ابن عربی که نسبت به سایر عرفا به این موضوع بیشتر پرداخته است؛ قائل به عدم خلود در عذاب است ولی به خلود در جهنم معتقد است. وی می گوید که عذاب به معنای رنج، پس از مدتی که مقرر است برای جهنمیان به پایان می رسد و اهل نار، عذاب برایشان عذب و گوارا می شود. وی در مواضع متعدد و پراکنده در فتوحات مکیه به بحث عذاب و خلود آن اشاره دارد. دو گروه به جهنم می روند یکی مومنین گنهکار و دیگری کفار و فاسقان که به عبارتی اهل نار هستند. مومنین پس از سپری شدن مدت عذاب خود به بهشت می روند و در آنجا جاودن می مانند ولی اهل نار چون قابلیت ورود به بهشت را ندارند، پس لاجرم در جهنم می مانند. اما از آن رو که رحمت حق بر غضبش پیشی گرفته است، زمانی فرا می رسد که عذاب از آنها برداشته می شود که آن یا به حسب عادت به عذاب است و یا به حسب تناسب مزاج یا تغییر مزاج جهنمی است. به این شکل که جهنمی با تغییر مزاجش از چیزی که قبلاً برایش رنج آور بود؛ لذت می برد. زیرا لذت و الم برای همه یکسان نیست و بستگی به فرد و مزاجش تغییر می کند. و وقتی که مزاج تغییر کرد، از چیزی که قبلاً رنج می برده، لذت می برد. مثلاً ممکن است ما در زمانی از یک نوع غذا خوشمان نیاید ولی با تغییر مزاج بعداً از آن خوشمان بیاید. یا یک فرد سیگاری در ابتدا از سیگار کشیدن به سرفه می افتد و عذاب می کشد ولی به تدریج با اعتیاد و عادت به آن نه تنها رنج نمی کشد بلکه با لذت سیگار می کشد. چون اهل نار به حسب مزاج نمی توانند به بهشت بروند و اگر به بهشت بروند معذب خواهند بود؛ لذا در جهنم به آسایش و راحت خواهند رسید.

مرحوم حاج آقا دولابی رضوان الله علیه معتقد بود که خلود به معنای جاودانگی نیست بلکه به این معناست که شخص چنان در جایی وقوف نموده که گویی می خواهد همیشه در آنجا بماند؛ نه اینکه واقعاً در آنجا ابدی باشد. این نکته مهمی است و یک آیه در قرآن به این معنا اشاره دارد و لکنه اخلد الی الارض. خلود را در این آیه به معنای حب به دنیا و وابستگی به آن معنا نموده اند. بدیهی است که کسی همیشه در روی زمین باقی نمی ماند. پس خلود در این آیه همان چیزی است که حاج آقا دولابی به آن اشاره دارد. نتیجه می گیریم که خلود با ابدیت و سرمدیت معنای متفاوتی دارد و نباید آن را با ابدیت و جاودانگی یکسان تلقی نمود.

حقیر در این باب به یک نکته دیگر نیز اشاره می کنم و آن این است که از رحمت خدا به دور است که انسانی بیافریند و و به علت گناهان وی را برای همیشه عذاب و رنج کند و هرگز از آن نجات نیابد. زیرا کمال هیچ موجودی به رنج ابدی نیست. کمال از نظر عقل سلیم، زمانی است که انسان یا هر موجود دیگر، مطابق با مزاج خود به آرامش و راحت دست یابد. و اگر انسانی هرگز به راحت که برای آن خلق شده نرسد؛ به کمال خود نرسیده است. و اگر موجودی به کمال خود نرسد بی تردید ناقص خواهد ماند و از حکمت الهی به دور است که موجودی را به کمالش نرساند. و یا ممکن نیست که کمال کسی جاودانگی در درد و رنج باشد زیرا بدیهی است درد و عذاب، کمال نیست. و چون به حسب صریح آیه شریفه خدا کسانی را برای جهنم خلق کرده است و لقد ذرانا لجهنم کثیراً من الجن و الانس؛ معلوم است که کمال ایشان باقی ماندن در جهنم است. و بر اساس استدلال فوق لامحاله باید عذاب روزگاری از ایشان برداشته شود. چون کمال نمی تواند درد و رنج باشد. نکته دیگر اینکه گناه و معصیت در یک زمان کوتاه دنیوی توسط فردی صورت می گیرید و از رحمت خدا عدل وی به دور است که به علت گناه محدود عذاب نامحدود برای کسی قرار دهد. ضمن اینکه گناه شخص نیز به علت لجاجت با خدا نیست بلکه به خاطر محجوبیت و جهل اوست. پس عذاب ابدی برای شخص نادان دور از انصاف است. و اما آنچه که اغلب متکلمین در باب جاودانگی در دوزخ گفته اند بر اساس پیش فرضهای غلط و تفاسیر اشتباه از آیات و روایات است. (ذرهم فی خوضهم یلعبون) شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس    نه هر آن کو ورقی خواند معانی دانست.   

علی یگانه عالم

هر چه گویم عشق را شرح و بیان              چون به عشق آیم خجل باشم از آن

در باره حضرت علی علیه السلام هر چه بگوییم و بنویسیم باز هم مقصریم. یا علی تو کسی هستی که خود برخود ثنا گفتی و ما نمی توانیم ثنای تو گفتن. انت کما اثنیت علی نفسک. ای رب و ساقی عاشقان (و سقاهم ربهم شراباً طهوراً) ای اول و آخر و ظاهر و باطن (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن) ای کعبه و قبله عاشقان مکان ولادت تو. کعبه از تو شرافت یافت نه تو از کعبه (السلام علی من شرفت به مکه و منی). ای تاج سر رسول الله (و تاجاً لراسه). ای درخت نبوت و ای کسی که نبوت را اصل و مبدایی (السلام علی الشجره النبویه). ای خالق همه خلق (نحن صنایع الله و الخلق صنایعنا). ای کسی که وقتی تو بخواهی خدا می خواهد (نحن اذا شئنا شاء الله و اذا کرهنا کره الله). فضایل تو بی نهایت است چون تجلیات حق بی نهایت است. تویی آن نعمه اللهی که کسی قادر به احصای آن نیست (و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها). من نمی گویم که تو اللهی که این شرک و دوئیت است بلکه می گویم الله، علی است که این عین توحید است (و هو العلی العظیم) یا علی جان ما را در عشق و محبت و معرفت خود فانی کن.  

فهم قرآن و روایات

در مبحث هرمنوتیک مطالبی پیرامون فهم متن گفته شد. در اینجا به نکته ای دیگر اشاره می کنیم و آن قرب و سنخیت میان مفسر با گوینده متن است. هر چه قرب و سنخیت بین مفسر با قائل متن بیشتر باشد فهم او کاملتر و تفسیرش بهتر خواهد بود. مثلاً کسی که زندان بوده است با اصطلاحات زندانیان بهتر آشناست؛ یا کودک با اصطلاح کودکان آشناتر است. اما در مورد متون مقدس، کسی که با امام علیه السلام سنخیت و تقرب بیشتری داشته باشد لاجرم فهم بهتر و مفسر بهتری است تا دیگران. فهم قرآن یا روایات با دانستن صرف عربی و یا کلام و فلسفه حاصل نمی شود. متاسفانه عده ای چنین پنداشتند که با مدرک حوزوی یا دانشگاهی می توان به حقیقت متون مقدس راه یافت. اما غافل از این که با علوم ظاهری سنخیت میان مفسر و امام حاصل نمی شود. بی شک اولیای خدا از همه به ائمه معصومین نزدیکترند و معنای سخن ایشان را بهتر می فهمند. پس تفسیر ایشان به لحاظ قرب و فنای در امام از همه تفاسیر بهتر است. و بدیهی است که هیچ عالمی نمی تواند بهتر از ایشان متون مقدس را معنا کند. اما متاسفانه عوام الناس این معنای دقیق را ادراک نکرده و فریب القاب ظاهری علمای ظاهری را می خورند. و فکر می کنند که فلان تفسیر چون زیاد چاپ شده یا مشهور است لابد بهترین تفسیر است.

نتیجه اینکه ما چون خود دارای مقام ولایت خاصه نیستیم و نمی توانیم حقایق و لطایف دین را مستقیماً بفهمیم باید دست به دامن اولیای خدا شویم و از ایشان در تفسیر کلام الهی کمک بگیریم؛ و لو اینکه سخن ایشان در تضاد با حرف تمام اهل ظاهر باشد. و به قول عوام با عقل جور نیاید! کدام عقل؟ مگر تو عقل کلی که می گویی با عقل جور در نمی آید. بنده خدا چند سال ابجد و هوز خوانده فکر کرده عقل کل شده است. با اندک شبهه ای تمام مبانی ضعیف علمی ایشان فرو می ریزد. آن وقت می خواهند با عقل ناقص و اندک خود که تحت تاثیر هوی و هوس است به شرح کلام خدا بپردازند.

خلاصه راه فهم حقایق توسل به اولیاء با رعایت تقوی است خدا می گوید اتقوا الله و یعلمکم الله. یا به قول حافظ مصلحت بین من آن است که یاران همه کار                     بگذارند و سر زلف نگاری گیرند.

اما متاسفانه برخی اهل ظاهر که اغلب بی تقوا نیز هستند؛ بسیاری از روایات و ادعیه را که ایشان نمی فهمند، می گویند که چون با عقل جور در نمی آید لابد سندش درست نیست! بر این مبنا بسیاری از روایات را زیر سوال می برند. و به خیال خود روایات صحیح را از روایات جعلی جدا می کنند. ذرهم فی خوضهم یلعبون

عرفات حسینی

روز عرفه همواره با نام امام حسین علیه السلام و دعای عرفه آن حضرت قرین است. این روز یکی از ایامی است که زیارت مخصوصه امام حسین وارد است. اما دعای عرفه حضرتش یکی از عمیق ترین ادعیه در باب توحید است. در قسمت پایانی دعا امام به معارف توحیدی اشاره دارد که فهم باطن آن بی شک خاص اهلش می باشد. الهی علمت باختلاف الاثار و تنقلات الاطوار ان مرادک منی ان تتعرف الیک فی کل شیئ حتی لا اجهلک فی شیئ. در این فراز حضرت به مقام تجلیات فرقی در بقای بعد از فناء اشاره دارد. همانگونه که قبلاً اشاره شده، در سفر چهارم از اسفار اربعه سالک که ولی کامل مکمل است حق را در مظاهرش به واسطه تجلیات الهی می شناسد. حق تعالی در هر زمانی در هر موجودی تجلیی خاص دارد و شناخت کامل حق به شناخت تمام تجلیات الهی در تمام موجودات وابسته است. از این رو به قول ابن عربی حق تعالی از این رو هرگز به طور کامل شناخته نمی شود. زیرا تجلیات برای هر موجود بی نهایت است ضمن اینکه موجودات نیز بی نهایتند. لذا شناخت خدا به جمیع شوون و تجلیات غیر ممکن است  حتی برای کامل. اما این نکته را ذکر نمی کند که این برای غیر انسان کامل و ولی مطلق الهی است. او حق تعالی را در تمام تجلیات و شوونش می بیند و می شناسد. زیرا وی تمامی تجلیات الهی را در تمامی موجودات مشاهده می نماید. و حق شناخته نمی شود مگر به شناختن وی در موجودات. این فقره از دعا اشاره به این نکته عمیق دارد. پس امام علیه السلام در هیچ شیئ نیست که حق را مشاهده نکند. این مقام به هیچ نبی و ولیی داده نشده مگر حضرات چهارده معصوم (ع). این شناخت برای امام علیه السلام کاملاً آشکار است؛ زیرا هر تجلی از تجلیات الهی به کسی نمی رسد مگر اینکه از مجرای امام باشد. چون او اسم اعظمی است که بقیه اسماء و مظاهرشان از او تجلیات خدا را دریافت می کنند. در ادامه معارف بلندی در دعاست که انشاء الله بعداً به آن می رسیم. وای بر کوته فکرانی که این فقرات از دعا را از امام نمی دانند و آن را مجعول می دانند. بی شک در جهنم عقاید فاسد خود معذب خواهند بود. اعوذ بالله من همزات الشیاطین.  

به بهانه روز مولانا

جلال الدین محمد بلخی رومی مشهور به مولوی و مولانا، عارف نامدار قرن هفتم که به خاطر اشعار عرفانی اش در عالم مشهور است. از او نقل است که گفت دو چیز در عالم به نام جاودان خواهد شد؛ یکی مثنوی و دیگر مولوی. تا قیامت هر گاه بگویند مثنوی و نامی از شاعرش نبرند منظور ماییم و هر گاه بگویند مولوی و نام کسی را به آن اضافه نکنند منظور ما هستیم. ما پس از صدها سال می بینیم که این القاب برای وی و کتابش جاودان مانده است. هزاران کتاب مثنوی نوشته شده است و به افراد زیادی در زمان گذشته برای احترام؛ مولوی می گفتند ولی نام ملای روم جاودان شد. در اینجا به یاد شعر جناب حافظ می افتم:                                                                               از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر         یادگاری که در این گنبد دوار بماند            اگر کسی عاشق خدا و اولیای او باشد در جهان نامش جاودان خواهد بود. کتاب مثنوی و دیوان شمس به تیراژ بالایی در آمریکا به چاپ می رسد. همه اینها به علت این است که این کتاب و اشعار از عالم بالا به قلب مولوی الهام شده بود. کما اینکه حافظ نیز به حق لسان غیب و زبان عالم بالا بود. سر جاودانگی این دو بزرگوار نیز به همین علت است. اثر عاشق در جهان ماندگار خواهد بود. حتی اگر آن اثر یک بنا یا نقاشی باشد. بناهای مذهبی نیز به علت عشق و علاقه سازندگان آن ماندگارتر از سایر بناهای مشابه است.

کلام اولیای الهی حاصل فکر و تعقل آنها نیست بلکه از تجلیات خدا ناشی می شود. شبی جناب مولوی از شب تا به صبح برای حسام الدین چلبی شعر می گفت و او می نوشت. صبح گفت تمام اشعار را در چاه بریز! هر چه اصرار کرد که مقداری از اشعار را نگه داریم اجازه نداد. گفت که این اشعار از عالم بالا آمده و به بالا می رود و برای مردم نیست. اما با کمال تاسف می بینیم که برخی از اساتید ادبیات یا حتی اساتید الهیات سخنان بی مغزی در باره مولوی و عرفا می گویند که ناشی از عدم وقوف ایشان به علم عرفان اسلامی است. البته این تازه مربوط به کسانی است که مخالف عرفان نیستند. 

قلب

ان فی ذالک لذکری لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید (این تذکری است برای کسی که قلب دارد و گوش می کند و او شهید است) زمانی که این آیه را خواندم مدتها در این فکر بودم که مگر همه قلب ندراند؟ این چه قلبی است که خاص گروهی ویژه است؟ بعدها فهمیدم  قلبی که در این آیه آمده قلب متعارف عامیانه نیست، بلکه قلبی است که مجلای تجلیات الهی است. قلبی که همه مردم دارند مرکز احساسات و عواطف است. با دیدن صحنه ای یا شنیدن مطلبی خوشحال یا ناراحت می شود. یا می گوییم فلانی سنگدل یا مهربان است. 

اما قلبی که در این آیه شریفه آمده قلبی است که در مقام شهود است. کسی صاحبدل است که در مقام شهود و تجلی الهی است. این قلب عرش الرحمن است؛ یعنی هر لحظه خدا به نوعی در او ظاهر می شود. این قلب عامیانه نیز رشحه و قطره ای از آن قلب حقیقی و کامل است. کما اینکه عقل ما نیز قطره ای از عقل کل است. پس قلب عارف که حرم الله و عرش الرحمن و میان انگشتان خدا و دیگر از القاب است؛ قلبی است که وسعتش از کل عالم هستی بیشتر است. زیرا در حدیث قدسی است که من در آسمان و زمینم نمی گنجم ولی در قلب بنده مومنم می گنجم. یا بایزید بسطامی گفت اگر عرش و مادون آنرا هزار هزار بار بیشتر در قلب عارفی جای دهند او احساس نمی کند. چون همانطور که خدا نامحدود است لابد جایگاه وی نیز باید نامحدود باشد. این نامحدودی به جهت نامحدود بودن تجلیات الهی و کثرت اسماء و صفات وی است. هر لحظه و هر آن به صورتی و از مجرای اسمی به عارف تجلی می شود. هر لحظه به شکلی بت عیار درآمد    دل برد و نهان شد. یا هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است      این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد.  

امام الراضین

قال الصّادق علیه السّلام: صفة الرّضا ان یرضى المحبوب و المکروه. و الرّضا شعاع نور المعرفة، و الرّاضى فان عن جمیع اختیاره، و الرّاضى حقیقة هو المرضىّ عنه، و الرّضا اسم یجتمع فیه معانى العبودیّة. و تفسیر الرضا سرور القلب سمعت ابى محمّدا الباقر علیه السّلام یقول: تعلّق القلب بالموجود شرک، و بالمفقود کفر. و اعجب ممّن یدّعى العبودیّة للَّه، کیف ینازعه فی مقدوراته، حاشا الرّاضین العارفین.

مرحوم حاج آقا دولابی می فرمود: "هر کس از امام رضا راضی شود خدا از او راضی می شود و هر کس خدا از او راضی شود با امام رضا پیوند می خورد. " در واقع امام رضا علیه السلام امام و مقتدای کسانی است که به مقام رضای الهی رسیده اند. هر کس به مقام رضا برسد به شفاعت آن حضرت رسیده است و هر کس امام رضا از او راضی باشد خدا از راضی خواهد بود و لاغیر. امام جعفر صادق علیه السلام به نقل از مصباح الشریعه مبانی رضا را اینگونه بیان می دارد: انسان از محبوب ها و مکروهات راضی باشد. به عبارت دیگر برای او مکروهی وجود نداشته باشد. رضا حاصل نور معرفت به خداست. وقتی که عارف دانست و دریافت کرد که هر چه به او می رسد از خداست و آنچه که از خدا می رسد به نفع اوست؛ طبعاً به تقدیرات الهی راضی و خشنود خواهد بود. به این سبب شخص راضی هیچ اراده و خواستی از خود ندارد و اراده خود را در اراده حق فانی کرده است. کسی می تواند به مقام رضا برسد که خدا از او راضی باشد. یعنی رضای بنده ظهور رضای خدا از اوست. رضا به معنای سرور قلب و خشنودی آن است از این منظر با تسلیم متفاوت است. بدیهی است که راضی، با مقدرات الهی مقابله نمی کند. 

ما که باشیم ای تو ما را جان جان                     تا که ما باشیم با تو در میان

بشریت نبی

متاسفانه برخی اهل ظاهر از آیه شریفه قل انما انا بشر مثلکم یوحی الیّ برداشت غلطی می نمایند و آن مقایسه پیامبر با افراد عادی است. می گویند که پیامبر هم مثل مردم عادی به دنبال تمایلات مادی است یا احساساتش مثل مردم عامی و محجوب است فقط گهگاهی جبرئیل  به ایشان وحی نازل می کرد.

بنده مدتها در معنای این آیه تفکر می کردم که این مثلیت برای رسول الله به چه معناست. زیرا از قدیم الایام می دانستم که برداشت اهل ظاهر از این آیه غلط است. چون هیچ یک از ابعاد پیامبر با افراد عادی بشر یکی نیست؛ پس مثلیت در اینجا چه معنایی دارد؟ حتی جسم آن حضرت نیز با بقیه افراد متفاوت است تا چه رسد به روح و حقیقت آن حضرت. ناگهان یک روز این معنا در ذهنم متبادر شد که این آیه  نه تنها موجب تضعیف مقامات آن حضرت نیست بلکه به نکته عمیقی اشاره دارد که اهل ظاهر را از آن خبر نیست. آن نکته این است که حضرتش در عین مقام جمعی احدی احمدی و توحید تامی که مختص ایشان و اهل بیتشان است؛ توجه به مقام بشریت و احساسات و تفکر و تعقل بشری نیز دارد. و این مقام توحید در عین توجه به کثرت  که مقام برزخیت کبری است و آن خاص انسان کامل و ولی مطلق است و دیگران حتی از انبیاء و اولیاء نیز صاحب چنین مقامی نیستند. پس او چنان در ذات الهی مستغرق است که هیچ مجذوبی نیست در عین حال مرتبه بشریت خود را نیز حفظ نموده است و حفظ این دو مرتبه با هم همان برزخیتی است که حضرتش از آن به ذوالعینینی (دارای دو چشم) یاد می کند. لذا در روایتی فرمود برادرم موسی چشم راستش نابینا و برادرم عیسی چشم چپش نابینا بود و من هر دو چشمم بیناست.

این مسأله زمانی بهتر روشن می شود که ما در احوال اهل الله بیشتر دقت کنیم. زمانی که بنده در مقامات توحیدی و تجلیات الهی غرق می شود، دیگر به عالم امکانی هیچ توحهی ندارد حتی به عوالم غیب و بهشت هایش تا چه رسد به عالم ظلمانی مادی. در نتیجه به قول برخی عرفا از پوسته بشری کاملاً خارج می شود و  بشریتش تحت تأثیر جنبه توحیدی او قرار می گیرد. از این رو نمی تواند با عوام الناس ارتباط برقرار کند و اغلب سخنانی می گوید که برای مردم قابل فهم نیست و بالجمله از بشریت خارج می شود. اما نبی ختمی و آل او در عین کمال توحیدشان که بالاتر از همه اهل الله است؛ توجه به مرتبه بشریت نیز دارند. چنانچه به ایشان وحی شد که و لا تنس نصیبک من الدنیا (بهره خود از دنیا را فراموش نکن). پس این آیه نه تنها قادح و تضعیف کننده مقامات معنوی حضرت نیست بلکه اشاره دارد به بالاترین مقام انسان کامل که حفظ تمام مقامات و مراتب است. 

خوف خدا

یادم است که روزی از تلویزیون آقایی می گفت که که ای مردم و ای مسئولین از خدا بترسید! پسرم آن موقع حدود 5 ساله بود که گفت بابا این آقا چی میگه مگه خدا ترس داره؟! مگه خدا لولو خرخره است که بترسیم. راست می گفت  خدا ترس ندارد. اما معنای خوف از خدا چیست؟ آیا خوف به معنای ترس متعارف است یا معنای دیگری دارد. برخی خوف را به خوف از غضب و یا خوف از گناهان خود تعبیر نموده اند. که اینها البته خوف عوام است که عبادتشان  عبادت عبید است. اما خوف در واقع ترس متعارف یا بیم از آینده و حساب و کتاب نیست؛ بلکه ادراک عظمت حق تعالی و حقارت خود و عالم  در جنب او عبارت از خوف برای متوسطین و مومنین است. اما خوف اهل الله ناشی از تجلی جلالی حق است. وقتی خدا از مجرای یک اسم جلالی بر عبد تجلی کند او دچار خوف می شود. این خوف با خوف عوام و یا متوسطین بسیار فرق دارد. اشکی که این خائف حقیقی می ریزد ارزشش با دیگران قابل مقایسه نیست؛ چنانچه اشک انبیاء و اولیاء که حاصل تجلی جلالی است، به خاطر ترس از عقوبت الهی یا ترس از جهنم و یا ترس از گناهان نیست. بلکه آن اشک حاصل نوعی معرفت نسبت خداست. به خلاف اشک عامه که نتیجه تحریک احساسات ایشان است. در دیداری که عیسی با یحیی داشت یحیی چون قلبش خوفی بود و اسماء جلالی بر او تجلی می شد؛ می گریست و در عوض عیسی که جمالی بود می خندید. یحیی به عیسی گفت مگر از مکر خدا ایمنی که می خندی؟ عیسی به یحیی گفت مگر تو از رحمت خدا غافلی که گریه می کنی؟ بعد جبرئیل نازل شد و از جانب خدا پیام آورد که هر کس که حسن ظنش به خدا بیشتر باشد، حق با اوست. 

نکته دیگر اینکه اگر کسی همیشه در خوف باشد، اسماء جمالی را دریافت نمی کند و بالعکس. لذا در روایات است که مومن باید همیشه بین خوف و رجا باشد یعنی هم جمال حق و هم جلال حق را مشاهده کند. اگرچه در هر جمالی جلالی و در هر جلالی جمالی نهفته است. و شاید معنای این روایت که می فرماید: قلب المومن بین اصبعین من اصابع الرحمن یقلبه کیف یشاء (دل مومن بین دو انگشت از انگشتان رحمان است او هر طور که بخواهد آن را می گرداند)؛ همین باشد. و دو انگشت اشاره به جمال و جلال است یعنی گاهی جمالی و گاهی جلالی است. و عارف عاشق جمال و جلال و لطف قهر دوست است. 

عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد          این عجب من عاشق این هر دو ضد

حبب الی من دنیاکم ...

در روایت مشهوری از پیامبر (ص) آمده است که: حبب الی من دنیاکم ثلاث النساء و الطیب و الصلوه و جعلت قره عینی فی الصلوه. دوست گردانیده شد برای من از دنیای شما سه چیز؛ زنان، عطر و بوی خوش و نماز و نور دیده من در نماز قرار داده شد. ابن عربی در فص آخر کتاب فصوص الحکم که فص محمدی است، این روایت را ذکر می کند و این فص را بر محور این روایت بیان می کند. اما به نظر حقیر اگرچه کلام شیخ در این باب صحیح است ولی انتظار ما از این فص که فص خاتمی است بیش از این بود. مثلاً شاید انتظار می رفت در این فص از روایاتی مثل لولاک لما خلقت الافلاک و یا اول ما خلق الله روحی و امثالهم که در آن تبیین مقام جامعیت پیامبر در مقایسه با انبیای دیگر مطرح است؛ بیاید. به هر حال همانطور که شیخ گقته کلمه حبب به شکل مجهول به این معناست که مرا دوست گردانیده شد یعنی خدا مرا دوستار این سه چیز کرد. و گرنه نبی در مقام لی مع الله به کسی و چیزی توجه ندارد. توجه او و تمام حرکات و سکناتش بر اساس تجلیات الهی است. چون او گفته این سه چیز را دوست بدار من دوست دارم. پس طبیعی است پیامبر و اولیای او به بهشت و نعمتهای آن بی توجه اند تا چه رسد به دنیا و نعمتهای ظاهری آن. در نتیجه توجه ایشان به زنان مثل توجه مردان عادی به خاطر حظ نفس و تمتع مادی نیست. حتی ابن عربی می گوید من به زنان اصلاً توجهی نداشتم و دوری می کردم تا اینکه تامل در این روایت باعث شد تا من به زنان توجه کنم. وی تا سن 38 سالگی مجرد بود. حال که احوال یک سالک چنین است پس پیامبر که همه هستی مورد شهود و در اختیار اوست هرگز برای ارضای شهوات نفسانی به زن توجه نمی کند.

نکته دیگر در کم کلمه دنیاکم است. یعنی دنیای شما نه دنیای من! من از دنیای شما زنان و عطر و نماز را خدا برایم انتخاب نمود که دوست داشته باشم. دنیا و آخرت پیامبر و اهل بیت (ع) خداست چنانچه در دعای خمسه عشر آمده یا دنیای و آخرتی. یعنی به هیچ چیز جز خدا و ذات احدی توجه ندارند و اگر به چیز دیگری از دنیا یا آخرت توجه کنند به امر الهی است نه به جهت مطلوبیت آن چیز. پس دنیا و آخرت پیامبر با دیگران متفاوت است.

نکته دیگر اینکه بزرگی حفظه الله تعالی می فرمود، حضرت رسول زمانی که داشت این بیان را برای سلمان می فرمود در بین کلام یک شخص دیگری وارد مجلس شد و پیامبر سومین چیز یعنی نماز را تغییر داد و گرنه نماز با زن و عطر تناسب ندارد. اما به جهت کمی ظرفیت وارد شونده آن را به نماز تغییر داد. پس سومین محبوب پیامبر در این روایت نماز نبوده است! ضمن اینکه نماز امر دنیوی نیست. اگرچه واضح است که نماز با دو مورد قبلی قابل مقایسه نیست. زیرا حقیقت نماز ولایت امیر المومنین علیه السلام است. از این رو اضافه فرمود قره عینی فی الصلوه.

عصمت

در باب عصمت اهل بیت سخنان زیادی گفته شده است، اما مطلب زیر را بنده در جایی به صراحت ندیده ام  و یا نشنیده ام. به نظر بنده، با توجه به مبانی عرفان شیعی؛ عصمت شامل دو نوع است یکی عصمت نسبی که شامل همه انبیاء و اولیای الهی می گردد. و دیگری عصمت مطلقه که خاص چهارده معصوم (ع) است. بی تردید مقام  ایشان با تمام انبیاء و اولیاء متفاوت است. زیرا همانطور که قبلاً اشاره گردیده است، ایشان مظهر اسم اعظم الله هستند که جامع همه اسماء الهی است و بقیه انبیاء و اولیاء مظاهر بقیه اسماء. پس هر نبی یا ولی به اندازه همان اسم یا اسمایی که از حق تعالی می داند؛ معصوم است و نسبت یه سایر اسماء قهراً نمی تواند معصوم باشد. و ممکن است که در باره آن اسماء دچار خطا یا لغزش و معصیت گردد. چنانچه در باره آدم آمده که و عصی ربه فغوی. این عصیان اگرچه با گناهان متعارف افراد عادی فرق دارد ولی به هر حال از نظر خدا لغزش و عصیان است. طبیعی است که هر فرد با توجه به علم خود می تواند معصوم باشد یعنی از خطا و گناه به دور باشد. پس چنانچه کسی در باره موضوعی علم نداشته باشد، در آن زمینه قهراً نمی تواند معصوم از خطا باشد.

حال که چنین است؛ حضرات چهارده معصوم (ع) چون مظهر اسم جامع الهی هستند لاجرم وسعت علم ایشان شامل همه چیز می گردد. بدین سبب ایشان از همه خطاها و گناهان مصون هستند. نکته ای که بنده به این معنای عرفانی  اضافه می کنم این است که از مبانی عرفانی شیعی می توان این نتیجه را بدست آورد که خطا و گناه برای حضرات چهارده معصوم (ع) موضوعیت ندارد. یا به عبارت دیگر گناه برای ایشان سالبه به انتفاء موضوع است. یعنی گناه و خطا برای امام موضوعیت ندارد. هرچه ایشان انجام دهند خیر صحیح است. گناه برای مادون ایشان معنا پیدا می کند. همانگونه که خطا برای ذات باری تعالی متصور نیست برای این ذوات مقدسه نیز تصور پیدا نمی کند. اگر امام زمان علیه السلام فرضاً تمام خلق را هم نابود کند خیر و صلاح است.  نتیجه اینکه مقام حضرات چهارده معصوم (ع) فوق خطا و فوق گناه است، بلکه ایشان عصمت آفرینند. هر چه  آن خسرو کند شیرین بود.

فطر جانها

همانگونه که قبلاً گفته شد رمضان به معنای حرارت و گرمای شدید است. گرمایی که عاشق در برابر معشوق از خود نشان می دهد. گاهی این گرما و عطش به بدن نیز سرایت می کند چنانچه از برخی بزرگان نقل است که هنگام تجلی بدنشان بسیار گرم می شد. یا در کربلا شدت عطش عشق اصحاب را شهید نمود.  این عطش است که عاشق را به معشوق می رساند. و این حرارت است که همه گناهان که در راس آن توجه به غیر محبوب است را نابود می کند. یکی از مطهرات سوختن است اگر چیز نجسی در آتش بسوزد پاک می شود و لو اینکه بالذات نجس باشد. حاصل عمرم سه سخن بیش نیست         خام بدم پخته شدم سوختم

 روزه از غیر حق تعالی واجب است و چون عاشق در سیر و سلوک خود به دیدار یار نائل گردید، با دیدار جمال او افطار می کند (للصائم فرحتان عند الافطار و عند لقاء ربه) پس از ملاقات ربّ، روزه بر او حرام می شود. چون برگشتن از حق تعالی حرام است. بنده هنگامی که واصل شود، همه عالم را مظهر خدا می بیند به خلاف سالک قبل از وصال، که قهراً نمی تواند اشیاء را مظهر حق ببیند. پس واصل همه چیز برایش حلال می شود چون جز او نمی بیند. تصرفات چنین شخصی در عالم حلال و مجاز است به خلاف دیگران که تصرفاتشان نفسانی و در نتیجه ظالمانه و جائرانه است. شاید معنای اذن الله همین تصرفات بالتجلی باشد و دیگران چون به مرتبه تجلی نرسیده است، دارای نقص و ظلم و معصیت است. کاش در این فطر لمعه ای از جمال یار به دیدگان ما رسد.

علی، بی نهایتی در همه ابعاد

در باره حضرت علی علیه السلام ، سخن بسیار گفته شده است. اما اغلب این سخنان  از منظر اهل ظاهر، و در باب مسائل تاریخی و یا حداکثر چند کرامت ظاهری خلاصه شده است. مثلا وقتی از عدالت ایشان سخن می گویند به قضیه خاموش کردن شمع بیت المال، و یا نزدیک کردن آتش به دست عقیل می پردازند. اما غافل از اینکه عدالت حضرتش در تمام عالم وجود اجرا می شود. او به خلافت از حق عدالت را در سراسر هستی اجرا می کند. اوست که حاجت موری به زیر صخره صما را می داند. اوست که در عالم خدایی می کند. یدالله و عین الله و اذن الله است. او مصنوع خدا و بقیه موجودات مصنوع و ساخته اویند. اگر او بخواهد خدا می خواهد و اگر او نخواهد خدا نخواسته است ( نحن اذا شئنا شاء الله و اذا کرهنا کره الله). اوست اول و آخر و ظاهر و باطن (انا الاول و الاخر و الظاهر و الباطن) او به همه چیز داناست ( انا بکل شیئ علیم). کعبه مولود قدوم اوست نه او مولود کعبه (الذی شرفت به مکه و منی) اوست که انبیاء و اولیاء را به توحید رسانده و توحید یعنی یگانگی با او. هیچ کس جز محمد و آل به کنه معرفت وی راه نیافتند. انبیاء و اولیاء هر کدام به اندازه منزلت و درجه خود از او می دانند. او پادشاه سریر ما عرفناک حق معرفتک و خداوندگار ان معرفتی بالنورانیه هی معرفه الله است. ای اصل شجره نبوت و ای نباء عظیم . ای کسی که نبوت را اصل و ریشه ای، نبی یعنی کسی که از تو با خبر است. ای وجه اللهی که همه اولیا به او نظر دارند و ای اسم اعظم خدا که همه اسماء از تو نشات گرفتند (السلام علی اسم الله الرضی و وجهه المضیئ). یا علی جان ما مدح تو نتوانیم گفت تو آنی که خود بر خود ثنا گفتی. تو آن نعمت اللهی هستی که کسی آن را احصاء نتواند کرد. ای رب عاشقان، از شرابی که بهشتیان را می نوشانی به ما ده (و سقاهم ربهم شراباً طهوراً). یا علی جان یک جلوه ای کن و جان عاریت ما را بستان.

این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست         روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم. 

قدر فاطمی

در برخی روایات آمده است که  اگر کسی فاطمه (س) را همانگونه که حق معرفت اوست بشناسد، شب قدر را شناخته است. و فاطمه از این رو فاطمه نامیده شده است که خلق از ادراک معرفت او بدورند. شب از آن رو شب نامیده شده که حقایق در آن مخفی است از این رو حضرت زهراء سلام الله علیها نیز به جهت مخفی بودن قدر و منزلتش به شب تمثیل یافته است. حقیقتی که نه پیغمبر است و نه امام؛ در حالی که در مقام عصمت با ایشان برابر است. حقیقتی که مادر همه امامان است به حسب ظاهر و باطن. حتی او مادر پیغمبر خدا نیز هست. و مادر در اینجا به معنای حقیقتی است که فرزندان از او نشأت می گیرند. به عبارت دیگر هم نبوت و هم ولایت از حقیقت فاطمی نشأت گرفته است. 

انا انزلناه فی لیله القدر اگر های در انزلناه که به تعبیر برخی بزرگان هویت غیبی الهی (همان هویتی که دست آمال همه خلق از ادراک او کوتاه است)، باشد؛ معنای آیه این می شود که ما هویت غیبیه را در وجود فاطمی نازل کردیم از این رو و ما ادراک ما لیله القدر است یعنی کسی او را کما هو حقه درک نمی کند. هویت غیبیه در شب نازل شده است یعنی در جایی که خلق از ادراک آن محرومند؛ زیرا شب، تاریکی و احتجاب و عدم کشف حقیقت است به خلاف روز که محل بروز حقایق و مشاهده آن است.

شاید به همین دلیل بود که حضرت زهرا(س) وصیت نمود که مرا در شب غسل دهید و در شب دفن کنید. زیرا آن حضرت با شب عجین است و قدر و جایگاهش در عالم مخفی است. نکته دیگر اینکه ظهور ایشان در باطن افراد مخفی است. به همین سبب قبر ایشان مخفی است چه در ظاهر چه در باطن. یعنی با کنه و ذات وجود انسان درآمیخته است چون هویت غیبیه با همه اشیاء هست.

پس بی شک او از هزار ماه بهتر است و با ایشان قابل مقایسه نیست. چون همه ماهها ظهور او هستند. احتمالاً منظور از ماه در این آیه چنانچه برخی بزرگان مثل امام خمینی گفته اند؛ هزار اسم حق تعالی باشد. پس او که اسم اعظم یا شاید اسم مستأثر خداست، از همه اسماء بهتر و بالاتر است. اسم مستأثر اسمی است که در روایات لفظی برای او ذکر نشده است همین موضوع بر خفای آن دلالت دارد. برخی مثل ابن عربی اسم مستأثر را دارای مظهر نمی دانند (البته علی الظاهر) و برخی مثل امام خمینی، آن را دارای مظهر می دانند ولی مظهر آن را نیز مستأثر و مخفی می دانند. به نظر این دیدگاه ارجح می آید. اگر حضرت زهرا (س) به جهت ظهور هویت غیبیه الهیه، اسم مستأثر الهی باشد؛ ظهورش نیز مخفی می باشد. به همین سبب ایشان امام یا پیغمبر نبود. و در خانه از انظار بیگانگان به دور بود. پس ظهورش مخفی است. همانطور که شب قدر در تمام لیالی سال مخفی است. و مخفی بودن به معنای عدم درک کامل آن حقیقت است در نتیجه جمال آن حضرت در حجاب از خلق است ظاهراً و باطناً.

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

در ازل پرتوی حسنت ز تجلی دم زد                  عشق پیدا شد و  آتش به همه عالم زد

بزرگی می فرمود علت پیدایش عشق در عالم حسن جمال است. اگر معشوق جمال خود را آشکار کند، عاشقان را در تب و تاب اندازد. حسن خدا در عالم به وسیله حضرت امام حسن و امام حسین علیهما السلام آشکار گردید. از این رو هر عاشقی در واقع با عشق به ایشان عاشق خدا می شود؛ حتی رسول خدا(ص). چنانچه از ایشان نقل است که رایت ربی فی احسن صوره (پروردگارم را در بهترین صورت دیدم). بی شک احسن صورت خدا در عالم هستی حسنین (ع) هستند. و پیامبر جمال حق را در ایشان مشاهده می کرد. زیبایی جمال امام حسین چنان بود که قاتلش نتوانست در صورتش نگاه کند و او را شهید کند. لذا از قفا او را شهید کرد. امام حسن به قدری زیبا بود که هر زنی او را می دید شیفته و مبهوت او می گشت و به قول حاج آقا دولابی به همین علت حضرتش آن زن را به عقد خود در می آورد. نکته دیگر اینکه حسنین فقط در این عالم جمال خدا را نشان نمی هند بلکه در تمام عوالم و جهانها برای تمام موجودات حسن جمال حق را نشان می دهند. رسول خدا و اولیای حقند که در تمام عوالم  و نشآت جمال الهی را در سید جوانان اهل بهشت می بینند. کاش پرده از چشمان ما برداشته شود تا روی زیبای خدا را در هر سوی عالم ببینیم.

ضیافت الله

معمولا در میهمانی های دنیا از میهمان با طعام  مادی پذیرایی می شود. اما میهمانی خدا بر عکس است؛ نه تنها از غذا خبری نیست بلکه باید ترک غذای مادی و معنوی داشت. البته این ترک شامل هر چه غیر دوست است، می باشد. اما چرا در مهمانی خدا باید ترک و امساک داشت؟ 

امساک دو وجه می تواند داشته باشد یکی اینکه انسان بالذات محتاج چیزی بیرون از خودش نیست. هر چه بخواهد در درون او موجود است. ضمن اینکه انسان حقیقی مظهر خداست و همانند او از همه چیز بی نیاز است. 

کان قندم نیستان شکرم            هم زمن می روید و من می خورم.

و چون انسان خلاصه و چکیده عالم وجود است، هر چه بخواهد اگر دقت کند در خودش وجود دارد. و روزه حقیقی انسان را به این معنا رهنمون می کند. گویی خدا می خواهد به انسان بگوید که ای انسان تو نیازی به هیچ امر مادی و حتی معنوی نداری. چنانچه حضرت امیر المومنین علی علیه السلام فرماید: دائُکَ مِنْکَ وَما تَبْصُرُ       دوائُکَ فیکَ وَما تُشْعُرُ           اَتَزْعَمُ اَنّکَ جِرْمٌ صَغِیرٌ            وَفیکَ انْطَوَى الْعالَمُ الاَکْبَرُ

درد تو از توست ولی نمی بینی. دوای تو هم در درون توست ولی نمی دانی. تو چنین پنداشتی که همین جرم صغیری؟ در حالی که درون تو جهان بزرگتر است. اما انسان وقتی مشغول جهان بیرون می شود؛ چه این جهان و چه جهانهای بالاتر؛ از درون خود و نیروهای خود غافل می شود. پس خدا انسان را به امساک دعوت می کند تا انسان به خزاین درون خود پی ببرد و محو تماشای بیرون نشود.     آب کم جو تشنگی آور بدست                تا بجوشد آبت از بالا و پست

همانطور که پرخوری برای جسم مضر است و دستگاه گوارش را بیمار می کند؛ در معنا هم توجه به نعمتها، انسان را اغلب از صاحب نعمت و منعم غافل می کند. ضمن اینکه از نعمتهای درون خود که بالاتر است؛ دور می سازد. یک مثال ساده در مورد کسانی است که در امور معنوی، هر روز به دنبال شخصی می گردند؛ یک روز پای این منبر روز دیگر پای منبر دیگرند. یک روز این کتاب یک روز دیگر یک کتاب دیگر. آنهم بدون تفکر و تعقل لازم در آن زمینه. این پر خوری معنوی است! و فکر نکردن مثل نجویدن غذاست. این همه روایات در مورد آداب غذا خوردن فقط برای غذای مادی که نیست. اصل آن بی شک در مورد تغذیه روح است. جویدن غذا یعنی فکر کردن در امور عقلانی و معنوی. اندرون از طعام خالی دار   تا در او نور معرفت بینی     اگر منظور غذای مادی باشد چه بسیار روزه دار ظاهری که هیچ معنویتی در خود نمی بینند و به قول پیامبر بهره آنها از روزه جز گرسنگی و تشنگی نمی باشد. یا به امید ثواب تند تند نماز و روزه گرفت یا به سرعت در ماه رمضان قرآن خواند ولی بی فکر و بدون تامل بر عکس هدف روزه عمل نموده است! اما اگر انسان کم غذا خورد یا بیش از اشتهای خود غذای معنوی نخورد، آن غذا کم کم اثر خود را در انسان می گذارد. این حال انسان را به جایی خواهد برد تا اینکه او را در وادی عشق خدا و اولیای خدا می اندازد. آن موقع است که انسان از هر چه غیر دوست باشد امساک می کند. و فقط با دیدار یار افطار خواهد کرد. صم للرویه وافطر للرویه 

امام غایب

بزرگی می فرمود امام غایب، به این معنا نیست که در پس پرده غیبت می باشد. بلکه غایب به معنای اسم فاعلی، یعنی صاحب غیب. همانند صاحب الزمان که به معنی این است که حضرت مهدی علیه السلام زمان را در تصرف خود دارد و گذشته و آینده برای او معنا ندارد. او با زمان هر کاری که بخواهد انجام می دهد؛ زمان و مکان مسخر اوست. بلکه همه هستی در تسخیر حضرتش می باشد. بر این اساس غایب به معنای صاحب غیب است. یعنی در  غیب عالم که از همه جهانیان پوشیده است، تصرف می نمایند. 

مرحوم حاج آقا دولابی مثالی می زد، و می فرمود که روزی بچه ای پدرش را گم کرده بود. مدام گریه می کرد یکی به او رسید و گفت چرا گریه می کنی؟ گفت بابام من را گم کرده است! این زبان حال ماست که از حضور محبوب غایبیم و می گوییم امام ما کجاست چرا نمی آید؟! او هست او حاضر است تو غایبی.

همین الان امام زمان علیه السلام در عالم تدبیرات همه امور را به دست دارد و هر چه در عالم رخ می دهد بی اذن او نیست. اما ما فکر می کنیم که ایشان در گوشه ای استراحت می کند تا اینکه خدا روزی به او دستور دهد تا خود را به مردم معرفی کند و نیرو جمع کند و با کفار بجنگد! این تفکرات عامیانه مصداق امام نشناسی است من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته الجاهلیه. این افراد به مرگ جاهلی مرده اند. 

خدا توفیق دهد تا این ابرهای هوا و هوس و انانیت را کنار بزنیم و امام را مشاهده کنیم. اینکه در روایت امام به خورشید پشت ابر تعبیر شده؛ احتمالاً این معنا را می رساند که امام خورشید عالمتاب است حتی از ورای حجابهای هوی و هوس و دنیاطلبی باز نورش به ما می رسد. این معنای آن جمله است که غیبت از ناحیه ماست. اما اگر غبار را کنار بزنیم محبوب جهانیان رخ می نماید. ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی           دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی

دقیقه ای در تاویل

یک نکته بسیار مهمی در باب تاویل و تفسیر متون مقدس از کلام بزرگان آموختم. آن نکته این است که کلمات آیات و روایات را نباید به معنای عرفی و اصطلاحی آن معنا نمود؛ به خصوص در مورد تفسیر قرآن. بلکه در بیشتر موارد، منظور خدا و معصوم، معنای اصیل لغت است. یکی از نمونه های آن معنای انتظار است که در مطلب قبلی بیان شد. متاسفانه معانی عرفی و اصطلاحی که در اغلب تفاسیر قرآن به چشم می خورد، یکی از نقاط ضعف تفاسیر این متن بی نظیر الهی است. اما به نظر این حقیر، عرفای بزرگ در تفسیر قرآن یا روایات؛ اغلب به معنای اصلی کلمه توجه دارند؛ نه اصطلاحی آن. غفلت از این نکته مفسران را به وادی تضعیف معانی عمیق متون مقدس ما کشانده است. تا جایی که کتاب خدا را در حد یک متن ساده بشری تنزل داده است.

شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس          نه هر آن کو ورقی خواند معانی دانست.

جناب حافظ نیز که عارف بزرگواری است، اغلب از کلمات به معنای حقیقی و اصیلش استفاده می کند. به عنوان نمونه کلمه نگران که معنای اصطلاحی آن تشویش خاطر و اضطراب است را؛ به معنای اصلی آن یعنی نگریستن و نگاه کردن استعمال می کند.

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد       تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود.

یعنی تا روز قیامت به روی تو نگاه می کنم؛ نه اینکه مضطرب و مشوشم تا قیامت. یا:

دلدار که گفتا به توام دل نگران است        گو می رسم اینک به سلامت نگران باش.

در مصرع اول توجه قلبی است و در مصرع دوم نگریستن در ظاهر یا در مثال و خیال است. اگر نگرانی به معنای عرفی آن بود، شعر بی معنا خواهد بود.

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد         چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد.

معنای انتظار

بزرگی می فرمود انتظار به معنای چشم براه بودن نیست، بلکه انتظار از اصل لغت به معنای نظر کردن و نگاه کردن است. خداوند در آیه ای خود را منتظر معرفی می کند؛ فانتظروا انی معکم من المنتظرین. خدا که چشم به راه چیزی نیست. یعنی من خدا با شما مومنین به ولی مطلق نگاه می کنم. منتظر یعنی کسی که به چیزی نهایت توجه را دارد. منتظر حقیقی کسی است که چنان در منتظر (به فتح ظ) خود مستغرق است که به هیچ چیز حتی خودش و نظرش نیز توجهی ندارد. در باره چنین فردی روایاتی که باب انتظار آمده صدق می کند. و هر چه شخصی به حقیقت انتظار نزدیکتر باشد، روایات نیز در باره مصداق بیشتری خواهد داشت. تمام آن ثوابها و اجرها برای این منتظر حقیقی حاصل خواهد شد. چون چیزی جز یار نمی بیند و جز او نمی خواهد و طبیعی است کسی که جز امام زمان خود را نخواهد، به وصالش خواهد رسید. و وصال یار بالاترین پاداش برای اوست. منتظر حقیقی از محبوب و منتظر خود، هیچ چیزی نمی خواهد. او تمام ظاهر و باطن خود را صرف نظر بازی می کند و در این قمار عاشقانه دنیا و آخرت خود را نیز فدا می کند. به قول حافظ در نظر بازی ما بی خبران حیرانند. اگر کسی با چشم دل جمال یار را ببیند، از دنیا و ما فیها و حتی از بهشت و نعم آن غافل خواهد شد. بلکه در مرحله کامل از خودش نیز غافل و فانی می شود. چنین شخصی دیگر مثل اهل ظاهر، امام زمان علیه السلام را برای نابودی دشمنان اسلام و یا عدالت ظاهری و رفاه اقتصادی نمی خواهد.

اکبر آمد بر تجلیها فزود

از ازل ما را حسین، الله بود               اکبر آمد بر تجلیها فزود

نام حضرت علی اکبر علیه السلام  همانند نام پدر بزرگوارش همواره با کربلا قرین است. بی شک کربلا ظهور تام عشق است. عشق این بالاترین حقیقت هستی که منشاء و مبداء همه موجودات عالم است. چون هر حقیقتی در عالم طبیعت ظهوری دارد (صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی)؛ لاجرم عشق نیز باید در این عالم  مظهری داشته باشد. مظهر اتم و اکمل عشق در این عالم بی شک حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام است. آن حقیقتی که همه موجودات هستی عشق خود را از آن می گیرند. از ملائکه مجرد گرفته تا موجودات زمینی. همه موجودات عشق خود را مرهون حسین اند؛ چه بدانند و چه ندانند. حتی انبیاء و اولیاء نیز به واسطه عشق به امام حسین به مقام توحید و نبوت و ولایت نائل آمدند. از این رو در روایات است که همه انبیاء از کربلا عبور کردند. 

در زیارتی که به کربلا داشتیم یکی از صحنه هایی که در ذهن من نقش می بست؛ به میدان رفتن حضرت علی اکبر بود. چنین در نظرم بود که حضرتش سوار بر اسب مشتاقانه و با عجله به سوی شهادت می رفت. باد موهای حضرت را تکان می داد نسیمی کز بن آن کاکل آید مرا خوشتر ز بوی سنبل آید.من نیز در دل می گفتم آقاجون کجا با این عجله؟ آیا می شود ما را هم با خود ببرید و در این دنیای ملعون تنها نگذارید. یا علیّ علی الدنیا بعدک الافا اف بر دنیایی که تو در آن نباشی. معاشقه حضرت با امام حسین از حد ادراک بشری بیرون است. یا ابتا العطش قد قتلنی این عطش مرا می کشد. این چه عطشی است که اکبر را می کشد؟ آیا وصال حسین است؟ حرارتی از حرارت عشق بالاتر نیست. لذا پدر زبان در دهان پسر نهاد و این دو دریا در اتصال تام با هم معاشقه و معانقه کردند. جایی که هیچ کس محرم راز نبود. عطش پدر با عطش پسر یا عطش عاشق با عطش معشوق یکی شد و سخن به پایان رسید. اینجا اکبر دانست که عطش معشوق مطلق یعنی حسین بیش از عطش عاشق یعنی پسر است. این نکته ای است عمیق، که شدت عشق در معشوق بیشتر از عاشق است.

عقل

عقل کلمه ای است که هر کس از آن تعریفی ارائه می دهد. از عوام الناس گرفته تا فلاسفه. مثلاً زمانی که برای اولین بار در اروپا می خواستند کشتی آهنی را به آب اندازند، مردم جمع شدند و گفتند که به عقل جور در نمی آید  آهنی که از آب سنگین تر است روی آب بایستد. اما پس از چند دقیقه محال عقلی ایشان، ممکن شد.  بیشترین گروهی که دم از عقل می زنند، فلاسفه اند. در فلسفه هم تعریف ماهوی روشنی از عقل ارائه نمی شود. اما فیلسوف و یا هر عالم دیگری از این نکته غافل است که عقل بشر عادی عقل جزیی مشوب به وهم است. عقل انسان معمولی همیشه اسیر خیال و صور آن است که از آن به وهم تعبیر شده است. همچنین اسیر عادات مادی و طبیعی است. چون همیشه دیده که آهن در آب فرو می رود، پس حکم می کند که کشتی آهنی نیز غرق می شود. زیرا از عادات عالم مادی نتیجه می گیرد در حالی عقل سلیم نباید از جسم تبعیت کند. 

بر همین منوال علوم بشری ایجاد شد از طب و فیزیک و علوم تجربی تا کلام و فلسفه. عقلی که مشوب به وهم و نتیجه گیری های مادی است، هرگز نمی تواند حکم قطعی ارائه دهد. بشر معمولی در واقع خیال پردازی های خود را امور عقلانی تلقی می کند. اما عقل کامل، عقلی است که فوق عالم خیال و مثال است و از حدود مادی و صور خیالی مجرد است. عقل کامل جبرئیل است که تنزل عقل تام یا عقل فعال است. تازه جبرئیل نیز از درک حقایق توحیدی عاجز است؛ تا چه رسد به بشر عادی. من در عجبم از فلاسفه و متکلمین که در باره توحید و ولایت چه راحت با قطعیت سخن می گویند. جالبتر اینکه به سخنان اهل معرفت خرده می گیرند و می گویند چگونه آیات و روایات را تاویل می کنند!

انسان زمانی به قطعیت می رسد که لااقل همپای جبرئیل عقلش کامل شود. البته بالاتر از مقام عقل مقام فوق تجرد و توحید و ولایت است که خاص اولیای خداست. آنجاست که حقایق بی تعقل و بی تصور و بدون آلت وابزار دریافت می شوند. این دریافت که از آن به تجلی یاد می شود، عین حقیقت و مصون از هر گونه خطا و اشتباه است. نکته دیگر اینکه آنچه که در لسان عرفا از ذم عقل آمده است منظور عقل بشر متعارف است که آلوده به هوا و هوس است؛ نه عقل کامل. پس هیچ عارفی با عقل در تضاد نیست. و آنچه که فوق عقل است با عقل در تضاد نیست؛ زیرا خود عقل هم به عدم ادراک آن اعتراف دارد. چنانچه جبرئیل به پیامبر عرضه داشت که لو دنوت انمله لاحترقت. اگر بند انگشت برتر پرم        فروغ تجلی بسوزد پرم.